به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 48
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 06 آبان 92 [ 10:58]
    تاریخ عضویت
    1391-12-18
    نوشته ها
    68
    امتیاز
    738
    سطح
    14
    Points: 738, Level: 14
    Level completed: 38%, Points required for next Level: 62
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    76

    تشکرشده 74 در 42 پست

    Rep Power
    0
    Array

    New 2 درگیری شدید ذهنی

    سلام دوستان نماز روزه هاتون قبول.
    راستش چند ماهی بود می خواستم بنویسم اما نمی شد یعنی اصلا دستم به نوشتن نمی رفت.
    الان بدجور دلم گرفته و از پس فکر و خیال تو سرمه حس می کنم مغزم در حال انفجاره. نمی دونم باید از کجا شروع کنم چون مشکلاتم یکی دو تا نیست. قبلا تاپیک زدم که نامزدیمو بهم زدم (تاپیک نمی تونم ببخشمشون) و بیکاری هم مزید بر علت شد و من دچار افسردگی شدم. واسه افسردگی و استرس و تپش قلب (اثرات نامزدی) رفتم پیش متخصص که مشت مشت قرص نوشت برام و منم مصرف کردم که نه تنها خوب نشدم بلکه تپش قلب و استرسم بیشتر هم شد یعنی هیچ تغییری نکردم بعد از 6-7 ماه. تصمیم گرفتم نخورم دیگه و اینو به دکترم هم گفتم گفت میل خودته. الان تپش قلبم بهتره اما فکرهای منفی دست از سرم بر نمیدارن. شبها از فکر و خیال خوابم نمی بره.
    واسه کار هر جا رفتم نشد گریه ام گرفته من با مدرک لیسانس با هر بدبختی دوره های تخصصی رو هم رفتم اما بازم با پارتی بازی کسای دیگه حتی دیپلم و فوق دیپلم رو استخدام می کنن. دلم واقعا پره. خیلی حساس، زود رنج و عصبی شدم. نسبت به آدمها بی اعتماد شدم. فکر می کنم همه دروغ میگن. هیچ میلی به ازدواج و اینکه کسی بیاد تو زندگیم ندارم. سر کوچکترین و مسخره ترین مسائل ناراحت میشم و دیگران رو می رنجونم. انقدر حرف تو دلمه اما نمی تونم به کسی بگم هیچ کسی نیست باهاش درد و دل کنم. دلم می خواد برم جایی که هیچ آدمی نباشه. من حتی آزمون استخدامی هم قبول شدم اما زدن زیرش. انگار طلسم شدم.
    خیلی تنهام از نزدیک یک سال پیش که بابام دهتر خاله امو از خونمون بیرون کرد حالم بدتر شد چون اون تنها کسی بود که باهاش راحت بودم و حرفامو گوش میداد. سر این قضیه و اذیتهای دیگه ای که از طرف بابام میشم ازش متنفرم و این هم علاوه بر مسائلی که گفتم باعث عصبی شدنم شده.
    حس می کنم همه باهام دشمن شدن دیگه تلاشی برای برقراری ارتباط با آدها نمی کنم. توقع دارم همش بقسه بیان سراغم و حس می کنم همه تنهام گذاشتن.
    خودم می دونم نباید اینطوری باشم واسه همین اومدم که کمکم کنین.

  2. کاربر روبرو از پست مفید ندای درون تشکرکرده است .

    roze sepid (یکشنبه 23 تیر 92)

  3. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 14 خرداد 04 [ 08:22]
    تاریخ عضویت
    1391-7-15
    محل سکونت
    زیر باران
    نوشته ها
    798
    امتیاز
    25,302
    سطح
    95
    Points: 25,302, Level: 95
    Level completed: 96%, Points required for next Level: 48
    Overall activity: 99.3%
    دستاوردها:
    VeteranTagger First ClassOverdriveSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    2,336

    تشکرشده 1,642 در 598 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام.چندسالتونه؟ پیش مشاور هم رفتین؟
    قدم بسیار با ارزشی برداشتین که دوباره به جمع خانواده همدردی اومدین .
    یه سوال داشتم اینکه شما دوستان قدیمی دارین؟رابطتون با خانواده چطوره؟

  4. کاربر روبرو از پست مفید Eram تشکرکرده است .

