با عرض سلام و خسته نباشید خدمت شما
من تازه به جمع شما ملحق شدم ، حقیقتا مشکلاتی واسم پیش اومده که نمیدونم چه کنم .
خواهش میکنم این پست را تا آخر بخونید و من رو راهنمایی کنید ، من واقعا محتاجم ...
من " پشیمان " هستم ، پسری از تهران 21 ساله و دانشجوی کامپیوتر .
یه روز وقتی خیلی کوچولو بودم ، خواستم از شوهر خالم یه نوار کاست ضبط خوشگل رو بپیچونم .
هرچی بهش گفتم نداد ( 8 یا 9 ساله بودم ) ، خودم دست به کار شدم و پیچوندم ، اون بنده خدا هم
متوجه شد ، اومد بهم گفت "پشیمان جان " صداقت بهترین راه برای گریز هستش.
یه مقدار فکر کردم ، تصمیم گرفتم هیچوقت دروغ نگم ، کاری نکنم که مجبور به دروغ گفتن بشم و اگه گناهی مرتکب شدم مثل یک انسان با شهامت به گناهم اعتراف کنم .
من محیط زندگیم ، اصلا خوب نبود ، شما فکر کنید وقتی از بچگی تا چشم باز میکنید ، جنگ خونوادگی ، حتی یه روز تو خونه شادی نباشه ، احساس نباشه ، صفا نباشه ، همش بین مادر ، پدر ، عمه، دایی ، پدربزرگ و مادر بزرگ جنگ باشه .فکر کنید در حسرت یه روز خوش و بدون مشغله ی فکری 21 سال سر کنید . ظرفیت ها و نگاه ها فرق میکنه ، من شاید یه چنین چیزی باعث شد ،البته حماقت ، هیجان کاذب ، نفهمی ، بی فکری ، خامی ،جوونی ، بچگی همه ی این ها کمک کرد تا در سن 17 یا 18 سالگی بیرون از خونه برم دنبال به اصطلاح محبت و خوشی ...
البته این رو هم بگم که الآن هیچ توجیهی واسه اون رفتار های زشت ندارم و بعد از مورد دوم کاملا نسبت به رفتار های گذشتم پشیمانم .( مورد دوم رو در ادامه میخونید )
بله ، من تو سن 18 سالگی ، با یه خانم آشنا شدم ، ایشون 22 یا 24 ساله بود ، فکر کنم 24 ، دقیق نمیدونم . ما با هم رابطه جنسی داشتیم . اون تموم شد و من پارسال مجددا با یه خانم تقریبا هم سن خودم رابطه جنسی داشتم .( در هر دو مورد من هیچ آسیبی بهشون نزدم ، خودشون مایل بودن و قصد دوستی بود و دختر بودنشون آسیبی ندید ) من بعد از مورد دوم واقعا از خودم بدم اومد ، احساس کردم که دارم به لجن کشیده میشم . و پیش خودم گفتم ، تو حرکت فوق العاده زشتی انجام دادی ، زمان ازدواج چطور میخوای تو چشم خانومت نیگاه کنی؟؟؟؟ همونجا بود که تصمیم گرفتم به اونی که قراره باهاش ازدواج کنم ، همون اول بگم که چه کاری انجام دادم تا زیر بار این فشار له نشم ... ، تا اون منو بهتر بشناسه و بدونه که چه جور آدمی بودم و راحت تر تصمیم بگیره . این اعتقاد قلبی من بود که این حق همسرم هست که من رو بشناسه .
