[font=Arial]نگران زندگی م هستم.دیشب وقتی شوهرم داشت باهام حرف میزد ،ترس تمام وجودم رو گرفته بود،از لحن بیانش،از طرز نگاهش،از متن کلامش.
دیشب وقتی داشت بهم میگفت که دیگه هیچ میلی به مسافرت نداره ،هیچ جا،حتی مسافرت هایی که خودش دوست داره،وقتی داشت میگفت که هیچی دیگه براش لذت بخش نیست،حتی آتیش روشن کردن ساده که قبلا کلی بهش لذت میداد،حتی ماهیگیری که کلی آرومش میکرد و بهش کیف میداد،حتی حاضر نیست با دوستاش هم بیرون بره،حتی مسافرت تنهایی که دوران مجردی دوست داشت و انجام میداد براش لذت بخش نیست .
میگفت همش تقصیر تو هست.
بهت زده و با چشم های اشک آلود_ که میدونم ذره ای هم براش مهم نیست _نگاش می کردم و بغض تمام وجودم رو از یخ زدگی و دلمردگی ش گرفته بود.
خودم رو سرشار از انرژی و شیطنت و شور جوونی می دیدم و اون نقطه مقابل من.
تقصیر من؟؟؟!!1
این کمال بی انصافیه.
[/size]هیچ وقت حرفاش رو در مقابل سوالاتم نمی فهمم.
هیچ وقت نمی تونم حرفای زور و غیر منطقی که پشت هم سوار می کنه و مثل پتک به سرم می کوبه رو درک کنم.واقعا نمی تونم حتی حرفاش رو به یاد بیارم که چی سرهم می کنه برای اینکه دلمردگی و بی ذوقی خودش رو موجه جلوه بده.نمی فهمم چی میگه.برا خودم هم عجیبه.وگرنه حداقل میتونستم بنویسم.
قبلا زیاد مسافرت میرفتیم.از کوچیک به بزرگ.بیرون در زیاد میرفتیم.مخصوصا قبل از بچه دارشدنمون.
ام از وقتی بچه دار شدیم خب .طبیعی بود که همه جا و با هر شرایطی نمیشد رفت.
اما او توقع داشت و داره که من همون جور انعطاف و سازگاری نشون بدم که قبل از بچه دار شدنمون میدادم.
نمیشد.
انتخاب نوع ومکان مسافرتمون با هم تفاوت داره.اما من همیشه با همه اختلاف ها باهاش همراهی می کردم.جایی رفتیم تو یک مزرعه که امکانات محدودی داشت.سرد بود،حمام نداشت،برا آب خوردن هم باید تو سرما و شب بیرون میزدی .اما من دوست داشتم چون میدیدم اون خوشحاله.توی دسشویی با سطل آب با کمک هم حمام میکردیم.اما برام لذت بخش بود.گلایه نکردم.باهاش تو صحرای اطرافش میرفتیم و چوب جمع میکردیم و آتیش روشن میکردیم.رو آتیش قوری سوخته ای میذاشت و چایی دودی با هم میخوردیم.حتی روی همون آتیش دیزی هم درست کردیم.تنها که نبودیم با پدر ومادر و فامیل هاش و خواهر مریضش که همیشه از اول تا به اکنون آسایش و احتیاجات پدر و مادر و خواهرش در اولویت قرار دارن تا من والان فرزندش.
گلایه نمی کردم.
همه نوع میافرت میرفتیم.اما بیشتر باب میل او.اون اونجوری دوست داره.با ماشینوچادر بزنه.امکانات نداشته باشه.یه جای بیغوله که صدا نباشه و سکوت و آرامش.
اکثر ماهیگیری ها روباهاش میرفتم.حتی وقتی باردار بودم و شاید 8 ماهم هم بود.چون میدیم او دوست داره.اما من راحت نبودم.اما باهاش میرفتم.