    ندای درون (یکشنبه 23 تیر 92)

  5. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 06 آبان 92 [ 10:58]
    تاریخ عضویت
    1391-12-18
    نوشته ها
    68
    امتیاز
    738
    سطح
    14
    Points: 738, Level: 14
    Level completed: 38%, Points required for next Level: 62
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    76

    تشکرشده 74 در 42 پست

    Rep Power
    0
    Array
    28 سالمه. بخاطر این مشکل نه اما بخاطر قضیه بابام رفتم (مفصله داستانش). نمی دونم انگار زنجیر به پاهام بستن اصلا حس رفتن و حرف زدن ندارم. دوست صمیمی دارم اما ازم دوره بعدش هم عادت ندارم با هر کسی درد و دل کنم یعنی دوست ندارم کسی رو درگیر مشکلاتم کنم. با خواهرام هم راحت نیستم. کلا سنگ صبور بقیه هستم اما انگار کسی علاقخ نداره حرفهامو بشنوه. با مامانم هم نمی تونم حرفشو بزنم چون کاری که نمی کنه فقط میشنه غصه می خوره و داغون میشه واسه همین چیزی نمی گم بهش.

  6. کاربر روبرو از پست مفید ندای درون تشکرکرده است .

    roze sepid (یکشنبه 23 تیر 92)

  7. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 06 آبان 92 [ 10:58]
    تاریخ عضویت
    1391-12-18
    نوشته ها
    68
    امتیاز
    738
    سطح
    14
    Points: 738, Level: 14
    Level completed: 38%, Points required for next Level: 62
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    76

    تشکرشده 74 در 42 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط merida نمایش پست ها
    28 سالمه. بخاطر این مشکل نه اما بخاطر قضیه بابام رفتم (مفصله داستانش). نمی دونم انگار زنجیر به پاهام بستن اصلا حس رفتن و حرف زدن ندارم. دوست صمیمی دارم اما ازم دوره بعدش هم عادت ندارم با هر کسی درد و دل کنم یعنی دوست ندارم کسی رو درگیر مشکلاتم کنم. با خواهرام هم راحت نیستم. کلا سنگ صبور بقیه هستم اما انگار کسی علاقخ نداره حرفهامو بشنوه. با مامانم هم نمی تونم حرفشو بزنم چون کاری که نمی کنه فقط میشنه غصه می خوره و داغون میشه واسه همین چیزی نمی گم بهش.
    چرا فقط میاین می بینین اما چیزی نمی گین؟ بازم مثل دفعه قبل. اینجام باید تنها بمونم؟ باید خودمو بکشم تا یه جوابی بدین؟ دختر مهربون، مدیر تالار، فرشته و بقیه. یعنی مورد من انقدر بی اهمیته؟ باید قضیه شوهر و خیانت باشه تا جواب بدین؟ خود من هیچ اهمیتی ندارم؟ روحم که خسته و داغونه مهم نیست؟ باید خودمو بزنم تا جواب بدین؟ دفعه های قبل هم دو سه نفر فقط جواب دادن. خستگی روحی یه نفر انقدر بی اهمیته براتون؟ از کی منتظرم اما همش می بینم به تاپیک های دیگران جواب میدین. واقعا نمی دونم دیگه چی بگم! فکر کنم اگه می نوشتم دارم خودکشی می کنم تندی می دوییدین جواب می دادین.

  8. #5
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 05 آذر 92 [ 23:00]
    تاریخ عضویت
    1392-1-08
    نوشته ها
    127
    امتیاز
    791
    سطح
    14
    Points: 791, Level: 14
    Level completed: 91%, Points required for next Level: 9
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    47

    تشکرشده 202 در 83 پست

    Rep Power
    25
    Array
    ایا نیاز داری که باهات همدردی کنیم یا نیاز داری که مشکلت حل بشه ؟ ایا دوست داری کسی باشه تا باهاش درد و دل کنی ؟
    من فکر میکنم تنهایی کمی بهتون فشار اورده و بهترین راه حل برای رفع مشکل شما پیدا کردن دوستی برای همصحبتی باهاشه و کمی فعالیت های بیرونی برای شاد تر بودن زندگیتون
    فعلا تا مشکلاتت حل نشده قضیه کارت رو بذار کنار اصلا بهش اهمیتی نداره مهم نیست که الان کار نداری فعلا روی روح و جسمت کار کن و بعد سر فرصت دنبال بهترین کار هم میگردی همه مشکلات رو با هم قاطی نکن این طوری زیر بار مشکلات ازار میبینی
    اونها رو تقسیم کن و اروم اروم شروع کن به حل کردنش در درجه اول به جسمتون رسیدگی کنین ، بعد دوستی پیدا کنین باهاش درد و دل کنین، پیش مشاور برین و روان درمانی کنین، با دوستانتون تفریح کنین ، تنها نمونین، و بعد که اینها حل شد دنبال کار کردن باشید

