سلا خسته نباشد ابتدا تشکر میکنم از اینکه همچین انجمنی را با این قدرت و این پربازدیدی اداره میکنید و هدف خیری را دنبال میکنید باز هم تشکر از ادمین و مدیران و تمای کسانی که زحمت میشکن در این گروه..
بدون حاشیه روی اضافی میرم که مشکل خودم بیان کنم ابتدا بگم که من قبلا در مورده همین داستان اینجا بودم اما پیگیر نشدم و مشکلم حل نشد و بازم جایی بهتر از اینجا واسه مشاوره پیدا نکردم ..

من مدتی پیش حدوه 2 سال پیش علاقه ی نسبی که رفته رفته بیشتر شد به پسری پیدا کردم که نزدیکی خانه ما هم بودن و تازگی نقل مکان کرده بودن من دیگه فهمیدم به این طرف علایق پیدا کردم طوری که شبو روز به بودنش فکر میکردم اما نمدانستم راهیی برای اشناین و دوست شدن چون از اول عادی برخورد نکردم و هی نگاه میکردم و از کنارش رد میشدم تا حدی که بعد مدتی خودش احساس کرده بود و فهمید این داستان ادامه داشت و من همچنان راهی و اون رو ی شخصی رو نداشتم که برم بهش پیشنهاد بدم این خیلی منو اذیت میکرد دیگه شده بود بزگترین مشکل واقعن من احساس میکردم نیمه گم شده خودمو پیدا کردم و اگه با این دوس بشم خیلی برام خوب میشه به زندگ امیدوار میشم و حتی موفق خیلی ازش خوشم اومد نکات و شباهت های زیادی تو خودم و اون دیدم دیگه این داستان عادی نبود برا من حاد شده بود من هرشب از اینکه نمتونستم بهش پیشنهاد بدم رنج میبردم و هی غمگین و دپ بودم چون واقعا خواهان رفاقت باهاش بود حس میکردم اشنایت با اون خیلی بهم کمک میکنه چون واقعا فرده تنهایی هستم من واقعا تنها بچه های اخ خانونده نه دوستی جنس مخالفی اهلش بودم و نه رفیقای پسرم اونجور که دوس داشتم بودن و نه فامیلی خلاصه کسی نبود و م واقعا احساس تنهایی میکردم همین داستانا عشق علاقه منو به این پسر بیشتر و بیشتر کرد. ولی جز اینکه از کنارش رد بشم و بهش نیگا کنم کاره دیگه ایی ازم بر نمی اومد چون از همون اول طبیعی برخورده نکرده بودم و نه میتونستم بیخایل این داستان بشم نه اینکه برم جل و کاری انجام بدم کل این زمان من داغون بودم خیلی به مشکل خوردم از کارم عقب افتادم چون فکرش ملا منو عوض کرد و بهم ریخت واقعا اون طرفه عشقه من بود داستان پیش رفت تا اینکه دیگه من جوش اوردم د یک شب که همه چی اتفاقی و کاره خداوند بود من تصمیمی گرفتم که شاید الان پشیمان باشم واقعا انجا کاره خدا بود گفتم دیگه از خونه میزنم بیرون سره شب بود اگه دیدمش بهش میگم کاره خدا واقعا اینجا منو شگفت زده کرد من هم از خونه بیرون زدم ان هاهم چفت خونه ما میشنن یعنی همسایه من دقایقی پایین بودم که دیدم اود بیرون منو دید نفمیدم چی احساسی داشت ولی با اینکه دستو پامو گم کرده بودم واستادم تا از مغازه برگشت و جلو در خونه هم رسید بشه سلام کردم دست دادم و زود گفتم میشه باهم رفیق شیم بدون هیچ داستانی اونم گفته نه دوست نمیشم و یک چزی توش دیدم که گفت نه دوست نمیشم مثلا اعمتماد به نفس اینو نداشت خلاصه گفت نه دوست نیمشم من گفت دمت گرم و رفتم دیگهس عی کردم فراموشش کنم همین امر داشت اتفاق می افتد اما بعد یک سال همین تازگی دوباره همون حس هیا همون فکرا تو من دیده شد اولی این دفعه با این تفاوت که که اون نسبت به قبل عوض شد ه و وقتی منو میبینه بم نیگا میکنه نمدونم هدفش چیه میخواد بدونه هنوزم اره یا کلا نمدونم ولی همین نگاها دوباره منو خراب کرده من هی از فکرش میام بیرون کلا بیخی میشم پیش خودم میگم دیگه خیلی پاش خرد شدی و از زندگی عقب افتادی و بازم فکرایی میاد که شاید اون بزرگ تر شده و به نتایجی رسیده به ذهنم میاد چون الان که من 19 سال دارم اون 17 سالشه من خدایی خیلی احساس تنهایی میکنم از یک طرف دوست دارم با اون رفیق شم از یک طرف نمیشه چون من نمتونم برم دیگه جاش میخوام اون بیاد چیزی بگه ولی اونم فقط نیگام میکنه ون رو نمدونم ولی من واقعا داغون میشم میخواد قیدشو بزنم و به زنگیم ادامه بدم ولی تا میبینمش همه این قول هایی که به خدم دادمی ادم میره من همون جور که گفتم خیلی تنهام همین یکی از دلایلی وابستگی و مشکل منه اونم مثل من کم رو و مغروه اینم خودش مشکله من واقعا موندم خیلی دوس دارم یا فراموشش کنم به درسم و زندگی ادامه بدم بدون توجه به تنهایی و این مشکلات باهم باش رفیق بشم هم از تنهایی در بیام و هم به نظره خودم دلگرمی واسه ادامه زندگی باشه چون من به همچین رفیقی که دوسش داشته باشم راضی هستم برا امیدواری در زندگی ولی نمدونم چکار کنم اون اگه واقعا احساس نداره چرا بم نیگا میکنه اگه نمیخواد دوست بشه چرا نیگا میکنه اگرم میخواد چرا نمیاد سمتم من که رفت ...