سلام به دوستای خوبم ، امروز اومدم یه کمی درد دل کنم و در عین حال از نظراتتون استفاده کنم تا راهنماییم کنین
موضوع من بر می گرده به بعضی مشکلاتی که با مادرم دارم.
مادر من کلاً خیلی به ازدواج علاقه داره و اصولاً این مسئله براش خیلی پر رنگه تا جایی که از 20 سالگی همش توی خونه از این حرفا بود که من به خاطر این
موضوع ازش دلخورم که چرا ذهنم خیلی زود در گیر این مسائل شد. خیلی هوله برای ازدواج ، تا جایی که وقتی کسی میاد
من بیشتر از مادرم نگرانمچون نه پدرم زیاد به این مسائل وارده
و نه مادرم خیلی مهارت داره، البته من دو خواهر بزرگتر داشتم که ازدواج کردن با این حال پدر و مادرم مهارتی ندارن.
مادرم علاقه و وابستگی زیادی به من داره و حتی اگر مجرد
هم بمونم مشکلی با این موضوع نداره ولی یه جورایی انگار می خواد پیش مردم کم نیاره و من مجرد نمونم . می فهمم وقتی دوستام ازدواج می کنن ناراحت می شه . تو این اواخر که دیگه خودم هم به این نتیجه رسیده بودم که سن ازدواجمه و علاقه داشتم ازدواج کنم تا حدودی برای این موضوع تلاش کردم و مادرم هم به کسایی سپرد.
می گفت خوب از طریق اینترنت با کسی آشنا شو(منظور سایت همسریابی) من مشکلی ندارم ، موضوع رو رسمی می کنیم و ... تا حدودی خودم هم موافق
بودم با اینکه می دونستم این فرهنگ بین ما هنوز جا نیفتاده ولی چون حمایت خانواده بود و تا حدودی اطلاعاتی هم داشتم به سایت های همسریابی رجوع کردم .
بگذریم بعد از یه مدت دیدن و صحبت با افراد مختلف (از سایت و معرف)
انگار یه حس سرخوردگی پیدا کردمو بعد چند ماه تلاش یه دفعه
دست کشیدم و به این نتیجه رسیدم که گویا بعضی چیزها تقدیره و هر چقدر تلاش کنی نتیجه ای نمی ده . شاید بگید مشکل از معیارهاته ولی اونا رو هم خیلی بررسی کردم ، معیارام تا حدودی بالا هست ولی همه رو با توجه به وضعیت خودم
و خانوادم تنظیم کردم و چیزی بیشتر از خودم نخواستم. در نهایت صلاح دیدم ادامه ندم و مدتی برای خودم زندگی کنم و از این ماجراها دور بشم.
ولی مادرم و حرفاش ، فلانی ازدواج کرد و عرضه داره و ... یه جورایی غیر مستقیم گفتن اینکه من بی عرضه هستم که نتونستم کسی رو پیدا کنم . من موضوع رو فراموش می کنم و اصلاً این چیزها برام ملاک نیست ولی مادرم دوباره همه رو بهم یادآوری می کنه.
تا اینکه امروز گفتم :" مادر من جز اینکه با این حرفات فکر منو بهم می ریزی و اعتماد به نفسمو می گیری کار مثبت دیگه ای نمی کنی، از چه تلاشی کوتاهی کردم ، هر چند کارم اغلب با خانم هاست ولی بالاخره آقایون هم منو می بینن ،
به دیگران هم سپردم دیگه چی کار باید می کردم
، مگه زندگی فقط ازدواجه؟ می خوام یه مدت به خودم و کارهام برسم" قبول کرد ولی می دونم فقط برای یه مدت کوتاهه و دوباره شروع می شه. نمی دونم گاهی
به شک می افتم که چه کوتاهی ای کردم ؟ صبح ها خونه ام و عصرها
سر کار ، تفریحاتمو با دوستام دارم که دخترن، باشگاه هم که جای خودش ، زودجوش و برون گرا هم هستم ، خدا رو شکر ظاهر خوبی هم دارم و هیچ کسری ای تو زندگیم نیست.
شما بگید واقعاً دارم کوتاهی می کنم؟ با مادرم چطور برخورد کنم ؟
مشکل دومم بدبین بودن مادرمه. مثلاً به خاطر مسائلی یکی از دوستام هر شب باهام تماس می گرفت و با اینکه بهش می گفتم دوستمه ولی گوشی رو برمی داشت تا ببینه کیه ؟!!! همش فکر می کنه من دارم با پسر
حرف می زنم . می رم پای نت فکر می کنه دارم با پسر چت می کنم در
حالی که چندین ساله چت نکردم و اصلاً این وقت گذرونی توی نت رو دوست ندارم . با گوشه کنایه بهم می گه که مشکوکم و ... اس ام اس میاد می پرسه کیه ؟!!!
این مشکل هم دوره ایه ، تقریباً هر 2-3 ماه یک بار میاد و می ره . اینو هم نمی دونم چطور حل کنم.
منتظر راهنمایی هاتون هستم![]()
![]()
![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)