تشکرشده 6,121 در 1,114 پست
مرا دوست بدار
اندکی،ولی طولانی
تشکرشده 279 در 146 پست
نگاه خانوم خواهر گلم شما ارتباط جن سی با ایشون دارید؟ ارتباطتون در چه حده؟ هفته ای چند بار؟
جند وقت 1 بار؟
ایشون شروع کننده است یا شما؟
از نظر نیاز جنسی راضیه؟ تمام نیازاشو براورده میکنید؟
فکر میکنم اینا خیلی برا 1 مرد مهم باشه
موفق باشید
توحید562(چهارشنبه 26 تیر 92)
تشکرشده 162 در 83 پست
تشکرشده 279 در 146 پست
نگاه خانوم لطفا بیشتر توضیح بدید
با بله جواب مختصر ندید لطفا چون اینجا که کسی شمارو نمیشناسه.
1-ایشون راضی هستن از رابطه با شما؟
2-ارتباط جن سیتون زیاده کمه؟
3-چند وقت 1 باره؟
4-کی شروع کنندست؟
اینا خیلی مهمه بنظرم
5-مشکلی تو ارتبط جن سی هیچ کدوم ندارید؟
6-همسرتون رغبت و گرایش زیادی برا سکس با شما داره؟
7-همسرتون و خودتون گرمید یا سرد؟
ویرایش توسط mercedes62 : چهارشنبه 26 تیر 92 در ساعت 01:30
تشکرشده 162 در 83 پست
تشکرشده 279 در 146 پست
ببینید متاسفانه اکثرا خانوم شناخت درستی از توقعات و خواسته ها و طرز فکر مرد تو احساسات و سکس ندارن بالای 80-90 درصد چون با دید 1 زن بهش نگاه میکنن درصورتی که دید مرد کاملا متفاوته
بحرحال هرجور صلاح میدونید من خواستم کمکی کرده باشم ، اگه جواب میدادید ممکن بود خیلی ابهام یا سئوالات توش بازشه
چون کمتر سراغ دارم و بندرت میشه پیدا کرد زوجی که تو زناشویی با هم اکی باشن ولی تو زندگی با هم مشکلی داشته باشن ، شاید جواب سئوال شما در همین نهفتست
1 روانشناس آمریکایی اسمشو یادم نیست میگه 99% مشکلات به اتاق خواب ختم میشه و این به من ثابت شده تا حالا
امیدوارم مشکلتون حل بشه
موفق باشید
ویرایش توسط mercedes62 : چهارشنبه 26 تیر 92 در ساعت 02:12
تشکرشده 162 در 83 پست
متشکراگه همچین مشکلی بودتوی قسمت دیگه ای که مربوط به این مشکله توی سایت همدردی حتما مطرح میکردم.همسرمن همیشه رضایتش روازاین موضوع ابرازمیکنه
تشکرشده 9 در 6 پست
نگاه عزیز مادربزرگ طرف مادری من 6 سالی هست که بیماری پارکینسون گرفته ، این بیماری با لرزش دست شروع میشه و پیشرفت می کنه تا اینکه به لرزش کل بدن ونهایتا زوال عقل در حد ابتدایی ختم میشه . مامانم ، خاله هام و دایی هام ، مامان بزرگمو به دکتر بردن چون علاوه براینکه همه جای بدنش می لرزه ، دیگه نمی تونه جمله ها و کلماتو درست بگه و حالاتش درست مثل یک آدم آلزایمری شده در حالی که پارکینسون ،مغز رو تا این حد از بین نمی بره ! دکتر گفت که مامان بزرگم در اثر افسردگی شدید ، حالت جنون پیدا کرده ، دلیلشو می دونی ؟ چون پدر بزرگم هر روز تو گوشش می خونه : تو پیر و بدرد نخوری ! ، تو مغزت کار نمی کنه ، همه ی مردا اگه جای من بودن می رفتن و یک زن دیگه می گرفتن ! جلوی ما همش اونو تحقیر می کنه ، مثل یک برده باهاش رفتار می کنه ، مثلا خونه قبلیشون که دو طبقه بود ، مامان بزرگم حق نداشت که طبقه ی بالا آشپزی کنه ، باید می رفت پایین تا بو و دود غذا پدربزرگمو اذیت نکنه ، می دونی چرا مامان بزرگم به این روز افتاد ؟ به خاطر اینکه از همون اول زندگیشون اگه بابا بزرگم می گفت ،به خاطر من جونتو بده ! اون همونجا جون می داد . به نظر من تقصیر بابابزرگم نیست ، اگر مامان بزرگم کمی برای خودش ارزش قائل می شد واینقدر از وجودش برای اون مایه نمی ذاشت حالا امروز به این وضعیت دچار نمی شد . منم بهتر از مامان بزرگم نیستم ، منم زود با دو کلمه خر می شم ، اما من نمی خوام به سرنوشت مامان بزرگم دچار بشم برای همین می خوام تلاش کنم که برای اطرافیانم ، در حد توانم مایه بزارم به خصوص برای شوهرم که قراره یک عمر باهاش زندگی کنم!!! میگن اگه تمام وجودتو صرف کسی کنی که دوستش داری چیزی باقی نمی مونه که اون برای دست یافتن بهش و فهمیدنش تلاش کنه .
