یادمه تو دوران دبیرستان تنها تفریح و دلخوشی شبانه من این بود که دراز بکشم و سناریوی زندگیمو با کسی که دوسش دارم تو ذهنم مرور کنم این کار هرشب من بود .چون در خانواده مذهبی و تعصبی بزرگ شده بودم و از خیلی چیزا محدود بودم اما تنها لذتی که تو اون دوران میبردم همین بود یه جوری لذت برام به حساب میومد چون کسی به کارم کار نداشت و راحت واسه خودم قصه و سناریوی دلخواه خودمو میساختم .این فکر و خیال ها ادامه داشت تا وقتی که اون شخصی که بهش علاقه داشتم ازدواج کرد البته این علاقه یکطرفه بود چون نه خودش و نه کسه دیگه خبر نداشت که من علتقه مند هستم .نمیدونم اینقدر خودمو در کنار اون شخص تصور کرده بودم که فکر میکردم واقعا اون در اینده همسر من خواهد شد .گذشت وارد دانشگاه شدم با دیدن کسی نا خوداگاه دوباره اون سناریو شکل میگرفت .و از قضا بالاخره به طور کاملا سنتی ازدواج کردم بدون علاقه فقط برای رهایی از فکر و خیال هایی که واقعا نیاز داشتم یه روزی عملی بشه.از فردا افسردگی و حال بعد سراغم اومد حتی بعد از گذشت چند سال بازم اون شخص که تو ذهنم مرورش میکردم میومد و واقعا فک میکردم شوهرم مرد واقعی من نیست و اونی که قبلا تو ذهنم باهاش زندگی میکردم همسرم منه .بالاخره به لطف خدا کم کم اون شخص از ذهنم رخت بست و رفت و الان با گذشت 10 سال از زندگی مشتزک هنوز برمیگردم به گذشته .دوباره فکر میکنم دوباره قصه میسازم .و الان ببا دیدن فیلم یا خوندن قصه یا دیدن کسی که حال خوبی به من منتقل کنه دوباره میرم تو خیالات .شاید از نگاه خیلی ها مسخره به نظر برسه اما کسی که بهش دچار باشه خوب منو درک میکنههمش دچار توهمم با اینکه اصلا خوشگل نیستم ولی همش فک میکنم من خیلی زیبا بودم حروم شدم و اگر صبر میکردم ادم بهتر و عاشق تری سراغم میومد و هزار فکر و خیال دیگه
.همسرم هم ادم تودار قانون مدار جدی خشک و عصبی هستن حتی بعضی وقتا از اینکه باهاش شوخی کنم میترسم .این رفتارهای ایشونم بیشتر به حال افسردگی من دامن زده چون خودم سرحال و شوخ و شادی بودم اما بعد ازدواج به یک ادم دیگه تبدیل شدم و از زندگیم هم خیلی ناراضیم.چون بدون عشق و گذشت داره طی میشه و فقط با وجود بچه هام دارم روح خستمو میکشونم.احساس میکنم دچار کمبود محبت هستم واسه همین یه سناریو یا اتفقی که دوست دارم بین خودمو همسرم بیفته رو تصور میکنم
شاید اگر همسرم کمی انسان نرمتری بودن این خیالپردازی ها و مشکلات از بین میرفت اما واقعا روحم خیلی خسته شده . .از مدیر همدردی عزیز و سایر دوستان ممنون میشم کمکم کنن اگر کسی دچار این مشکل هست بیاد و نظرشو بده
علاقه مندی ها (Bookmarks)