خیلی خیلی ممنون بابت نظرهای خوبتون
اره بعد از یازده سال خوب قلق شوهرم رو می دونم، قلقش خانواده اش هستن، تعطیلات رو با خانواده اش بودیم بعدم خواهر همسرم بیمارستان بستری شد و من روز عملش کنارش بودم و همه اینا باعث شد همسرم دوباره خوب بشه، ولی من اصلا خوب نیستم آخه چرا باید به خاطر دیگران با من خوب باشه مطمئن هستم اگه تعطیلات رو با خانواده من بودیم الان اوضاع فرق می کرد،
احساس بدی دارم
همش احساس می کنم داره بهم ظلم میشه، بی عدالتی میشه، وقتی با خانواده اش هستیم یا مراسمی تو خانواده اش هست اینقدر مهربون و خوشحاله که نگو اینجور وقتا من براش میشم همسر ولی وقتی با خانواده من هستیم میشم یه غریبه همش دلم می خواد تلافی کنم و مثه خودش رفتار کنم ولی دلم نمی آد خوشیش رو خراب کنم
خیلی فکرم خسته شده، فکرم مریض شده، همش میره دنبال مقایسه، همش میره سمت اثبات برای بی مهری ها و نا عدالتی های همسرم، دلم می خواد به این چیزا که تنش زاست فکر نکنم ولی نمی شه بازم هی فکرم خراب میشه
وقتی فکر می کنم خیلی راحت می تونم دلبری کنم یا هرچیز دیگه ای چون رگ خواب همسرم رو می دونم، ولی دلم گرفته ازش، دلم باهاش یکی نیس که محبت بی چون و چرا کنم، احساس می کنم داره حق زندگی رو ازم می گیره
هر وقت از طرف خودم مهمانی دعوت شدم با چشم گریان رفتم و زهرمارم شده
بهم کمک کنید
به نظرتون من افسردگی گرفتم
[align=center]خوشبخت کسی نیست که مشکلی ندارد
بلکه کسی است که با مشکلاتش مشکلی ندارد .[/align]
علاقه مندی ها (Bookmarks)