سلام
من با نیما از دوران پیش دانشگاهی اشنا شدمو 5سال باهم دوست بودیم بصورت پیامکی.تو این 5سال ب زور 5بار همو دیدیم....هردو همسن و من 4ماه بزرگ ترم......
نیما تبریز بود و دانشگاه روزانه و من تهران....سه چهار سال بعد از دوستیمون باهم قهر کردیم بصورت شدید، دیگه امیدی به دیدن دوبارش نداشتم ولی هنوزم عمیقا دوسش داشتم...چند ماه بعدش با ارش اشنا شدمو قصد جدی داشتیم واسه ازدواج ولی هنوز خانواده ها در جریان نبودن.من به ارش همه چیزو راجب نیما گفته بودم...
یه روز نیما بهم ایمیل داد که میخوام حتما ببینمت و دارم میام تهران..منم جریان ارشو بهش گفتمو براش توضیح دادم که تمایلی به دیدنش ندارم.اونم ازم خواست ک شماره ارشو بهش بدم....به ارش جریان ایمیل و گفتمو اونم خیلی مشتاق بود نیمارو ببینه!!!منم ترسیدم اگه زیاد مخالفت کنم فک کنه رازه خاصی این وسط بوده که من انقدر اصرار میکنم....
ارش و نیما همو دیدن و بعدش ارش اومد دیدن من!ارش میگفت تنها حرفی ک میزد اینبود که ما زودتر باهم اشناشدیم پس تو باید از این رابطه بری کنار!نیما ام دایم بهم زنگ میزدو پیام میداد که بیا ببینمت باید ببینمت....ارش گفت اگه بری دیگه هرگز منو نمیبینی...منم دست خودم نبود سوار ماشین شدمو رفتم دیدنه نیما و دیگه ارشو ندیدم....
نیما ام کلی حرف زد که بدون تو نمیتونم زندگی کنم این چ کاری بود که کردیو ازم خواست یکم منتظرش بمونم تا درسش تموم بشه و بیاد خاستگاری...منم قبول کردم.
تا سال94منتظر موندم ولی خاستگارا اذیتم میکردن...بیشترشونم 9سال میانگین بامن اختلاف سنی داشتنو وضع مالیشونم خوب بود و خانواده تحت فشارم گذاشته بود ک یکیشونو انتخاب کنم...ب نیما گفتم اگه نیایی مجبورم با یکی از خاستگارام ازدواج کنم....اونم ترم اخر دانشگاه بود و با خانوادش اومد خاستگاری من...خاستگاریا از سال 94تا95طول کشید....خانواده من راضی نمیشدن به این ازدواج..چون پسره کار نداشت و سرمایه...پدرشم وضع مالیش پایین تر از ما بود...ماام وضمون متوسطه رو به پایینه....
چندین بار اومدن خاستگاری و هر بار نه شنیدن..چندین بار مامانم با صراحت بهشون گفت اب ما باهم تو یه جوب نمیره!ولی خانواده نیما وقتی منو و خانوادمو دیدن خیلی مایل بودن به این ازدواج و ول کن نبودن..
نیما دانشگاش تموم شد و از طرف دانشگاهش بورسیه شد تا فوق لیسانسشم تو همون دانشگاه بدون کنکور بخونه...ولی بخاطر از دست ندادنه من سریع دفترچه پرکرد که بره سربازی....تا نوبت سربازیش برسه اومد تهران خونه مامبزرگش موندورفت سرکارتا خودشو به پدرم ثابت کنه...صب مغازه...عصر بوتیک...شب یه مرکزه شبانه روزی که جای خواب داشت و وقتی مراجعه کننده نداشتن میتونست بره بخوابه!
وقت سربازیش رسید و رفت اموزشی ..تو تمام این مدت بارها اومدن خاستگاری.....اموزشیش تموم شد و امریشو جور کردو رفت امریه اونم تو تهران بود تا بالاخره خانواده ی من موافقت کردن....بابام گفت این راهه این چاه...این پسره خیلی خوبه هیچ مشکلی جز پول نداره...ولی این خودش یه دنیا مشکله!!!!! پدره نیما گفت من شده کلیمو میفروشمو تو چادر میخوابم شبا تا بتونم حمایتشون کنم...منم قبول کردمویکم رفت و امد کریدم تا خانواده و البته خودمون بیشتر همو بشناسیم و سال 95 بله برون گرفتیمو یه ماه بعدشم عقد.هنوزم عقدیم و منتظریم تا پول عروس یجور شه تا ازدواج کنیم
مشکلات ما:
1.تو بله برون مادرم به نیما گفت به کسی نگیم سربازی ...اگه ازت پرسیدن بگو ولی اگه نپرسیدن بهتره ندونن..
