با سلام و اردات
خیلی ها رو راهنمایی می کنم ولی خودم تو درد خودم موندم :
یک ساله با پسری از مشهد اشنا شدم همیشه بهم زنگ میزد برام هدیه می خرید به دیدار هم می رفتیم اول ازش بدم میومد چون راهش دور وبد و فوق دیپلم داشت و هنوز دانشجو بود و اینکه قیافشو دوست نداشتم ولی او منو عاشق خودش کرد با محبت هاش ،
با راهنماییش تونسم از بیکاری در بیام و تشویقم کرد تا به جاهایی برسم که خودمم شاخ در بیارم
در عوض منم دوستش داشتم و ماهی یه بار همدیگرو میدیدیم میرفتیم جاهای دیدنی رو باهم می گشتیم باهم که بودیم خیلی خوش می گذشت ::
از این طرف خانوادم می دونستن باهاش ازتباط کاری دارم و برام هدیه می خره و کاری باهام نداشتن فقط می گفتن احتیاط کن
منم با حرفام برای اون تو دل همه جا باز کردم و داداش و داییم رو فرستادم تحقیقات و تحقیقات خوب بود داییم سه جلسه دیدش و تاییدش کرد وتصمیم ازدواج بااونو بخودم واگذار کرد
خلاصه همه چیز خوب پیش میرفت ولی حس کردم خانواده ی طرف ناراضین
ولی اونم با اصرار خانوادشو راضی کرد و اومدن خواستگاری
شب خواسگاری هنوز حرفی نزده بودیم که مادر داماد شروع کرد به صحبت و دایم حرف از مهریه ی پایین و اینکه خرج عقد با خانواده ی عروسه و ما پول نداریم و حق تملک نمی زنیمو اینا
اصلا از پسرش تعریف نکرد می گفت بیکاره ، دانشجویه 27سالشه هیچی نداره و ما بهش خونه نمیدیمو(بااینکهخونه داشتن و ....)
پسر هم موقع خواسگاری با ظاهری آشفته و دمغ اومده بود می لنگید و چشماش می زد و دست و پاشو گم کرده بود
در حالی که باهم توافق کرده بودیم دوتایی حرف بزنیم ولی لام تا کام چیزی نگفت
وقتی مامانم دیدش می گفت این چرا اینجوریه نکنه مریضه ومن دفاع میکردم که مامان خجالت میکشه
من حتی با مادرداماد صحبت کردم و همه ی تلاشموکردم قضیه حل بشه و ما عقد بشیم
ولی آقا هیچی نمی گفت دو سه روز خونمون بودند ولی کسی نبود که رهبری کنه و علی رقم تلاش های من برای عقد و آزمایش معلوم بود کسی راضی به این وصلت نیست
خلاصه تصمیم گرفتم حالا که داماد هیچی نمیگه جواب رو موکول کنم به بعد
خانواده ی داماد رفتند و ده روز بعد زنگ زدند و ما جواب رد دادیم
الان 4ماه از این جریان میگذره سعی کردم طرف رو فراموش کنم و مدتی جواب پیام هاشو زنگ هاشو نمیدادم تا بتونم فراموشش کنم
چون فکر میکنم مرد زندگی نیست چون نتونست از خودش دفاع کنه و با اینکه روابط عمومیش خوبه تو خواسگاری لال شده بود
مشکل دوم اینه که تو این مدت به فکر جایگزین فوری بودم ولی ترسیدم اونم بد باشه پس دنبال دیگری نرفتم
مشکل سوم اینه که دست ما بهم خورده و محرم نبودیم ومن توبه کردم
مشکل چهارم تهدید هاشه که گاهی میگه مجرد میمونه تا اخر عمر یا میگه خودکشی میکنه وارزوداره روزی برسه که من ازدواج کرده باشم و بیاد ابروی منو ببره چون من چنتا عکس پیشش دارم وکامپیوترای شخصیمون پر از عکس هایی که با هم گرفتیم ومن می ترسم
مشکل پنجم گوش من فقط به شنیدن صدای اون و چشمام به دیدن اون عادت کرده وخیلی بهش وابسته ام حس میکنم مجبورم باها ش ازدواج کنم و منو ببره مشهد و از خانوادم دور بشم
مشکل ششم بهم قول داده بود تا بهمن امسال درسش تموم میشه و میره سرکار دولتی قول 100 درصد داده بود ولی الان میشنوم که واحداش مونده و سال دیگه میره سرکار
هفتم ما دوباره بهم گره خوردیم و شرط گذاشتم بره سرکار و زمین بخره بعد بیاد جلو تا خانوادم دوباره راضی شن