  9. 2 کاربر از پست مفید hamrahi تشکرکرده اند .

    roze sepid (یکشنبه 23 تیر 92), ندای درون (یکشنبه 23 تیر 92)

  10. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 06 آبان 92 [ 10:58]
    تاریخ عضویت
    1391-12-18
    نوشته ها
    68
    امتیاز
    738
    سطح
    14
    Points: 738, Level: 14
    Level completed: 38%, Points required for next Level: 62
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    76

    تشکرشده 74 در 42 پست

    Rep Power
    0
    Array
    من که مشکلم رو توضیح دادم. زودرنجی، عصبی شدن. چیکار کنم اینطوری نباشم؟؟ سر مسائل مسخره ناارحت میشم شدید میترسم با کسی رفت و آمد کنم. دل بیرون رفتن ندارم. خوب من اومدم که یکی راهنماییم کنه نیومدم که فقط دردمو بگم بشنوین. علاوه بر اینها چند تا مسئله دیگه هم هست که واقعا رو اعصابمه مربوط به خانوادمه. من نمی تونم با هر کسی درد و دل کنم یه سری چیزا هست نمی تونم به دوستام بگم یکیش اعتیاد بابام یکیش دروغگویی های خواهرم. کمبودهایی که تو خونه هست. اینها رو به کی میشه گفت؟؟ با این شرایطی که تو خونه هست کسی رو می تونم دعوت کنم خونمون؟ (شرایط بابام). حتی نمی تونم در موردش به کسی بگم. من به شماها پناه آوردم نمی تونم به هر کسی که دیدم درددلمو بگم.

    - - - Updated - - -

    من که مشکلم رو توضیح دادم. زودرنجی، عصبی شدن. چیکار کنم اینطوری نباشم؟؟ سر مسائل مسخره ناارحت میشم شدید میترسم با کسی رفت و آمد کنم. دل بیرون رفتن ندارم. خوب من اومدم که یکی راهنماییم کنه نیومدم که فقط دردمو بگم بشنوین. علاوه بر اینها چند تا مسئله دیگه هم هست که واقعا رو اعصابمه مربوط به خانوادمه. من نمی تونم با هر کسی درد و دل کنم یه سری چیزا هست نمی تونم به دوستام بگم یکیش اعتیاد بابام یکیش دروغگویی های خواهرم. کمبودهایی که تو خونه هست. اینها رو به کی میشه گفت؟؟ با این شرایطی که تو خونه هست کسی رو می تونم دعوت کنم خونمون؟ (شرایط بابام). حتی نمی تونم در موردش به کسی بگم. من به شماها پناه آوردم نمی تونم به هر کسی که دیدم درددلمو بگم.

  11. کاربر روبرو از پست مفید ندای درون تشکرکرده است .

    roze sepid (یکشنبه 23 تیر 92)

  12. #7
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    شنبه 17 خرداد 04 [ 10:31]
    تاریخ عضویت
    1392-4-02
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    1,994
    امتیاز
    35,222
    سطح
    100
    Points: 35,222, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 32.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    4,429

    تشکرشده 6,478 در 1,819 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام مریدا پدرت چقدسن داره؟چندساله مصرف میکنه وچی مصرف میکنه؟آیامهارتهای رفتاربا یه معتاد رومیدونی؟__________خودت هم داری زیادی خودتو اذیت میکنی الان ریشه مشکلاتت توی تنهایه"حساسیت،زودرنجی وعصبی شدن"تنهایی باعث میشه مسائل بی اهمیت یاتاریخ مصرف گذشته مهم بشن،مادرت مهارت غصه شنیدن رونداره مهارت شادی شنیدن چی؟حتمالازم نیست باخواهرات دردودل غمناک کنی چرا مباحث شاد رو نمیکشی وسط؟فکرنمیکنی دروغ پردازی خواهرت برای فرارازمشکلاته؟اگه اینطوریه به نظرت بهتر نیست روند"همدلی"رودرخانواده درپیش بگیری شایدقفلهای بسته بازشد‎.من تو این تالارفقط یه بارکلمه "معجزه" رودیدم اونم کنارکلمه همدلی واز زبان دکترsci

  13. 2 کاربر از پست مفید ammin تشکرکرده اند .

