سلام
من اشتباه کردم. فکر میکردم که کارم درسته ولی الان میفهمم که اشتباه محض بود.
میخوام از این کابوس و دیونگی بیام بیرون.
4 سال پیش پسر همسایمون به من علاقه مند شد و من هر بار به پیشنهاد دوستیش جواب رد دادم.مدت 3 سال همیشه تعقیبم میکرد و هر بار منو تهنا گیر میاورد ابراز علاقه میکرد و و و ....
من حتی به داداشم و مامانم گفته بودم که ایشون مزاحم من میشن.و هم مامانم هم داداشم با اون درگیری لفظی داشتن.مطمئنم تا حالا یا داداشم اونو کشته بود یا اون داداشمو ولی چون همسایه ایم برای اینکه ابروریزی نشه خیلی تحمل کردیم.
اما یک سال پیش من به دلیل مشکلات خونوادگیم خیلی افسرده و تنها بودم یکی رو میخواستم که آرومم کنه . و باهاش دوست شدم.
پسر خوبیه ، متین و سربزیر و مهربون
و خیلی دوسم داره.همه اعضای خونوادش میدونن.اما خونواده من نه.چون نه پدرم نه مادرم و نه حتی داداشم از اون و خونوادش خوششون نمیاد. ولی چون من با داداشم راحتم بهش گفتم که باهاش رابطه دارم.اون موقعها میگفتم دوسش دارم و داداشم بخاطر من چیزی نمیگفت.
همه خانمهایی که تو فامیل اونا هستن چادرین در حالیکه ما اونجوری نیستیم.ازم خواست چادر سرم کنم اما من گفتم نه.قبول کرد گفت تو هرجوری باشی من قبولت دارم.اوایل اشناییمون میگفت وقتی ازدواج کردیم بیرون از خونه کار نمیکنی و من بازهم بهش فهموندم که الان عصر هجر نیست و از این حرفا. خیلی باهم تفاوت داشتیم و داریم.خیلی بحثمون میشد و اون هربار کوتاه اومده . من بهش گفتم من هرجوری که هستم تو عاشق من شدی پس چرا ازم میخوای زندگیم رو به کل عوض کنم.
رابطمون خیلی خوب بود تنها چیزی که منو اذیت میکرد بعضی رفتاراش بود.مثلا وقتی عصبانی میشد دیگه نمیدونست چیکار کنه هرچی که به ذهنش میومد رو به زبونش میاورد و بیشتر وقتا به من توهین میکرد و من هم خیلی بدتر از خودش جوابشو میدادم و بعدش که اروم میشد به غلط کردن میفتاد و میگفت وقتی عصبانیم کنترلمو از دست میدم.
بنظر من دوشخصیتی بود .ینی مثلا الان باهم خوب و مهربون میحرفیم یه ساعت بعد که اعصابش از چیزی خورد شد یه ادم دیگه میشه .
من بخاطر این رفتاراش رابطمو قطع کردم و اون دست از سرم برنداشت یکماه و نیم همینجوری جوابشو نمیدادم و کلا بیخیالش شده بودم . اما وقتی فهمیدم داره به مسافرت خارج از کشور بمدت یکماه میره کلا عوض شدم همون احساس قبلی سراغم اومد و بهش گفتم که دوسش دارم یه هفته بعدش برگشت ایران و بازهم رابطمونو شروع کردیم.ایندفه عوض شده بود مثه قبل رفتار نمیکرد و خیلی خیلی مراعات منو میکنه. دیگه مطمئن بودم که همیشه باهاش میمونم اما دوباره یکماه که از اون اتفاقا گذشته بازم بعضی وقتا حس میکنم که دوسش ندارم ینی هیچ حسی بهش ندارم.نمیدونم چرا اینجوری شدم . احساسم زود زود عوض میشه یه روز خیلی دوسش دارم ولی فرداش ازش متنفرم یا هیچ احساسی ندارم.
برای همین بهونه ای اوردم و رابطمو قطع کردم ولی بعضی وقتا حالشو میپرسم .اونوقتایی که حس میکنم دوسش دارم !
و ایندفه واقعا نمیدونم چیکار کنم. نمیدونم برم یا بمونم.چون اصلا احساس واقعیمو نمیدونم. احساسم بهش متغیره. با اینکه پسر خوبیه و خیلی دوسم داره هم میخوام تنهاش بزارم هم دلم نمیاد دلشو بشکنم.
حس میکنم من یه مشکل بزرگ دارم.من قاطی کردم. احساساتم ثابت نیس که بخوام تصمیم بگیرم.
و به این نتیجه رسیدم که خیلی خیلی برام زوده که یه رابطه عشقی داشته باشم و به ازدواج فکر کنم
میخوام درس بخونم پیشرفت کنم.میخوام فقط به درسم فکر کنم نمیخوام هیچی جز درس ذهنم رو مشغول کنه. اصلا عشق و عاشقی برام مثه یه جک میمونه. اصلا نمیخوام هیچ پسری طرف من بیاد. وقتی همکلاسیام به نحوی مستقیم و غیر مستقیم میخوان سر حرفو باز کنن و با من حرف بزنن میخوام با تمام خشمم زیر مشت و لگدم خورد و خمیرشون کنم . میخوام هرچی پسره برن یه سیاره دیگه دلم میخواد دنیام از هر چی پسره پاک بمونه.من تحمل هیچ پسری رو ندارم.( قصدم توهین به پسرای این سایت نیس)
خواهش میکنم یکی راهنماییم کنه . من با این دوستم چیکار کنم؟ چجوری رابطمو قطع کنم که بهش اسیبی نرسه ( البته میدونم که خیلی به من وابستس ولی من نمیتونم بمونم...)
ببخشید که طولانی شد:33
علاقه مندی ها (Bookmarks)