باز هم ساعت از 3 نیمه شب گذشته و مثل هر شب خوابم نمی برد.
خاطرات بد مثل هر شب به ذهنم هجوم آورده اند. بعضی اوقات دلم می خواهد با صدای بلند فریاد بزنم و به فکرهایم بگویم: بسه!
نمی توانم فراموش کنم.گریه شده کار هر شبم
هر شب، خاطره اون روز لعنتی مثل فیلم از جلوی چشمم رد می شود:
اون لحظه ای که قرص خوردم. وقتی شوهرم رسید خونه، با وحشت انگشتشو تا ته می کرد توی حلقم تا قرص ها رو بالا بیارم. صدای گنگ پزشک اورژانس که به شوهرم می گفت نبضم ضعیفه.
صدای گریه بلند بلند شوهرم که تابحال نشنیده بودم.صدای مشت هایش و سرش که به دیوار می کوبید.
صدای آژیر آمبولانس یادم نمی رود.طعم تلخ زغالی که توی بیمارستان بهم دادن تا اثر قرص ها از بین بره یادم نمی رود.
بد تر از همه، بدتر از همه یادم نمی رود که چطور بعد از اینکه فهمیده ام نمرده ام، بلند بلند برای خودم و آینده ام گریه می کردم.
یادم نمی رود چطور شب تا صبح توی بیمارستان چشم رو هم نگذاشتم. یادم نمی ره شوهرم تا صبح توی حیاط بیمارستان نشست و خونه نرفت
این حرفا 9 ماهه که تو دلمه و تابحال برای هیچ کس تعریف نکرده ام
شاید اگه می توانستم برای یکی درد و دل کنم و این کابوس و برایش تعریف کنم، دردم سبک تر می شد.
ببخشید اگه گنگ بود. (کسانی که مشکلم رو نمی دونند با خواندن تاپیک های قبلیم متوجه می شوند)
من واقعا دارم از دست این خاطرات دیوونه می شوم.
هرشب برای فرار از این فکرها و یادآوری ها، تا نزدیک های صبح سرم رو با لپ تاپم گرم می کنم.اما باز وقتی به تخت برمی گردم فکرها هجوم می آورند و مثل هرشب و هرشب تو آغوش شوهرم که خوابه،گریه می کنم تا خوابم ببرد.
واقعا راهی برای فراموشی نیست؟؟
از این خاطره هایم متنفرم
علاقه مندی ها (Bookmarks)