سلام دوستان. من 31 سالمه و شوهرم 33. یه بچه 4 ساله هم دارم. مشکل من اینه که منو همسرم اصلا حرف همو نمیفهمیم. تحصیلات من لیسانس مهندسیه. و یه لیسانسم تو یه رشته دیگه داشتم میگرفتم که به خاطر اذیتای همسرم درسمو ول کردم در صورتی که فقط یک سال از درسم مونده بود. تحصیلات همسرم هم دیپلم ردیه. خودمم نمیدونم چرا انتخابش کردم . شاید به خاطر خانوادش که معتبر بودن. ما 2 سال عقد کرده بودیم که تو این دوسال همش دعوا داشتیم . چند بار میخواستم جدا شم که خانواده ها نزاشتن . الانم 7 ساله خونه خودمم. شاید تو این چند سال من به اندازه چند روزم احساس خوشبختی نکردم. خیلی سختی کشیدم. خیلی براش مایه گذاشتم ولی انگار نه انگار. حاضر نیست برام کوچکترین قدمی برداره به طور مثال الان 2 ساله ایفونمون خرابه و من باید کلید بندازم برای کسی یا پله هارو برم پایین. ولی براش مهم نیست که درستش کنه چون خودش خونه نیست. اینم بگم که چون نزاشت درسمو ادامه بدم و یا با لیسانس مهندسیم کار کنم منم رفتم یه کار هنری یاد گرفتم البته باهزار بدبختیو ناراحتی و انباریه بالای خونمو درست کردم با کمک پدرم و اونجا مشغول به کارم. الان بهش میگم بیا بخاری وصل کن بالا سرده میگه به من چه . به بابات بگو. خلاصه اینکه کوچکترین کاری بران نمیکنه. تا میبینه از چیزی خوشحالم حالمو میگیره. اشکمو در میاره.مثلا تا مشتری برام میا د هی صدام میکنه. یا تا کوچکترین اتفاقی میفته میگه پیام بالارو خراب میکنم. البته منم عادت کردم. خیلی بدهنه. در کل کاری کرده که همش به خودم میگم من با این همه خواستگار غلط کردم باهاش ازدواج کردم. به خودشم گفتم. ازش بدم میاد. هیچ نقطه مشترکی با هم نداریم حتی تفریحاتمونم یکی نیست. همش،. خودمو دلداری میدم که سالمه خانوادش دوستم دارن . ولی چه فایده . الان دارم سعی میکنم معنویاتمو بالا میبرم شاید بتونم این وضعو تحمل کنم. فکر طلاقو نمیتونم بکنم. ولی این مدل زندگیم برام روزمرگیه. از صبح که پا میشم میگم خدا کنه بمیره دیگه نبینمش فقط ارزوم اینه. خواهش میکنم کمکم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)