    Eram (شنبه 22 تیر 92), ندای درون (یکشنبه 23 تیر 92)

  14. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 06 آبان 92 [ 10:58]
    تاریخ عضویت
    1391-12-18
    نوشته ها
    68
    امتیاز
    738
    سطح
    14
    Points: 738, Level: 14
    Level completed: 38%, Points required for next Level: 62
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    76

    تشکرشده 74 در 42 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام 62 سالشه. تریاک میکشه. اونم نه قایمکی جوری که همه ی عالم و آدم بدونن انگار افتخار می کنه به کارش. از بعد از بازنشستگی کامل شروع کرد قبلش سالی یه بار بود. قبلا آزار و اذیت های دیگه ای داشت که بعد اینم بهش اضافه شد. واسه خودش جلوی راه پله پتو پهن می کنه متکا منقل وافور تمام وسایل ممکنه رو داره اونجا. هر کسی که از در حیاط بیاد تو می بینتش. دو بار دوستام سرزده اومدن و دیدنش. من آب شدم از خجالت. ازش متنفرم با تمام وجودم. دوران بچگی خیلی سختی داشتم. قبلا اینطوری نبودم. شاد بودم با وجود تمام غصه ها. صبور بودم و حتی با وجود غصه نمی زاشتم کسی بفهمه چمه یعنی لبخند رو لبم بود. اما انگار دیگه کاسه صبرم لبریز شده دیگه ظرفیت این همه غصه رو ندارم. از وقتی یادمه روز خوش و آرومی تو خونه نداشتیم همش جنگ و دعوا و کتک کاری از طرف بابام. حالا هم همه خسته و عصبی اند. هر کاری می کنم نمی تونم شاد باشم. دیگه توان جنگیدن با مشکلاتو ندارم. فکر کنم باز الان اوضاع اونها از لحاظ روحی بهتر از منه یکی باید منو از این حال در بیاره اما واسه شون مهم نیست. با اینکه می بینن هر روز دارم پژمرده تر میشم.

  15. کاربر روبرو از پست مفید ندای درون تشکرکرده است .

    roze sepid (یکشنبه 23 تیر 92)

  16. #9
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 14 خرداد 04 [ 08:22]
    تاریخ عضویت
    1391-7-15
    محل سکونت
    زیر باران
    نوشته ها
    798
    امتیاز
    25,302
    سطح
    95
    Points: 25,302, Level: 95
    Level completed: 96%, Points required for next Level: 48
    Overall activity: 99.3%
    دستاوردها:
    VeteranTagger First ClassOverdriveSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    2,336