تا اینکه با یه خانمی در دانشگاه آشنا شدم ( از من یه سال بزرگ تره )، با هم همدانشگاهی بودیم و هستیم و تقریبا دوست شدیم .من هیچوقت کوچک ترین نگاه بدی نسبت به این خانم نداشتم ، نهایت احترام رو به ایشون میذاشتم، و به عنوان یه فرد مقدس ایشون رو میشناختم . من بیشتر رو رفتارهای ایشون فکر کردم و با توجه به نیمچه شناخت 4 الی 5 ماهه ایی که نسبت به ایشون پیدا کردم ، دیدم خیلی فرد کامل و فهمیده ایی هستن ، ما همینطور دوست بودیم ، تا اینکه ایشون گفتن کسی تو دانشگاه هست که شرایط فرد مورد نظر شما برای ازدواج رو داشته باشه؟ من نخواستم دروغ بگم ، گفتم اجازه بدید جواب این سوال و به شما نگم ، خوب ایشون هم متوجه شدن که بله کسی هست ، بعد از اون کلی اصرار کرد و من نمیخواستم به ایشون بگم که شما هستی ، آنقدر سوال کرد که خودش به خودش رسید و فهمید که خودشه . من از نظر شرایط ازدواج صفر هستم . نه توان مالی دارم ، نه پایان خدمت دارم ، نه مدرک دارم ، نه درآمد دارم ،واسه همین نمیخواستم بدونه ، اما اصرار های ایشون باعث شد این اتفاق بیافته . وقتی متوجه شد ،تصمیم گرفتم به قولم عمل کنم و بهش بگم چه اشتباهاتی انجام دادم، روز بعدش بهش گفتم بیا تو یاهو تا حرف مهمی بهت بزنم . میخوام اشتباهاتی که انجام دادم بدونی و راحت تر تصمیم بگیری . اون روز نشد و همینطور تا امروز طول کشید ، بالاخره بهش گفتم که من قبلا رابطه جنسی داشتم .با اینکه میدونستم اگه بگم ترکم میکنه و از من متنفر میشه ، اما گفتم ، چون واسم ارزشمند بود ، اگه نمیگفتم شاید هیچوقت اتفاقی نمی افتاد و نمیفهمید ، اما گفتم چون باید میگفتم ، اگه نمیگفتم زیر بار نگاهش خورد میشدم و عذاب وجدان پنهون کردن حقیقت من رو به آتیش میکشید .دوستان سرتون رو درد آوردم ، به ایشون گفتم ( با پیامک )، حس کردم حالش بد شد و وضعیت خراب شده.دقیقا هم همینطورشد ، کلی از من سوال پرسید که چرا اینکارو کردی ، با کی اینکار و کردی ، چند ساله ، چیکاره و .......................
اما همه ی اینا یه طرف ، یه حرفی زد که قلبمو به آتیش کشید ::: گفت من واسه تو گزینه سوم بودم نه؟ و اینکه تو نسبت به من هم چنین احساسی داشتی؟
وقتی اینو گفت دوست نداشتم زنده باشم ، من صادقانه اشتباهاتمو گفتم.و به این اعتراف کردم که گناه و اشتباهی بزرگ مرتکب شدم ، انتظار ندارم من رو ببخشه ، یا بپذیره ، اما این حرفش که من هم گزینه سوم بودم ، من رو شکست . من اون اوایل ایشون رو آبجی صدا میکردم ، که خودش گفت لطفا منو آبجی صدا نکن ، من هم اطاعت کردم.بگذریم ...، ایشون گفت چه تضمینی میدی که دیگه تکرار نکنی ؟؟؟یه تضمین خوب بده تا قبول کنم که دیگه اینکار رو نمیکنی . به نظر شما من چه ضمانتی بدم ؟؟؟من نمیدونم چه ضمانتی باید داد . لطفا کمکم کنید . بدجور از نظر روحی به هم ریختیم .
سوال دیگه اینکه ، آیا کار درستی کردم که صادقانه اشتباهاتم رو بهش گفتم ؟؟؟؟ آیا این درست بود که ازش مخفی میکردم ؟؟؟ در اون صورت اون رو من حساب دیگه ای وا میکرد ، اما الان شاید به من به عنوان یه مرد کثیف و بدکار نیگاه میکنه .
آیا ازدواج ما میتونه درست باشه ؟؟؟ توی زندگی به مشکل بر نمیخوریم ؟؟ یا ایشون اعتماد میکنه به من ؟ بعد از ازدواج به من به چه چشمی نگاه میکنه .یه مرد مطمئن یا یه آدمی که هر لحظه امکان داره بهش خیانت کنه ؟؟
لطفا کمک کنید به من ، هیچوقت آشفته تر از الآن نبودم ......
از طرفی من اصلا شرایط ازدواج ندارم ، دوست دارم زود ازدواج کنم تا هم پیشرفت کنم و هم به همسرم نشون بدم که من آدم بدکاره ایی نیستم و میتونه به من اعتماد کنه و من رو به عنوان همسری وفادار قبول داشته باشه .اما شرایط مالی و کلا همه ی شرایطم افتضاحه ... ، اصلا ایشون قبول کنه ، آیا وقتی من هیچ کدوم از شرایطم آماده نیست درسته ؟؟ به ایشون ضربه ی روحی و روانی نمیخوره؟؟؟
ممنون میشم جواب سوال هام و بدید ....
با تشکر
" پشیمان "
علاقه مندی ها (Bookmarks)