نوشته اصلی توسط
farhad7
با سلام .سلام
خواهش میکنم تا آخر بخونید.
زندگی من پیچیده هست پس سعی میکنم خلاصه بگم.
من 24 سالمه در سن 19 سالگی با یه دختری عقد کردم و 20 سالگی هم طلاق گرفتیم چون هیچیمون به هم نمیخورد. من تو 21 سالگی با یه دختری تو دانشگاه آشنا شدم و نظرم دوستی بود ولی اون بهم میگفت داداش منم چون دوس نداشتم بهم بگه داداش ازش خواستگاری کردم!!!!!!!!!!!
فک میکنی دلیلت برا خواستگاری چقدر درسته ؟ فقط ارضای یه نیاز بوده
میتونستی بگی بهت نگه داداش نه اینکه خواستگاری کنی؟
ولی قصدم دوستی بود اونم جوابی بهم نداد و گفت باید با مامانم صحبت کنی و به مامانش گفت به من زنگ زد و منم دیدم زشته که بهش بگم دخترتون رو برای دوستی میخوام برا همین گفتم آره برا ازدواج میخوام
تصمیم گیری از روی رودربایستی
و البته فعا به دلیل یه سری دلایل نمیتونم به خانوادم بگم بعدش هر کاری کردم از هم جداشیم نشد و منم دیگه بهش وابسته شدم و دیگه قصدم واقعا ازدواج بود تا قبل از اون خواستگاری نگفته بود که ازم بزرگتره و منم فکر میکردم همسنمه اما بعدش گفت یه سال ازت بذرگترم منم گفتم اشکال نداره یه روز دفترچه بیمشو دیدم که 3 سال ازم بزرگتره ولی دیگه واقعا دوسش داشتم و نمیخواستم از دستش بدم . روز به روز بیشتر عاشقش میشدم و خیلی هم روش حساس بودم که حتی اگه به یه مرد سلام میکرد ناراحت میشدم.
فک میکنی این میتونه دلیل دوست داشتن باشه یا یه تعصب بیجاست؟
بعد از یک سال من به خانوادم گفتم و اونا هم زنگ زدن به خانواده دختر و باهاشون صحبت کردن و قراره خواستگاری گذاشتن ولی همون موقع مامان بزرگ من فوت کرد و خواستگاری ول شد تا یه سال دیگه که بلاخره رفتیم خواستگاری و عموش اومد نشست و یه شرطایی برا ما گذاشت که ساده بود . گفت درستو بخون باباتم کمکت میکنه و بابامم گفت کمکش میکنم . به توافق رسیدیم و اونا هم اومدن خونه ما ولی ایندفعه با یه خروار شرط و شروط که مکان زندگی باید تو شهر باشه و دختر ما اصلا نمیتونه اینجا زندگی کنه(چون پدر و مادرم روستا زندگی میکنند). منم گفتم من که شهر زندگی میکنم ولی چیزی مشخص نیست شاید فردا به یه مشکلی خوردم و مجبور شدم بیام برا یه مدت روستا زندگی کنم
ادمی که میخاد ازدواج کنه باید یه برنامه مشخص یرا زندگیش داشته باشه تا دیگان هم بتونن روش حساب باز کنن و تصمیم بگیرن نه این که هرچه پیش اید خوش اید
و اونا هم گفتن باید تعهد بدی که فقط شهر زندگی کنی. شرط دومشون گفتن باید حتما بری معافی بگیری شرط سومشونم این بود که باید دانشگاهتو ول کنی و بری سر یه کاری. منم درس و دانشگاهمو دوس داشتم ولی اون دختره رو خیلی بیش از اینا دوس داشتم بنابر این شرطا رو پذیرفتم و بیخبر خانواده دانشگاه رو ول کردم و رفتم سر یه کار ولی 4 روز بیشتر دووم نیوردم و با صاحب کارخونه دعوام شد . چون من تا اون موقع اصلا برا کسی کار نکرده بودم و نمیتونستم ببینم کسی بهم دستور میده . اون کارو ول کردم . بابام زنگ زده بود دختره دختره هم بهش گفته بود اگه پسرتون منو میخواد باید درسشم ول کنه و بابامم بهم گفت اگه درستو ول کنی دیگه قید منو بزن . تواین مدت اون دختره با من خیلی سرد برخورد میکرد و و من واقعا عذاب میکشیدم و بهم گفت هر کاری میخوای بکنی زودتر. منم دیدم بابا شرطای این روز به روز بیشتر میشه و اصلا هم کوتاه نمیاد و زن قبلیم اصلا برا من شرط نذاشته بود و کارمون به طلاق کشید دیگه وای به حال این که شرط هم میزاره!!!!!!!!!!!!!!! . به دختره گفتم شرطات سخته اونم گفت نیست و بحثمون شد و اونم گفت حالا که ایجور شد باید بابات برات مغازه بخره ماشین بخره و انقد طلا بخره و... تا من باهات ازدواج کنم . مادر دختره بهم اس داد که میخوای چیکار کنی بلاخره گفتم والا دختر شما داره هر روز شرطاشو بیشتر میکنه . بابای من 70 سالشه من چطوری میتونم به یه پیر مرد 70 ساله بگم اینا رو حتما باید برام فراهم و کنی و گفتم خدا خوشش نمیاد و منم اصلا دلم نمیاد به پدرم فشار بیارم . مامانش دیگه جواب نداد و دختره هم گفت من با خودت دیگه کاری ندارم و فقط با خانوادت کار دارم منم گفتم خانوادم کاری با تو ندارن و اگرم داشته باشن با بزرگترته . دختره هم گفت دیگه نه به من اس بده نه زنگ بزن منم گفتم باشه . الان دو روزه ازش بیخبرم ولی واقعا دارم از دوریش و بیخبریش زجر میکشم . به نظرتون چیکار کنم؟ خیلی دلم براش تنگ شده . خیلی دوسش دارم . تو دو راهی موندم که حرف خانوادم و گوش بدم یا حرف خانواده اون دخترو
ببین منتظری که یکی بیاد بگه به حرف این گوش کن یا اون پس خودت چی؟ (عدم استقلال)
. نمیدونم چیکار کنم. به نظرتون درسته باهاش ازدواج کنم؟ چون خیلی دوسش دارم و وابستشم
اشتباهاتت انقدر زیاد بوده که من رنگیشون کردم
دلیل خواستگاریت و انتخابت واقعا جای تامل داره
خیلی جای تامل داره
متاسفانه تنها چیزی تو این ازدواج نقشی نداشته تفکر و منطق و هماهنگی امور و مدیریت بوده شما اصلا نه به استقلال فکری رسیدین ونه استقلال فردی.
این شرایطی که داری واقعا برا ازدواج نابسامان هست و معلوم نیس کی برات تصمیم میگیره
خلاصه دلایل تصمیمت برا ازدواج:
چون دوس نداشتی بهت بگه داداش(یه هوس کوچیک که شده دلیل ازدواج)
چون مادرش بهت زنگ زده و تو رودربایستی موندی (رفتار منفعلانه)
چون وابسته شدی (عدم مدیریت رابطه و درگیری احساسی )
چون نمیتونستی تحمل کنی که به مردی سلام بده پس دوس داری (تعصب)
رو اینه خیلی فکر کن ببین پایه و اساس زندگیت رو چیا تشکیل میدن .
موفق باشی
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را
ویرایش توسط فرشته اردیبهشت : شنبه 05 بهمن 92 در ساعت 19:31
علاقه مندی ها (Bookmarks)