نیما شدیدا از این حرف ناراحت شده بوده...الان هروقت بحث میشه بینمون میگه همونموقع که گفتید نکیم سربازه باید قید همه چیو میزدمو ول میکردم میرفتم.....
2.پدرم تو بله برون به نیما گفت اجازه سفر به تبرریزو بهتون نمیدم..اونم قبول کرد...
ولی چند وقته بعد شروع کرد به ساز مخالف زدنو اونقدر با من و مامان بابام حرف زد تا راضیشون کرد(رضایته با اکراه) و دوتایی این دوسال چهار بار حدودا رفتیم تبریز خونه ی نیما اینا....نیما با اینکه قوانین بابامو زیر پا گذاشته ولی هنوز تو بحثا میگه بابات نذاشت بریم خونمون...میگم اخرش ک رفتیم...میگه چ رفتنی؟با اکراه و بی رضایت!منم میگم از اول بهت گفته بود ک نمیذاره..میگه فک کردم میخواد محکم کاری کنه و بعدش شل میشه...منم میگم تقصیره خودته اشتباه فک کردی...حالا خوبه اخرش رضایتم داداه بابام!!!!نیما ام میگه منم نمیذارم بعد عروسی بری خونشون!!!!منم میگم اگه حرف بی منطق بزنی لزومی نمیبینم بشینم ببینم تو اجازه میدی یا نه...اجازه و رضایت تو واسه وقتیه ک لجبازی و بیمنطقی وجود نداشته باشه!وبحث ما بی پایانه در این بخش
3.خواهرم به نیما کمک کرده تا یه وام بهش تعلق بگیره....با اون وام و وام ازدواجش سه دنگ از اپارتمان پدره منو خریده.پدرم یه اپارتمان مدت ها پیش با پس اندازای منو پولای خودش و وامو و... خریده بود...من به نیما نگفتم منم تو اپارتمان پول گذاشتم...پدره نیما ام قرار شده عروسی رو بگیره و کادوهارو برداره وتیکه های جهازو ک نیما قراربود بخره رو بخره.چون نیما هرچی داشت گذاشت واسه خونه و صفره صفرع الان.
حالا پدرم میگه اگه بیایید بشینید باید نصف پول رهنو بدید ولی تا یه سال ازتون کرایه نمیگیرم.نیما ام ناراحته که چرا پدرت میخواد از ما رهن بگیره!انگار پدره من وظیفه داره نیما رو تامین کنه!همین که خونشون به قیمته قبل گرونیا بهمون داده باید دستشم ببیوسه!
4.نیما شدیدا رو پولای من چش داره..میگه پولاتو بده بدیم پول رهنه خونه!منم میگم با پولام میخوام جهاز بخرم مگه بابای بازنشسته ی من چقدر میتونه برام هزینه کنه؟فوقش بتونه ده تومن وام ازدواجمو برام هزینه کنه...نیماام ناراحت میشه ک اره جهازتم خودت داری میخری پس بابات چی میخواد بهت بده؟از کناره هر مغازه ای رد شیم یه تیکه راجب جهازم بهم میندازه...بابات ک نمیخواد بهت جهاز بدهو از این حرفا...منم خیلی ناراحت میشم..اخه به نیما چ ربطی داره من با پولای خودم جهاز میخرم یا با پولای بابام
5.وقتی فشارا بخصوص فشارای مالی زیاد میشه روش میگه من اشتباه کردم...نباید انقدر اصرار میکردم واسه خاستگاری ... نباید خانوادمو کوچیک میکردم.....زود بود....اگه ازدواج نکرده بودم الان فوقمو گرفته بودم و داشتم پیش مامان و بابام زندگی میکردم(حونه ی مادر بزرگش اصلا راحت نیست.رابطه خوبی با هم ندارن)...نباید خانوادمو میذاشتم کناروبهشون پشت میکردم!(من نمیفهمم چیکار کرده ک بهشون پشت کرده واقن).من خیلی اذیت شدم..
ینی فقط خودشو میبینه...نمیبینه که منم اذیت شدمو دارم میشم منم زیر فشارم منم هزاران خواستمو بخاطرش نادیده گرفتم....احساس میکنم فک میکنه وظیفم بوده که دلم لباسای گرون گردشای مختلف رستورانای شیک و ماشین و کادو و...نخواد!
