دوستان خوبم سلام. راستش حالم اصلا خوب نیست و احتیاج به همفکری شما عزیزان دارم.
من چند وقت قبل یه تاپیکی داشتم با عنوان " چه جوری می تونم آرومش کنم؟" که توی اون لحظات بحران کمک خوبی بهم کرد و متاسفانه الان با مشکل جدیدی روبرو شدم.
درست 50 روزه که پدرشوهرم فوت شده و من احساسات بدی نسبت به زندگیم و شوهرم و خودم پیدا کردم.
من فکر می کنم که همه چیز داره بهم تحمیل میشه و من هیچ حق انتخابی ندارم. هیچ جایگاهی ندارم و من باید مطابق میل دیگران رفتار کنم تا آدم خوبی باشم.
نمی دونم شاید این چند روز چون نزدیک دوره ی ماهیانه ام هست؛ باز بهم ریختم و انتظار توجه و محبت رو از طرف همسرم دارم.
احساس می کنم شوهرم هر چه قدر بیشتر به مادرش محبت می کنم و بیشتر دارم باهاشون سازگاری می کنم داره انتظارش بیشتر میشه! همه رو به چشم یه وظیفه می بینه که من باید انجامش بدم.
حالم اصلا خوب نیست و این انتظارات و توقعات روزبه روز داره بیشتر میشه و من نگران از آینده ی زندگیم. ما تا چهلم آقا 90 درصد پیش مادرش خوابیدیم. البته درسته که اون ده درصد رو با جون و دل کنار هم بودیم و پایین با هم لحظات عاشقانه ای داشتیم. اما بعد از مراسم چهلم قرار شد که فعلا تا ماه های اول دو روز اول هفته رو ما پیش مادرش باشیم؛ سه روز وسط دختر همسایه ی بغلی که فوق العاده آدم های خوبی هستند و مادرشوهرم هم بسیار بسیار بهشون کمک می کرد همیشه! و دو روز آخر رو هم دختر بزرگش پیشش باشه!
اما دیروز مادرش اومده میگه دختر همسایه دو روز بخوابه؛ یه روز دیگه رو شما بازم بخوابید پیشم! بچه ها باور کنید که مساله تعداد روزهای خوابیدن نیست؛ مساله...
توی پست بعدیم براتون میگم.
راستش مساله اینه که من نگران اینم که نکنه روز به روز توقعاتش بره بالا از ما و دایره ی انتظاراتش بزرگتر و بزرگتر بشه؟
مساله رفتارهای همسرمه که نمی تونه تعادل رو برقرار کنه و توی این چند روزی که ما بالا بودیم اصلا اهمیتی به من نداد؛ چرا؟ چون مادرش میگفت که امروز بریم خونه ی فلان برادرم تا دلمون نگیره و من مخالف بودم چون ظهر اونها خونشون بودن! مساله این شده که حالا هر وقت ناراحتی بین مون پیش بیاد جوری رفتار میکنه که مادرش بفهمه و باز هم مثل قدیم بخواد بین ما قرار بگیره که من از این مورد متنفرم!
مساله اینه که شوهرم توی بهترین لحظاتی که می تونیم کنار هم باشیم میگه یاد پدرم افتادم و اعصابم خورد شده و خسته ام و می خوام بخوابم. باور نمی کنید دیشب چقدر اذیت شدم؛ صبح رفته بودم سر کار تا ساعت 2. از اون موقع تمام کارهای خونه رو انجام دادم؛ بهترین لباس رو پوشیدم؛ بهترین آرایش رو کردم. شربت و میوه رو آماده کردم. بهش زنگ زدم که منتظرتم! آماده و منتظر بودم که بیاد خونه! آخه من همیشه شیفت کاریم بعد از ظهریه؛ این یه هقته بخاطر یکی از همکارام من صبح می یام سر کار؛ دوست داشتم حالا که موقع اومدنش خونه هستم بهترین استقبال رو ازش داشته باشم. غذایی که دوست داشت رو گذاشتم.
وقتی اومد رفت یه دوش گرفت و بعدش نشست و یه مقدار میوه و شربت خورد و گفت که کلی کار دارم باید برم؛ دید من همین جوری دارم نگاهش می کنم، اومد یه بوسه ی محکم کرد و رفت! تا ساعت 9 شب بیرون بود؛ بعدشم وقتی فقط ازش خواستم که لباس هاش رو از روی مبل برداره؛ عصبانی شد که خسته ام؛ ولم کن تازه از بیرون رسیدم؛ یه دلخوری بین مون پیش اومد و حالا تا وقتی شام بخوریم و مادرش بره؛ داشت قیافه می گرفت که من ناراحتم!
نمی دونم چرا پیش مادرش می خواد نشون بده که حتما موضوعی بین مون پیش اومده؟
صبح از ناراحتی و نگرانی از آینده ی زندگیم با ناراحتی گفتم که اصلا مگه قرار ما هفته ای دو شب نبود؛ چرا الان باید روزهای چهارشنبه رو هم ما باید بریم؟ گفت: نمی تونم مادرم رو تنها بذارم که از تنهایی سکته کنه؛ گفتم من دوست ندارم که بخوابم! گفت: دوست نداری من میرم بالا!
گفتم: یعنی حاضری زنت تنها بخوابه که مادرت تنها نباشه؟ با شنیدن این حرفش از ناراحتی داشتم سکته می کردم؛ اون قدر عصبانی و ناراحت و دلگیر شده بودم که نمی دونستم باید چیکار کنم! گفت: من تا آخر عمر هم مادرم رو تنها نمی ذارم؛ گفتم: عیب نداره؛ این خواسته ات هست؛ من هم روش فکر می کنم ببینم می تونم یا نه؟ اگه دیدم نمی تونم باید یه فکر جدید بکنم، گفت: می تونی بری خونه ی بابات و این اولین بار بود که توی این لحظات این حرف رو بهم گفت و چقدر برام سخت و سنگین بود که بعد از این همه گذشت ( البته از دید اونها؛ وظیفه) بخوام این جرف رو از زبونش بشنوم!گفت: تو یه عروس بدجنسی؛ یه آدم ... گفت و بعد هم فلانی و فلانی و فلانی رو مثال زد که با مادرشوهرشون زندگی می کنن و خلاصه، فکر می کنم باید فکرامو بکنم و
به همین خاطر در مورد این مساله می خوام راهنماییم کنید که از همه ی زوایا ببینمش و تصمیم درست رو بگیرم.
ممنونم و معذرت می خوام بخاطر پر حرفیم!
و منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)