khoshkhabar (شنبه 29 تیر 92), الهه آذر (پنجشنبه 27 تیر 92)
تشکرشده 162 در 83 پست
الهی برای ای ن دلت دوست خوبم.
من ازروزی که خودموشناختم خیلی بدبختی وبیچاره گی کشیدم ازنزدیکترینهام تااینکه یه روزسرکارکسی که اصلاباهاش دوست نبودم وازهمدیگه هم خوشمون نمی امدگفت قهرکن باهمه وباهیچ کس حرف نزن پیش خودم گفتم بروبابااماوقتی آمدم خونه تصمیم گفتم ونیت کردم که 15روزیعنی نصف ماه روروزه سکوت بگیرم وتوی این 15روزباخودم خلوت کنم خیلی سخت بودکه باکسی حرف نزنم اما واقعاموفق شدم وحرف نزدم ازاون روزبه بعدشدم یه نگاه دیگه زندگی من عوض شده مهربون وبخشنده شدم خداروخیلی بهترازقبل شناختم طوری که بعدازاون روزهادیگه آه نکشیدم وبه جاش همیشه خداروشکر کردم واینوبه شوهرم هم کم وبیش انتقال دادم من عاشق خداوندم هرکسی نیازداشته باشه درحدتوانم براش رفع میکنم حتااگه کسی باشه که ازش خوشم نیادشایداون آدم مثله همون همکارم باشه ویه حرفی بزنه که زندگیم روازاین به اون روبکنه.من دخترم روخیلی دوست دارم وبرای خوشبختیم باهمسرم هم تلاش خودم رومیکنم امااجازه نمیدم حرفای منفی وبدی که پدربزرگ شمامیزدن واردزندگیم بشه چون میگم بیابشینیم دوستانه صحبت کنیم نه درجایگاه زن وشوهربلکه مثله دوتادوست وبهش کامل وعاقلانه توضیح میدم که حرفش چراوکجاش بدبودوهمدیگرروتوجیح میکنیم مشکل شوهرمن اینه که سردونمیدونه چطورابرازعلاقه بکنه اصلافکرکنم ندون بایدابرازعلاقه بکنه یانه
تشکرشده 9 در 6 پست
نگاه جان ، چون تو انسانی هستی که خدا رو اول از همه در نظر می گیری ، مطمئن باش که تمام مشکلاتت حل میشه . من نمازمو می خونم اما به قول پدرم ایمانم اونقدر قوی نیست که بتونم در مقابل مشکلات دوام بیارم ، خیلی زود می شکنم ، خیلی زود گریه می کنم ، خیلی زود ناله می کنم ، نمی تونم بی احترامی رو تحمل کنم ، برای همین من مناسب اینکه کسی رو نصیحت کنم نیستم . وقتی خودت با این دید روشن به مشکلاتت نگاه می کنی ، مطمئن باش که به زودی همین مشکلات جلوی تو سرخم می کنن ! تو این ماه عزیز التماس دعا دارم .
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)