چند روزیه که حالم اصلا خوب نیست
به شوهرم خیلی شک دارم ... مدام احساس میکنم داره بهم دروغ میگه ... شک مثل خوره افتاده به جونم
هر چی شوهرم میخواد به قول خودش اعتماد سازی کنه من حرفاش رو باور نمیکنم احساس میکنم داره منو میپیچونه ...
اینکه این احساسات رو دارم بیشتر از همه زجرم میده ...
اومدم اینجا بنویسم شاید آروم شدم ...








قول منو به یکی دیگه داده

یه فروشگاهی هست نزدیک خونه پدرخانومم بزرگه یعنی ردخور نداره هروقت رد میشیم باید بریم توی این فروشگاه با فروشنده هاش آشناست بهشون میگه خاله و اونا هم دوسش دارن پدرسوخته بلده خودشو لوس کنه زودم خودمونی میشه یه کاری که خیلی دوست دارم اینه که حتی وقتی 7یا 8 ماهش بود اجازه میدادیم خودش انتخاب کنه مثلا دوتا عروسک یا برچسب یا هرچی بود جلوش میگرفتیم خودش بعد نگاه کردن انتخاب میکرد کودمو بخریم اعتماد بنفش چسبیده به سقف توی فروشگاه هم میره خودش انتخاب میکنه و ماهم پولشو میدیم
چند روز قبل تولد خانومم بود خانوادشو دعوت کردیم خونمون و ماه دیگه سالگرد عقدمونو و قراره خانواده من بیان چقدر خوبه دنبال بهانه باشیم برای دورهم بودن برای شاد بودن برای لذت بردن از زندگی فرقی نداره چه تولد باشه چه میلاد ائمه(ع)چه سالگرد ازدواج یا سالگرد عقد یا عید یا ولنتاین یا روز ازدواج حضرت علی و حضرت زهرا یا روز سپندارمزگان و.... مهم اینه دلیلی پیدا کنیم برای ابراز علاقه و عشقی که به نزدیکانمان و عزیزانمان شاید فردا دیر باشه

علاقه مندی ها (Bookmarks)