http://www.hamdardi.net/thread-27494.html
سلام...دارم میمیرم. دارم میمیرم. حالم داشت بهتر میشد. تا حدی که دیگه به (ح) خیلی وابستگی نداشتم. شده بود استادم. حتی بلند شدم رفتم سرکلاس با بچه ها تمرین کردم. سوال کاری و درسی داشتم زنگ میزدم ازش میپرسیدم. دیگه خوب خوب بود همه چی تا این که مامانش مریض شد. (ح) مجبور شد واسه این که مامانش تنها نباشه بره بیارتش پیش خودش. از روزی که مامانش اومد خونه دیگه اخلاقش با من از این رو به اون رو شد. یه روز زنگ میزد میگفت دلم میخواد ببینمت. بغلت کنم، یه روز دیگه سرم داد میزد.
دیروز واسه کار جشنواره باید تمرین میکردیم. رفتم خونه شون. مامانشم بود. برای مامانش یه دسته گل هم بردم. کلی سعی کردم خانوم و متین رفتار کنم. نیم ساعتی که اونجا بودم حتی مانتو روسریمم در نیاوردم. (ح) میومد مدام بهم میگفت خوبی؟ افسرده ای؟ (خوب نبودم ولی بد هم نبودم) مامانشم فقط یه کوچولو باهام حال و احوال کرد...تمرینمو کردم داشتم میومدم خونه بهم اس ام اس داد سارا دیگه نه میخوام ببینمت نه میخوام صداتو بشنوم. من هاج و واج مونده بودم زنگ زدم بر نمیداشت. صبح بهم زنگ زد گفت سارا من دوستت دارم ولی نمیخوام با احساساتت بازی کنم. من مجبورم ازدواج کنم. به خاطر مامان باید ازدواج کنم. میخوای اسممو بذاری بچه ننه، هرچی! مامانم داره میمیره میخوام دلشو شاد کنم. برام از توی فامیل یه دختری رو در نظر گرفتند من دوستش ندارم ولی مجبورم. تو بچه ای از زندگی آدمها هیچی نمیفهمی... گفت امروز بیا بغلت کنم کتابهاتو بهت بدم با هم خداحافظی کنیم دیگه هم نبینمت. وقتی میبینمت عصبی میشم. من فقط گریه میکردم. باورم نمیشه داره ازدواج میکنه به خودشم گفتم.گفت دارم راست میگم. قسم جون مامانشو خورد دوباره. گفت بیا یه نیم ساعتی پیشم برای همیشه از هم خدافظی کنیم. من قبول نکردم. حس میکنم اگه بغلم کنه میمیرم. باورم نمیشه. چی کار کنم؟ حالم بده. انتظار هر چیزی رو داشتم جز ازدواجش. چرا منو برد خونه؟ چرا مامانش تا منو دید این زمین تا آسمون با من بد شد؟ تورو خدا کمکم کنید
- - - Updated - - -
من تا حالا هیچ مردی رو به این حد تو زندگیم دوست نداشتم. بهش میگم تو که از روز اول میدونستی من 18 سال ازت کوچیکترمو به دردت نمیخورم چرا با من این کارو کردی؟
میگه خودت خواستی. الانم نمیخوام پست باشم. میتونم بازم ازت سو استفاده مالی و جنسی کنم ولی میبینم نمیخوام تورو خرابت کنم. یه بار هم بهم گفت مگه چه اتفاقی افتاده چند بار اومدی پیشم با هم گپ زدیم و حال کردیم. ( به همین راحتی از سکسمون حرف میزنه) سکسی که خودش میگه تو این 40 سال چیزی مثل منو تجربه نکرده. گفت من خودتو قبول دارم خونواده تو قبول دارم میدونم مامانت فلانیه و بابات فلانی... میدونم خوشگلی با شعوری عاشقمی ولی من دیگه تو این سن عاشق نمیشم فقط میتونم یه نفرو دوست داشته باشم الانم به صلاحمه که نامزدمو دوست داشته باشم. گفت من هیچوقت فراموشت نمیکنم. توام سعی کن منو ببخشی... دارم توی یه مسیری میفتم که خودم انتخابش نکردم ولی به خاطر مامانم باید این راهو برم.
دارم سکته میکنم... دارم میمیرم
علاقه مندی ها (Bookmarks)