دوستای خوبم سلام
تو این مدت تاپیکی باز نکردم، چون تو محل کار جدید نمیتونستم بیام تو سایت و از همه مهمتر بعد از برگشتنم مشکل خاصی نبود
وقتی برگشتم دیدم شوهرم خیلی چیزایی که باعث آزارم بودو رعایت میکنه یا حداقل سعی میکنه، ولی امروز شد اولین روز تعطیل زهرماری که بعد از 20روز زندگی با هم داشتیم
شما هم مثل من فکر میکنین زود پیش اومد؟ فکر میکردم حداقل 2-3 ماهی استرس نداشته باشم ولی انگار عمر خوشبختی زورکیمون نهایتا همین 20روزه

همون هفته ای که برگشتم خواهرش دعوتمون کرد، منم حرفی که تو این دوسال تو دلم منده بودو به شوهرم گفتم
بهش گفتم عزیزم یادته خواستیم دعوتشون کنیم، بهت گفتم تو زنگ بزن دعوتشون کن، چون اونا هم همیشه به تو زنگ میزنن، من فکر کنم اینطوری راحت ترن؟ تو با اصرار ازم خواستی که زنگ بزنم
خب منم دلم میخواد وقتی دعوتیم به من زنگ بزنن، نه اینکه به تو بگن من هم دعوتم
گفت نه اصلا منظوری ندارن و ....، گفتم من ازت میخوام بهشون بگی که ما رسم دارین دعوت میکنیم، گفت اینبارم بیا، رفتیم اونجا یواشکی بهش میگم، منم گفتم عزیزم مرسی، اصلا مهم نیست اینبارم میام
خب
رفتیم، منم دیگه ازش نپرسیدم گفتی؟ چی شد؟ و ...
دیروز اون یکی خواهرش بهش زنگ میزنه که فردا ناهار بیاین خونمون، همسرم بهش میگه میشه به خانمم هم زنگ بزنی و بهش بگی؟ من یه دفعه دیدم خواهر شوهرم بهم زنگ زد؛ بعد دعوتمون کرد و منم فکر کردم سری قبل که به خواهر کوچیکش گفته جریانو؛ اونم به همه گفته و خواهر بزرگش الآن بهم زنگ زده
کلی خوشحال بودم؛ هم از خواهرش تشکر کردم هم وقتی شوهرمو دیدم از اون تشکر کردم
دیشب اومدیم خونه؛ با کلی بگو بخند یه دفعه دیدم رفته تو لک
بهش گفتم چی شد؟ گفت گلوم میسوزه
منم عین اسکولا؛ دیشب براش دستمال گرم کردم بزاره رو سینش وقتی اوردم گفت نمیخوام
خب منم گفتم اشکال نداره ؛ کلا بد مریضه
صبح بلند شدیم دیدم همچنان اینطوریه؛ بهش گفتم چی شده؟ من کاری کردم ؟ ناراحتی یا واقعا سرماخوردی
گفت ناراحتم
گفتم چرا؟
گفت دیروز که به خواهرم گفتم بهت زنگ بزنه حس کردم شخصیت خودم و تو رفت زیر سوال
گفتم اصلا این فکرو نکن؛ چون اینطور نیست؛ بعد مثل همیشه شروع کرد به توهین به من و وسط کشیدم مشکلات سابق از ماه عسل تا حالا و هرچی دلش خواست بهم گفت
و من احساس کردم چقدر احمق بودم که برگشتم به این زندگی نحس، چقدر احمق بودم که دوباره دلخوش شدم؛ چقدر احمق بودم که دوباره نقش بازی کردنشو قبول کردم
امروز روز نحسی بود؛ خونه خواهرش سعی کردم شاد باشم ولی از درون داغون بودم
از همشون بدم میاد
این کمترین شعور اجتماعیه که یه نفر باید داشته باشه و رعایت کنه ؛حالا من برای اینکه بهشون نشون بدم در مورد منم باید رعایت کنن اینطوری زندگیم به هم میریزه
باز بهم توهین کرد؛ من سعی کردم آروم باشم بهش گفتم دو تا راه حل پیشنهاد میدم
1- با خواهرت صحبت کنم و نمیگم تو در جریانی ازشون بپرسیم که واقعا باید به خانم زنگ بزنن و دعوت کنن یا نه؟ (چون میگه این فقط تو خانواده شماست و تو جامعه هیچکس اینکارو نمیکنه مثلا دوستاش بهش میگن شب بیاین خونمون ما باید بریم و خانمشون یا مادرشون به من زنگ نمیزنه این اصلا بد نیست)
2- هرکی هرطور خواست ما رو دعوت کنه و منم میرم ولی اگه بهم زنگ نزنن منم بهشون زنگ نمیزنم و از جانب شوهرم دعوت بشن
برگشته میگه واقعا متأسفم
یعنی من بدون دعوت باید برم؛ ولی باید همه رو دعوت کنم
تو رو خدا شماها بگین
من مقصرم؟ باید چکار کنم؟
خواهش میکنم همتون اینو جواب بدین که این واقعا فقط در حد خانواده ماست که اگه مثلا میخوایم داداشمو دعوت کنیم زنگ میزنیم به زن داداشم ؟ شماها همچین چیزی ندارین؟
به خدا افسردگیم داره شدید میشه
ازش متنفرم
به خاطر ناراحتی همکاراش؛ خواهراش و دوستاش حتی اگه غیر موجه باشه اعصاب منو خورد میکنه ولی اگه من چیزی بخوام که موجه باشه بهم میگه سخت نگیر و کلا من باید به ساز همه برقصم تا ایشون راضی باشه و خدائی نکرده کسی ازمون دلگیر نشه
منم که این وسط اصلا آدم نیستم
تو رو خدا بگین چکار کنم؟ همش فکر میکنم کاش همه چیز تموم شده بود
مسائل زندگی ما هیچ تغییری نمیکنه