علایقمون با هم متفاوتن.یاد ندارم از اولین روز آشنایی باهام با علاقه خرید اومده باشه،از همون اول میدیدم اما نمیدونم چرا احمقانه نمیفهمیدم که این رفتارها ادامه خواهد داشت،هیچ وقت در خردید باهام همراهی نمی کنه،به خودم گفتم باشه اشکال نداره،مثلا یک بار سالگرد ازدواجمون کیش بودیم،دوست داشتم پا به پای هم راه بریم،باهام تو مغازه ها بیاد و نظر بده،خب سلیقه همون با هم تفاوت داره،اون ساده پسنده،خب البته انتخاب های من رو نمیپسنده،مهم نیست که من هم انتخاب هام سنگین هستن و هیچ وقت جلف نیستن،اما مهم اینه که اون اونچه رومن دوست دارم نمیپسنده،کم کم خودش رو ازم جدا میکرد وباهام همراهی نمیکرد،میدیم تو مغزههای ابزار فروشی و برقی که عشقش چرخیدن تو این مغازه هاست ساعت ها وای میسته،کنارش میموندم با همه اینکه برام خسته کننده بود،اما اون کنار من نمیموند،این شد خودم تنهای تنها تو مغازه راه میفتادم و جنس ها رو نگاه میکرد، با موبایلم بهش زنگ میزدم که بیا یه جنس دیدم و نظرت رو بگو،معمولا نمیپسندید ومنصرقم میکرد،مدت ها همینجور خرید میکردیم،تو شهر خودمون هم الان بعد از گذشت 5 سال دیگه باهاش خرید نمیرم،یعنی خودش هم تمایلی نداره،با دوست یا مادرم.تو مسافرت ها هم دیگه نیازی نمیبینم نظرش رو بخوام.چون نگاه سردی میندازه و با اینکه لباس تو تنم جلوه می کنه اما میگه خوبه؟اگه خوبه بخر...
امسال هم که طبق معمول گفت خودت برو خردید کن،با کلی ذوق لباس خریدم،وقتی اومدم خونه ،حتی نپرسید که چی خردیدی،گفتم نمی خوای لباسام رو ببینی؟گفت نه
هیچ وقت در مورد ظاهرم نظری نمیده.
بعد از 5 سال دیگه اینا برام مشکلات نیستن.چون همه رو پذیرفتم.یه جورایی از پذیرش گذشنه بی خیال شدم نسبت به خواست های خودم از اونو خواست های اون از خودم.اون هم همینوطور شده.بی تفاوتی نسبت به همدیگه.
ماه عسل خارج کشوررفته بودیم.خواستهام رو هیچ وقت بهش اجبار نکردم.چون از با او بودن لذت میبردم.پا به پاش همه جاهایی که برام خسته کننده هم بود میرفتم و اون راحت خواست های من رو که یواش می گفتم نشنیده میگرفت و راحت از کنارشون میگذشت.هیچی نگفتم چون با خوشحالی اون هم لذتم رو می بردم.
وقتی که نامزد بودیم گفتم بیا بریم سینما،خب من خانواده گاهی تو شب های سرد زمستون میرفتیم و برامون لذت بخش بود،حتی اگه فیلم جالبی نبود،حس و حال خوش رو داره،راحت از کنار خواسته هام رو میشد ومیشه،هنوز بعد از گذشت 5سال من رو سینما نبرده با اینکه بارها گفتم،اما نشد یک بار برای خوشحالی دل من دلابل پوچش و شاید خسیسی خفیفی که نسبت به مواردی خاص رو داره کنار بذاره،فقط برا خوشحال من.
دیگه نگفتم،نخواستم،خودم هم نرفتم حتی با دوستام یا خانوادم.
دیشب ازش بین نگاه های یخ زده و حرفای گنگ و سردش سوالی پرسیدم.
گفتم تو با چیزهایی که من رو خوشحال می کنه مشکل داری؟
فکر کرد وگفت مثلا چی؟
گفتم هر چی؟
گفت بستگی داره.
تو این 5 سال خوب میدونم که هر چیزی که من رو سر ذوق میاره و شادم می کنه،ناراحتش میکنه و دنبال راهی میگرده که از دلم در بیاره.مثال زیاد هست تو این 5 سال که از حوصله خودم برای نوشتنش خارجه.
اما
چند مثال کوتاه...
هر چیزی که به فامبل من مربوط بشه رو دوست نداره،جشن،مهمونی،عروسی،مر اسم چهارشنبه سوری،سیزده به در...برای همشون بهانه ای پیدا کرده تو این 5 سال که دلم رو توی اون شادی ها،آکنده از غم کنه،در حالیکه به شدت از لحاظ فرهنگ خانوادگی شبیه هم هستیم و عقاید افکارمون مثل هم وخانواده هامون باهم جور،همه ساده و بی شیله پیله،....
نمیفهمشش،نمی تونم رفتار و افکارش رو هضم کنم،از قدرت درک من خارجه.
به این نتیجه رسیدم که دلمرده و یخ زدست.مثل یک پیرمرد میمونه دراین اوج جوونی.
رفتارهای پیرمردگونه رو دوست داره.
از شیطنت های جوونی و دل زنده و شاد خبری نیست.