بهش میگم اگه فک میکنی اشتباهه تمومش کن طلاق بگیر میگه مهرتو ببخش میگم میبخشم ...اونم بحثو عوض میکنه و میندازه به شوخیو ....باز دویاره ی روز دیگه ی جای دیگه بحث باز میشه و دقیقا همین حرفا...
6.نیما فوق العاده جو گیره!الان تو این جوه که ما داریم خونه میخریم کلی قسط داریم پس باید صرفه جویی کنیم.صرفه جویی ام از دیدش ینی برای من گل نخره(یه سال میگذره از اخرین گلی ک برام خرید).تو جاهای گند ارزون ترین غذاهارو بخوره(وقتی باهم ناهارو شام بیرونیم دایم دنباله فلافل2تومنی و پلوی 6تومنیه) میگم کمتر بریم بیرون ولی حداقل ماهی یبار بریم یه رستوران معمولی یا خوب خیره سرمون نامزدیم یبار بریم کافی شاپ یبار برام گل بگیر...میگه من نمیتونم غذای70-80تومنی رو هضم کنم!!!!!گل گرونه نمیتونم برات بخرم!میگم من دوسدارم ببینم که دوسم داری و اینو بهم بگی...احساساتتو ببینم..ما که از نظر مالی تو فشاریم چرا از نظر احساسی ام همو تو فشار بذاریم؟میگه بابات از اولش بد تا کرد باهام نمیتونم بهت احساسات نشون بدم!!!!!من میگم پس منم همون حسیو بهت دارم که تو ب بابام داری!
7.واسه عروسی ما 200نفرمهمون داریم!!!نیما اینا تو عروسیاشون خیلی کادو دسته بالا میدن...رو سره هرکی برقصه کلی شاباش میریزن...ولی ما عروسیامون متفاوته...کادوی معمولی شاباشم فقط به عروس و دوماد...نیما ام شدیدا ناراحته.تاحالا پنجاه بار بهم گفته اونایی ک نمیخوان کادو بدن و چرا دعوت میکنید؟دعوت نکنید(اخه به توچه ما کیو دعوت میکنیم!) یا میگه میان عروس کا دو ام ک نمیخوان بدن جهازم که نمیخواد بده خودت میخوای بخری ینی خاک تو سرم بااین دختر انتخاب کردنم!!!میگم عروسی میگیری یا داری گدایی میکنی؟؟؟؟ما دعوتشون میکنیم تو شادیامون شریک شن نه اینکه ازشون پول بچاپیم...میگه من بابامم تو شادیم مجانی شریک نمیکنم هرکی میخاد کادو نده رو دعوت نکنید!!!
8.نیما هیچ وقت تاحالا حرفی از ارش نزده.....حتی نپرسیده رابطمون در چ حد بوده.....این منو میترسونه!منم دوسندارم دوباره یاداوری کنمش براشو چیزی ازش بگم ولی خیلی برام عجیبه چرا هیچی مطلقا هیچی راجب اون موضوع بهم نگفته و نمیگه
حالا باتوجه به همه ی این مشکلات و این که من قلبا دوسش دارم و میدونم ک اونم خیلی دوسم داره...نمیدونم چجوری این مشکلاتو حل کنم واصلا حل کردن این مشکلات کاره درستیه یا باید کلا بیخیال این ادم بشم و اینا درست بشو نیست؟
- - - Updated - - -
الان هردو 26 سالمونه!
یه مشکل دیگه ای ام که نیما داره اینه که از بعده سربازیش خیلی بی ادب شده!!!!!!!!!من تاحالا نشده بهش فوش بدم ولی خیلی راحت فوش میده...مثلا داریم باهم صحبتی میکنیم که یکم پر تنش شده...خیلی راحت میگه ببین احمق؟ببین بیشور؟
من دهنم واز میمونه!اینا واژه های خوبشه تازه!
هزار بارم ازش خواستم این رفتارو ترک کنه ولی تاثیری نداشته...دیروزم گفتم از این میترسم که کمال همنشین در منم اثر کنه و دییگه باهم که حرف میزنیم فقط درو گوهر بریزه از حرفامون!!!!!
- - - Updated - - -
یکی دیگه ام اینه که وقتی میریم خرید دایم انتظار داره من حساب کنم!من باشوهرم رفتم خرید دلم میخواد انقدر مرد باشه که خودش حساب کنه .....حتی وقتی خودشم خرید میکنه بدش نمیاد من حساب کنم!!!!!
کافیه بگم دوسندارم بعد از عروسی برم سرکار....کاملا بهم میریزه
علاقه مندی ها (Bookmarks)