سلام.
من مدتی هست مطالب اینجا رو مطالعه می کنم اما عضویت و ورود فعالم چند دقیقه ای می شود.
راستش درگیری که من با خودم دارم مال امروز دیروز نیست و همیشه همراه من بوده بارها سعی کردم مشاوره برم و رفتم ولی هر بار به یه دلیل، دور بودن مشاور، هزینه بالا، عدم درک مشاور و ... کار رها شد.
اولین تجربه مشاوره ام سن 18 سالگی بود و تا امروز که 28 سالمه هنوز با این خوددرگیری درگیرم و سایه اش رو روی زندگیم خوب حس می کنم. خیلی دلم یه راه حل عملی برای این موضوع میخواد و امیدوارم بتونم از راهنمایی هاتون استفاده کنم.
اما اصل مطلب!
مشکل من شاید ترکیبی از کمبود اعتماد بنفس، خود انتقادی و درون گرایی است. تاپیک " ذهن سطحی و منتقد درونی رو خوندم. به نظرم جالب بود و احساس نزدیکی کردم باهاش. اصلا راستش با خوندن اون تصمیم گرفتم عضو شم!
من دقیقا خود منتقدم. یعنی همین الان می تونم صدها انتقاد از خودم بهتون ارائه بدم. از خودم هم زیاد تعریف نمی کنم و این حالتم همیشه مورد تایید پدر مادرم بوده و می گفتن که دخترمون متواضعه و اهل هیلهو نیست ولی مغز داره و خلاصه این حالت در من شکل گرفت و نهادینه شد.
من آدم ترسویی نیستم. تو کار دانشگاه و خیلی شرایط دیگه نسبت به اطرافیانم جز آدم های جسور هستم اما راستش رو بگم ته وجودم یه ترس از تایید نشدن هست که خیلی وقتا منو متوقف می کنه.
من خودم رو نمی شناسم.
نمی دونم دقیقا چه جور آدمی هستم. خودم فکر می کنم ضعیف هستم اما دیگران منو قوی می بینن. در درون خودم همیشه خودم رو یا عالی می بینم یا داغون! سیاه و سفید. همون درون گرایی که گفتم. احساس می کنم دیواره میان دنیای درونی من و دنیای بیرونم خیلی ضخیم هستش و ارتباط این دو محدود هستش. درونم برا خودش یه ساز می زنه بیرونم یه چیز دیگه.
من در عمل تا امروز تو زندگی موفقیت های خوبی داشتم. دانشگاه خوبی درس خوندم،مهارت های خوبی دارم، ممعمولا کارهام خوب انجام میشه. خیلی ها رو من حساب میکنن. ولی احساس خالی بودن می کنم. الان احساس ضعف می کنم. احساس می کنم همین... من کار دیگه ای نکردم. من بی عرضه ام. نمی تونم درآمد خوبی داشته باشم حالا موفقیت های کوچیکم چه فایده؟ کسانی که قبولم دارن هم چندان بزرگ نیستن...چه فایده!
این موضوع تو زندگی زناشویی ام هم تاثیر گذاشته. شوهرم اخلاق بدی داره و اون بی اعتمادی به دیگرانه. فکر میکنه هیچ کس بهتر از خودش نمی تونه کاری رو انجام بده و مدام ایراد می گیره. بر عکس من اون اعتماد بنفسش بیش از حد بالاس تا جایی که دیگه اعصابش خرد میشه چون خودش رو مسئول یا به عبارتی دانای کل می دونه. حالا تصور کنید این ترکیب چی ازش در میاد؟
من مثل آهن ربایی تمام انتقاد ها و ایراد گیری هاشو جذب می کنم و وضع هر دومون روز به روز بدتر میشه. احساس بی کفایتی تمام ذهنم رو مشغول کرده. از طرفی صدایی درونم میگه من بی عرضه نیستم از طرف دیگه صدایی دیگه میگه هستم. نمیدونم...این دوگانگی همیشه بوده و من سرگردون
خیلی دلم میخواد بدون واقعا چی هستم؟ برای اولین قدم خیلی واضح از خودم سردر بیارم. خود واقعیمو بشناسم. فکر کنم این بیشتر از هر چی بهم اعتماد بنفس بده....ضعف ها و توانمندی هام جلوی چشام باشن بی هیچ پبش داوری با تعصب...
من واقعا به کمک نیاز دارم...گفتن این حرفا سخته...اصلا نمی دونم تونستم حالم رو برسونم یا نه...
ممنونمسلام.