میخواد من و فرزندش رو هم به بتلاق خوش بکشونه.منی که سرشار از جوونی و شیطنت و بازی هستم.فرزندش که که تازه اول راهشه و باید به کوه و دشتو بیابون بزنه و دنیا و شادی و طبیعت و هوای تازه رو بیینه و لمس کنه.
دیشب خیلی دلم گرفت.اومدم تو اتاق،آروم و قرار نداشتم،نمی دونستم باید چیکار کنم،دعا کنم؟ با خدا حرف بزنم؟بزنم زیر گریه؟برم مشاور؟از کی کمک بخوام که من نمیخوام تو دلمردگی شوهرم بپوسم.من شادی میخوام،تنوع می خوام اما اون خیلی راحت میگه مسافرت تموم شد دیگه ،میگه اون موقع که بهت میگفتم تا انرژی دارم باهام همراهی کن،نکردی الان باید تاوان پس بدی....
من؟؟؟؟؟؟؟؟/!!!!!
همراهی نکردم؟بی انصاف!!!!
درسته مثل قبل نیستم.
از وقتی بچه دار شدیم در برابر خیلی مسافرت ها مقاومت کردم
چون بچه داشتیم.کوچیک بود.امکانات مهم بودن
خب مثل قبل سازگاری و مقاومت از خودم نشون نمیدادم.
اخیرا از وقتی بچه دار شدیم ،حدود 3 سال،مسافرت ها بیشتر باب میل من بودن،
خب بچه خیلی شرایط رو تغییر میده
اما اون نمی خواد بپذیره
من تواناییم از وقتی بچه دار شدم،مثل قبل نیست.
اون موقع اگه پاهام هم از پیاده روی زیاد تاول میزد صدام در نمیومد.اما الان خسته میشم.نمی تونم.جسمم جواب نمیده.
میگه چرا تو مسافرت میخوابی؟باید از همه وقتمون استفاده کنیم؟چرا پا به پای من کار نمی کنی؟انگار نه انگار که بچه داریم...نمی کشم.همین.اونقدر خسته میشم که نمیتونم نخوابم.نمی فهمه که با خستگی از مسافرت نمیشه لذت برد.استراحت لازمه.اون یک پوست کلفت میخواد .یکی که بشوره و بسابه و تو مسافرت بچه داری کنه،غذا بپزه،نخوابه،وسایل هم کمکش جمع و جور کنه و صداش در نیاد.که در توان من نیست اما در حئ توانم همه رو انجام میدم.اما نمی بینه،به چشمش نمیاد.
نمی تونم رفتاراش رو هضم کنه.چرا دوست داره من زجر بکشم و راحت نباشم.
فکر می کنه تنبلی می کنم.در حالیکه در اشتباهه.فقط زود خسته میشم.همین.
یک مسافرت طولانی سال اول بعد از بچه دار شدن داشتیم با خانواده خودش.نمیذاشت استراحت کنم.خسته میشدم.شیر میدادم.هر چی میگفتم بسه دیگه،خستم،به جای همدلی،کم محلی میکرد و اخم تخم،آخرش حالم بد شد وحشتناک و دچار سردرد میگرنی شدید شدم و تا شهرمون حالم بد بود.
اما بازم قبول نمی کنه که در توان جسمی من این همه سختی نیست.فکر میکنه تنبلی می کنم.
دوستان عزیز سرتون رو درد آوردم.سوال من اینه.مطمئنم که شوهرم دل جوونی نداره.دلمرده و یخ زده ست و جالب اینجاست که خودش هم هیچ تمایلی به تغییر نداره.دیشب ازش سوال کردم من چیکار می تونم بکنم؟من حاضرم هر نوع مسافرتی هم که تو میخوای با شرایط تو حتی تو بیابون هم بیا.گفت نه دیگه هیچی برام لذت نداره.
گفتم پس ما چی؟
گفت 5-6 سال دیگه هم بگذره تو هم از شور و شوق میفتی و میشی مثل من!!!!
فکر میکنه دلمردگی به سنه
فکر می کنه چون داره نزدیک 40 میشه اینجوری شده
نمی دونه که دل جوون و شاد کاری به سن نداره.
از این حرفاش ترسیدم.حس بدی بهم دست دادونمی دونم چرا؟؟؟؟؟
به نظرتون من چیکار می تونم برام زندگی م کنم؟
برای نجات شوهرم از دلمردگی؟
و برای اینکه زندگی رو زندگی کنیم؟؟؟؟
از همراهی تون ممنون میشم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)