سلام
چند روز پیش دنبال حل یه مشکلی رفتاری میگشتم که اتفاقا به این انجمن برخوردم و چقدر مطالب و نظرات مفیدی مطالعه کردم.
راستش مشکلی که میخوام در موردش صحبت کنم مربوط به یه برهه از زندگیمه. شاید در ظاهر کلیشه ای و یه مشکل اپیدمیک در جامعه باشه ولی برای شخص من خیلی مهمه و این چند وقته ذهنمو درگیر خودش کرده. طولانی هست ولی خیلی ممنون میشم اگه با دقت تا آخر مطالعه کنید.
بهتره از مشخصات خودم شروع کنم. بنده فارغ التحصیل کارشناسی ارشد یکی از دانشگاه های سراسری و تقریبا خوب هستم. 27 سالمه و تو خانواده صمیمی، پایبند به اصول اخلاقی و تحصیل کرده بزرگ شدم. من فرزند یکی مونده به آخری هستم و پدر و مادرم حتی خواهر برادرهای بزرگتر از خودم سعی کرده اند بچه ها طوری تربیت شوند که از پس مشکلات خودشون بر بیاند در درجه اول و اینکه خوب و بد رو از هم تشخیص بدن و از لحاظ شخصیت اجتماعی رشد پیدا کنند.
بنده به دلیل علاقه شخصی و رشته تحصیلیم و از یه سنی به بعد هم با رضایت خانواده کار با اینترنت رو شروع کردم. از سال های پیش هم تو شبکه های اجتماعی مثل فیس بوک بودم. نه اینکه تو کلهم اجمعین اونها حضور داشته باشم. فقط یکی دو تا. اون هم من باب گپ و گفت با دوستان و آشنایان.
قضیه من مربوط به یکی دو سال پیش میشه. زمانی که بر حسب اتفاق یا نمیدونم آگاهانه، دختر خانمی که همسایمون بود بنده رو تو فیس بوک اد کرد.
ایشون از من تقریبا سه چهار سال کوچکتر هستن. لیسانس رو هم تو دانشگاه خوب تموم کردن.
از روز قبول کردن درخواست دوستی ایشان از طرف بنده گذشت و گذشت تا اینکه یه روز در مورد یه خبر به بنده پیغام فرستادن تو سایت و بعد اینکه چند تا پیام با هم ردوبدل کردیم. تقریبا آشنایی ما کم کم شکل گرفت.
ایشون از بچگی همسایه چند خونه اونور تر ما بودن و رابطه خانوادگی خوبی داریم. ولی به دلایلی مانند خجالتی بودن یا غرور تا حالا با هم نه صحبتی داشتیم نه آشنایی. فقط چندین بار دورا دور دیده بودمشون. واقعیتش تا اون زمان حس خاصی هم نسبت به ایشون نداشتم.
راستش رو بخوام بگم. با شروع این آشنایی حس کنجکاوی من برانگیخته شد تا ایشون رو بیشتر بشناسم . شاید اگه یه دختر دیگه بود اصلا این حس رو نسبت به ایشون نداشتم . که البته تا حالا همچین رابطه ای هم با جنس مونث نداشتم. چون به نوعی یه کار خیلی چیپ میدونستم. استدلال خودم هم این بود که تو جامعه ما شکل گرفتن این رابطه مخصوصا با کسی که ازش شناخت نداری ، بیشتر مایه دردسره تا مایه آرامش . شاید در جوامع دیگه بیشتر با این مسئله کنار اومدن و آداپته شدن.
خلاصه روز ها سپری میشد و هر دو تشنه شناخت و کنجکاوی از همدیگه بودیم. انگار یه دیوار بلندی که این همه مدت ( از بچگی) بین ما بوده الان برداشته شده و دو نفر که روحیاتشون تقریبا مشابه و مکمل هم بود همدیگه رو پیدا کرده بودند. بیشتر که صحبت می کردیم میدیدم نقاط اشتراک جذاب و بیشتری با هم داریم. که همین صحبت ها باعث شکل گیری رابطه صمیم بین ما شد.
در ماه های اولیه خیلی سعی میکردم که به عنوان یه دوست بزرگتر از خودش باهاش رابطه رو حفظ کنم تا از لحاظ احساسی وابسه نشه. تا اینکه یه روزی که از یه مسئله و مشکلی ناراحت بود و دلداریش دادم که همون روز بالاخره غرورشو شکست و گفت که دوسم داره.
زیاد تعجب نکردم چون با رفتارهای قبلیش احتمال میدادم همچین اتفاقی بیافته. ولی خودم هم به نوعی وابسته ش شده بودم. اون کسی بود که میتونستم بهش اعتماد کنم. خانواده ش رو میشناختم.
بعد یه مدت که رابطه و صحبتامون صمیمی تر شد. ازش خواستم تا کار از کار نگذشته ، جدی در مورد رابطه ای که بوجود اومده بود صحبت کنیم. حرفامو از اینجا شروع کردم که ما الان دو تا آدم عاقل و بالغ هستیم و باید راهمون رو مشخص کنیم. این راهی که توش قدم گذاشتیم اگه به قصد ازدواج نباشه طبیعتا پایانی خواهد داشت. جدا بهش گفتم که در حال حاضر من نه با شما و نه با شخص دیگری قصد آشنایی به منظور ازدواج ندارم. ازش خواستم که به طور جدی بشینه و در مورد عاقبت این مسیر فکر کنه. به تلخی و تنهایی آخر این دوستی. به مشکلات آینده ش. و اینکه هیچ کدوم در آینده اون یکی رو باعث و بانی ضربه روحی خودش ندونه . واقع بین باشیم و سعی کنیم آخر کار راضی و خوشحال از هم جدا شیم.