    تشکرشده 1,642 در 598 پست

    Rep Power
    0
    Array
    یکم صبورباش اینجا همه میان که به هم کمک کنن. واقعا تو شرایط سختی هستی.ولی مشکلای بزرگتر از شمام حل شده این هم با اراده ی شما حل میشه.
    اگه برات صحبت با دوستان سخته با یه مشاور خوب صحبت کن.ولی از صحبت عادی و روزمره با خواهر و مادرت غافل نشو.اوناهم کم مشکل ندارن تو قرار نیست بری مستقیم ازشون بخوای که بهت محبت کنن.میتونی با یه قدم کوچیک مثل چیزی که الان میگم دلشونو بدست بیاری و خودت هم احساس بهتری داشته باشی.
    مثل: اس ام اس ساده تبریک یا محبت آمیز به دوستان...بوسیدن و پیشنهاد خرید نان برای خانه وقتی دیدی مادر خستست...آب دادن به گل های خونه و یاخریدگل... جشن گرفتن به مناسبت های مختلف و شرکت در مراسم جشن و.... ورزش کردن مداوم روزی 1ساعت(مخصوصا الان)..ورزش های گروهی.پیشنهاد به دوستان برای رفتن به استخر دست جمعی...رفتن به کلاس های مختلف تا خودتو مشغول کنی(مفرح باشه برات)...مطالعه آزاد و خوندن طنز . نقاشی کشیدن-تکنیک تنفس عمیق -استفاده از مقالات مربوط به کسب آرامش این تالار--
    قوی تر کردن ارتباط با خدا مثل نماز خوندن روزه گرفتن---دعاکردن.گوش دادن به موسیقی شاد و گاهی ملایم.تزیین کردن اتاق با تابلوهای زیبا ترجیحا هرچندوقت عوضشون کن.
    دلیلی نداره جون پدر اعتیاد دارند شما هم دست روی دست بگذارین.پاشوووووووووو به خودت بیا تا دیرنشده هررکسی مسئول سرنوشت خودشه تو به عنوان یک انسان برای دگرگون کردن کل خانوادت کافی هستی...
    پاشو به گل زندگیت آب بده حیاط رو آب و جارو کن تا خوشبختی بیاد سراغت.
    درضمن یه دفترچه خوشگل هم تهیه کن اسمشو یه چیز خوشگل تر بزار و کارهای مثبتی که هرروز انجام میدی رو توش بنویس و سعی کن هرروز یه چیزخوب بهش اضافه کنی.
    موفق باشی

  17. 3 کاربر از پست مفید Eram تشکرکرده اند .

    roze sepid (یکشنبه 23 تیر 92), ندای درون (یکشنبه 23 تیر 92), شیدا. (دوشنبه 31 تیر 92)

  18. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 06 آبان 92 [ 10:58]
    تاریخ عضویت
    1391-12-18
    نوشته ها
    68
    امتیاز
    738
    سطح
    14
    Points: 738, Level: 14
    Level completed: 38%, Points required for next Level: 62
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    76

    تشکرشده 74 در 42 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دقیقا این کارهایی که می گین قبلا انجام دادم. دفتر داشتم، کتاب می خوندم، پیاده روی می رفتم، سعی می کردم رابطه مو قوی تر کنم با بقیه اما نمی دونم چرا کم کم سرد شدم. چرا همش من باید برم سمت اونها چرا اونها قدمی بر نمی دارن؟ قبلا یه بار به خواهرم حرفهامو گفتم و اینکه تنهام گذاشته. گریه کرد و معذرت خواست اما بازم تنهام گذاشت. اون یکی خواهرم که از ما دوتا بزرگتره با اینکه دروغ میگه و خیلی عصبیه وقتی ناراحته این خواهرم می برتش بیرون اما در مورد من نه. وقتی بهش گفتم گفت آخه تو از پس خودت بر میای. چرا منی که تلاش کردم دیگرانو درگیر مشکلاتم نکنم تا حدی تو خودم ریختم که اینجوری داغون شدم تنها بمونم چون فکر می کنن خودم تنها از پسش بر میام؟ مگه من آدم نیستم؟ دل مرده ام. وقتی چیزی خودمو خوشحال نمی کنه چطوری بقیه رو شاد کنم. حتی لای کتابم نمی تونم باز کنم. پیاده روی هم الان به شدت گرمه و بعد هم اینکه باید تنها برم چون کسی نیست باهاش برم. بقیه ی کلاسای ورزشی هم نمی دونم الان ماه رمضونه برگزار میشه یا نه.
    یه مشکل دیگه اینکه من فکرهای منفی بدی میاد تو سرم. جدیدا خیلی کینه ای شدم و آدمهایی که بدم میاد تو ذهنم مثلا بابام، یا دارم با چاقو می کشمش یا با تفنگ گلوله بارونش می کنم یا کسان دیگه ای که آزارم دادن مثلا فکر می کنم یه بمب انداختم و اونها مردن اون وقت دلم آروم میگیره. تو ذهنم انقدر کتکشون می زنم تا دلم خنک شه.
    این فکرها هم مال تنهاییه؟ میترسم واقعا. من قبلا کسی رو نفرین نمی کردم اما الان همش بابامو نفرین می کنم که بمیره. فکر می کنم اگه بمیره راحت میشم. اما نمی خوام اینطوری باشم

  19. کاربر روبرو از پست مفید ندای درون تشکرکرده است .

    roze sepid (یکشنبه 23 تیر 92)


 
صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 11:17 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.