هشتم با اینکه اذیت شده و میره سرکار :شرط گذاشته من باهاش باشم و باهم دور بزنیم و برام زمین بخره
نهم الان باهاش خوب شدم و داره کار میکنه تا پول دربیاره ازمن پیشنهادهای قبلی رو داره که بهش امیدواری بدم و باهم بریم مسافرت دو روزه تا روحیه بگیره برا ادامه ولی من میترسم وگاهی دنبال صیغه ی محرمیت هستم تا باهم بودنمون شرعی باشه
دهم حس می کنم زمین نمیخره و بهم دروغ میگه حس میکنم شرط اسکان در جایی نزدیک تر رو زیر پا میذاره میترسم دوباره بکشم کنار و ابرومو ببره
میترسم منو ببره مشهد و درد غربت بکشم ولی با این حال خیلی دوسش دارم و تو روابطم چیزایی ازش دیدم حس می کنم با مردای دیگه فرق می کنه
اون پسریه که خیلی بااحساسه و محور زندگیش اطفاء شهوت نیست دنبال رفیق لحظه های زندگیشه کسی که کنارش باشه تا بتونه خوشبخت زندگی کنه تحت تاثیر خانوادش نیست و مطمئنم از ایناس که زن رو دور از دو تا خانواده میذاره تا زنش اذیت نشه به سرولباس زن اهمیت میده وحوصله ی گوش دادن به حرفای چرت و پرت منو داره و به احساساتم توجه داره و نگران حالم میشه و چاخان نمیکنه هرچی ازش بخوام بابرنامه ریزی برام تهیه می کرد وبرااینده دلداریم میداد منو راهنمایی کرد تشویقم کرد وقتی باهاش بودم حتی می خواستم رومان هم بنویسم دوس داره من رو قله باشم و خودش تو چاه وبراموفقیت من دست بهر کاری میزد بهم یادداد چجوری حرف بزنم روابط عمومیمو قوی کنم وحتی شاد زندگی کنم ولی نمی دونم چرا موقع خواسگاری انقد دستو پاچلفتی شده بود و کت شلوارم نپوشده بود
الان که براتون مینویسم قدرت تصمیم گیری رو از دست دادم گاهی بهش پیام میدم تا اخرش باهاتم و اون خیلی خوشحال میشه و وعده و وعید که تا عید زمینو میخرمو و بیا همدیگرو ببینیمو روحیه بگیریم و بعدش من پنچرش میکنم و میگم دوسش ندارمو نمی خوامش گاهی هم صحبت از صیغه محرمیت داریم تا زمین بخره و اون ازمن میخواد باهاش برم مسافرت دو روزه و باهم باشیم و بهم روحیه بدیم که من قبول نمی کنم
من طاقت زندگی تو مشهد رو ندارم هرچند اگه برم پیشش مطمئنم تو کارم خیلی پیشرفت می کنم و میتونم دکترا قبول شمو و نویسنده و مترجم خوبی باشم و اونم حتما پیشرفت میکنه و پولدارمیشه
گاهی ازم میخواد سخت نگیرم و جلو مامانم اینا وایسم زمینو کنسل کنم و با مانتو شلوار برم خونش و بعدش اون برام کم نذاره که البته من قبول نمیکنم چون باید برام ثابت کنه که میتونه زمین بخره
اینم بگم که دو تا از آبجیام زود تر از من ازدواج کردن و من قبلا سلامت روانی خوبی داشتم و بمب روحیه بودم و برام مهم نبود کوچیک تراز من اونم دوتا ازدواج کنن
ولی الان چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟
نمیدونم چیکار کنم بمونم باهاش و خودمو عاشق بگیرمو باهاش برم این ور اونور تا روحیه بگیره صیغه هم بخونم تا راحت باشیم تا برامن کار کنه و زمین بخره و بیاد خواسگاری و خانوادم راضی بشن یا بکشم کنار و فکر اینکه بهتر ازون گیرم نیاد و خواسگارنیاد و ابجیامو ببینم و داغون شم
خیلی غم و غصه دارم علی رقم ظاهر شادم از درون دارم متلاشی میشم اینم بگم بالاسری کمکم نمی کنه می ترسم ازش ناامید شم و گناه کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چیکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)