البته واقعا قصدم از مطرح نمودن اون مسایل این نبود که تقصیر رو بندازم گردن اون. بیشتر جنبه اتمام حجت داشت.
ایشون هم چند روز فکراش رو کردن و توضیح داد که میدون شاید آخرش تلخ باشه ولی حاضره با این وجود با من باشه این مدت.
چند ماه اول گذشت تا اینکه به پیشنهاد ایشون قرار شد یه روز همدیگه رو ببینیم. ساعت خاصی رو قرار گذاشتیم و من رفتم دنبالشون. یکمی گشتیم و تمام.
در اون ایام مکالمات ما رفته رفته صمیمی تر و احساسی تر میشد. خیال پردازی نمیکردیم ولی از ابراز احساسات نسبت به هم احساس آرامش میکردیم.
گذشت تا اینکه تو قرار دوم بیشتر با هم صحبت کردیم. گذشت زمان رو احساس نمیکردیم و هوا دیگه تاریک شده بود. دم دم های برگشتنمون بود که دیگه نتونستیم طاقت بیاریم و همدیگه رو بوسیدیم. از همدیگه مطمئن بودیم که بار اولمونه این کار رو کردیم. شب عجیبی بود. نتونستم بخوابم.
همین قرار ها چندین بار تکرار شد و متاسفانه هر بار بعد از اینکه با هم گپ میزدیم. همدیگه رو میبوسیدیم و در آغوش میگرفتیم.
از لحاظ روانی گیج شده بودم. از طرفی این رابطه و از طرف دیگه آینده ایشون و خودم، اینکه خانواده ها بفهمن چی میشه، اینکه یکی تو مایشن ببینتمون و... به نوعی بین این جاذبه و دافعه و کش و قوس گیر افتاده بودم
تو قرار های آخر بود که خیلی پیش رفتیم و دیگه متاسفانه در حد عشق بازی شده بود. کم کم از خودم بدم میومد. میگفتم من آخه چقدر برای این ارزش دارم و جذابم که حاضره به خاطر من ریسک کنه. البته جسارتا کارهایی که میکردیم در حد لمس بدن و بوسیدن بود نه چیز دیگه. همون اواخر بود که یه بار بی هوا این کار رو کردیم و به دردسر افتادیم. یک نفر که طرف شاغل یه جای امنیتی بود اومد و اساسی گیر داد. انگار آب داغ ریختن روی ما. من رفتم پایین و با هزار خواهش و التماس راضی کردم که دیگه بار آخرمون میشه. حرف ها و تهمت هایی که طرف به من و ایشون زد انگار پتکی بود که رو سرم میکوبیدن. کارایی رو بهمون نسبت میداد که عمرا نه اونا رو انجام داده بودیم نه به فکرمون خطور میکرد. تا اون موقع شخصیتمون انقدر خرد نشده بود. با هزار دلهره ماشین رو روشن کردم و اومدیم خونه ها مون.
چند وقت مدام ذهنمون درگیر اون لحظه بود. هر موقع به فکرم میرسه( همین الان هم) از شرم و خجالت و ترس چشامو محکم میبندم و صورتمو با دستام میپوشونم.تا آروم بشم. دوستم که دید روحیه من خرابتره سعی میکرد به به روش نیاره و دلداریم میداد تا من کم تر ناراحت باشم.
چند ماه اینطوری گذشت. حتی تو این مدت به خاطر فشارهای روحی که از اون قضیه بهم وارد شده بود باهاش جر بو بحث الکی میکردم. بعضی وقت ها صبر اونم لبریز میشد و طاقت نمی آورد.
بعد از چند ماه بالاخره من کم کم داشتم به خاطر کار میرفتم شهر دور، که موضوع رو باهاش مطرح کردم و ازش حلالیت خواستم . هر چند به اشتباهاتم واقف بودم. شاید اگه خودمونو بیشتر کنترل میکردیم این اتفاقات نمی افتاد.
مطمئم بودم خیلی ناراحته از این جدایی. ولی به خاطر حرفایی که اوایل دوستی زده بودیم و اینکه من با خیال آسوده برم ، ابراز نمی کرد.
الان چندین ماهه که تقریبا به کل از هم قطع رابطه کردیم (تقریبا به این خاطر میگم که گاه گداری یه پیام تبریکی میفرسته یا کمکی ازم میخواد ، در این حد) ولی یه سری موارد هست که مشکل اصلی منه.
اون اتفاق بد هنوزم که هنوزه فراموشم نشده و هر لحظه که یادم میافته قلبم درد میگیره و ناراحت میشم. یه تراژدی شده واسم.
خودم رو متهم میکنم که چرا با ایشون همچین رابطه ای داشتم. کسی که امکان داره تا خیلی وقت دیگه چشم تو چشم بشیم و همه خاطرات تکرار بشه.
میدونم که اون هم با این خاطرات کلنجار میره حتی شاید در تصمیم ازواجش و جواب خواستگاراش هم تاثیر بذاره. از این بابت خیلی عذاب وجدان میشکم. از طرفی به خاطر یه سری مسایل و اختلافات فرهنگی و اجتماعی خانواده ها ازواج ما امکان نداره.
از همون روز اتفاق ، از درگاه خدا طلب استغفار و توبه کردم. احساس گناه اون رابطه هنوز گریبانگیرمه و روزی نیست که به فکرم خطور نکنه.
ممنون میشم برای فرو نشاندن یا فراموشی این مشکل بنده رو راهنمایی کنید.
ببخشید خیلی طولانی شد. باز اگه اطلاعات خاصی از قلم افتاد من در خدمتم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)