یکی بود ،یکی نبود ، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود
شير يه روز تصميم گرفت با دوست دخترش(ببخشيد نامزدش) ازدواج كنه در وسط جشن و در گردهمايي با شكوه شير ها به مناسبت اين واقعه مهم
موش كوچكي با احتياط زياد راهي براي خودش پيدا كرد و روبروي داماد وايساد و با صداي رسا و لرزان!! گفت " داداش عزيز ازدواج تو رو تبريك مي گم و براي داداش گنده اي مثل تو آرزوي خوشبختي دارم"
يكي از شير هاي ميهمان غريد كه" موش فسقلي تو چطور به يه شير مي گي داداش؟"
موش با احتياط و به آرامي گفت " با اجازه تو داداش عزيز منم قبل از ازدواج شير بودم!!"
نتیجه اخلاقی : بالا رفتیم دوغ بود / پائین آومدیم ماست بود / قصه ی ما راست بود![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)