باید به تیمار پرنده ی سر خورده احساس خود بشتابیم ،
که به صلیب شکسته تنهایی مصلوب است
و خمیده قامت و منزوی ،
مدام شعر حافظ و مولانا می طلبد
پای حرف دلش که بنشینی می گوید :
دلم به التیام سایه های ترکخورده ” عشق ” خوش بود
که آن هم فرو ریخت .
و تو پاسخی نمی یابی جز آنکه بخوانی :
آی عشق ، آی عشق ،
رنگ آبی تو پیدا نیست .
بر آشفته می گوید :
از عشق نگو با من
که ضرورت شعر و اشک می لغزد به اندامم
و تو لاجرم سکوت خواهی کرد اما با خود می گویی :
آدمی به فراموشی زنده است ، و در طول عمر ،
دو چیز را با همه ملال انگیز بودنش ،
الزام به فراموشی دارد .
اول مرگ عزیرانی که از دست دادنشان سخت و ناگوار است
دوم یاد و خاطره عشقی که فواره احساس را به آسمان می رساند
اگر طبع سرد خاک بهانه فراموشی مرگ عزیزان است
سقوط فواره احساس از عرش تا قعر زمین
دلیل فراموشی عشق است
با این همه
از خلقت تا فردا
آدمی همچنان از نردبان شکسته عشق بالا می رود
غافل که خورشید دور است
و سهم ما
همین سراب هایی است که می سازد
می گوید با خود چه می گویی؟
و تو به تکرار خواهی گفت :
تا شقایق هست زندگی باید کرد
علاقه مندی ها (Bookmarks)