من مدتی هست مطالب اینجا رو مطالعه می کنم اما عضویت و ورود فعالم چند دقیقه ای می شود.
راستش درگیری که من با خودم دارم مال امروز دیروز نیست و همیشه همراه من بوده بارها سعی کردم مشاوره برم و رفتم ولی هر بار به یه دلیل، دور بودن مشاور، هزینه بالا، عدم درک مشاور و ... کار رها شد.
اولین تجربه مشاوره ام سن 18 سالگی بود و تا امروز که 28 سالمه هنوز با این خوددرگیری درگیرم و سایه اش رو روی زندگیم خوب حس می کنم. خیلی دلم یه راه حل عملی برای این موضوع میخواد و امیدوارم بتونم از راهنمایی هاتون استفاده کنم.
اما اصل مطلب!
مشکل من شاید ترکیبی از کمبود اعتماد بنفس، خود انتقادی و درون گرایی است. تاپیک " ذهن سطحی و منتقد درونی رو خوندم. به نظرم جالب بود و احساس نزدیکی کردم باهاش. اصلا راستش با خوندن اون تصمیم گرفتم عضو شم!
من دقیقا خود منتقدم. یعنی همین الان می تونم صدها انتقاد از خودم بهتون ارائه بدم. از خودم هم زیاد تعریف نمی کنم و این حالتم همیشه مورد تایید پدر مادرم بوده و می گفتن که دخترمون متواضعه و اهل هیلهو نیست ولی مغز داره و خلاصه این حالت در من شکل گرفت و نهادینه شد.
من آدم ترسویی نیستم. تو کار دانشگاه و خیلی شرایط دیگه نسبت به اطرافیانم جز آدم های جسور هستم اما راستش رو بگم ته وجودم یه ترس از تایید نشدن هست که خیلی وقتا منو متوقف می کنه.
من خودم رو نمی شناسم.
نمی دونم دقیقا چه جور آدمی هستم. خودم فکر می کنم ضعیف هستم اما دیگران منو قوی می بینن. در درون خودم همیشه خودم رو یا عالی می بینم یا داغون! سیاه و سفید. همون درون گرایی که گفتم. احساس می کنم دیواره میان دنیای درونی من و دنیای بیرونم خیلی ضخیم هستش و ارتباط این دو محدود هستش. درونم برا خودش یه ساز می زنه بیرونم یه چیز دیگه.
من در عمل تا امروز تو زندگی موفقیت های خوبی داشتم. دانشگاه خوبی درس خوندم،مهارت های خوبی دارم، ممعمولا کارهام خوب انجام میشه. خیلی ها رو من حساب میکنن. ولی احساس خالی بودن می کنم. الان احساس ضعف می کنم. احساس می کنم همین... من کار دیگه ای نکردم. من بی عرضه ام. نمی تونم درآمد خوبی داشته باشم حالا موفقیت های کوچیکم چه فایده؟ کسانی که قبولم دارن هم چندان بزرگ نیستن...چه فایده!
این موضوع تو زندگی زناشویی ام هم تاثیر گذاشته. شوهرم اخلاق بدی داره و اون بی اعتمادی به دیگرانه. فکر میکنه هیچ کس بهتر از خودش نمی تونه کاری رو انجام بده و مدام ایراد می گیره. بر عکس من اون اعتماد بنفسش بیش از حد بالاس تا جایی که دیگه اعصابش خرد میشه چون خودش رو مسئول یا به عبارتی دانای کل می دونه. حالا تصور کنید این ترکیب چی ازش در میاد؟
من مثل آهن ربایی تمام انتقاد ها و ایراد گیری هاشو جذب می کنم و وضع هر دومون روز به روز بدتر میشه. احساس بی کفایتی تمام ذهنم رو مشغول کرده. از طرفی صدایی درونم میگه من بی عرضه نیستم از طرف دیگه صدایی دیگه میگه هستم. نمیدونم...این دوگانگی همیشه بوده و من سرگردون
خیلی دلم میخواد بدون واقعا چی هستم؟ برای اولین قدم خیلی واضح از خودم سردر بیارم. خود واقعیمو بشناسم. فکر کنم این بیشتر از هر چی بهم اعتماد بنفس بده....ضعف ها و توانمندی هام جلوی چشام باشن بی هیچ پبش داوری با تعصب...
من واقعا به کمک نیاز دارم...گفتن این حرفا سخته...اصلا نمی دونم تونستم حالم رو برسونم یا نه...
ببخشید که طولانی شد!
ممنونم
علاقه مندی ها (Bookmarks)