سلام شيرين جوننوشته اصلی توسط shirin joon
من و اون خانوم اواخر سال 80 با هم آشنا شديم اون اوايل زياد نميفهميدم عشق چيه..عاشق كيه..تقريبا 6 ماه با هم بوديم كه من به علت قبولي تو دانشگاه مجبور شدم كوچ كنم.از هم دور شديم ..زياد حسي به اون دختر نداشتم..آروم آروم رابطمون كمرنگ شد..تا بعداز اينكه من بعداز 2 سال كاردانيمو تمام كردم..تو اين مدت دو سال زياد باهم در ارتباط نبوديم..تا اينكه يه شب.....بله يه شب من با بچه هاي محلمون تو مسجد امام حسين(ع) محله يه مراسم زيارت عاشورا گرفته بوديم..بعداز مراسم يه نذري بود كه بچه ها تو مسجد پخش كردن چون بچه ها خجالتي بودن از من خواستن كه واسه قسمت زن ها من ببرم.نذري رو بردم واسه زنها..راستش ديدم فقط يه زن اونجاست..صداش كردم كه بياد نذري رو ازمن بگيره اونم اومد نزديك كه شد ديدم همون عشق منه..تا چشمم بهش افتاد برگشتم اما اون التماسم كرد گريه كرد قسمم داد كه وايسم..منم مجبور شدم كه وايسم.حرفشو زد گفت كه چرا به من محل نميذاري و از اين حرفا.....منم چون تو مسجد بوديم حرفاشو قطع كردم و گفتم كه بهم زنگ بزنه...خلاصه زنگ زد و يه جوري دلمو به رحم آورد كه باهاش ادامه بدم..ما ادامه داديم اما من تو رابطه همون پسر قبلي بودم زياد تغيير نكردم..اما اون هميشه بهم مهربوني ميكرد..بهم زنگ ميزد و...تا اينكه يه شب يكي از دوستاش بهم پيام داد كه آقا محسن اون دوستت داره تا الان خيلي خواسته عشقشو بهت ثابت كنه و خيلي حرفاي ديگه...از اون شب يه تغييري در من بوجود آمد نه از سر احساس ترحم يا لطف..يه جورايي عاشق شدم..نه بخاطر حرفاي اون دوستش يا رفتاراي خودش..بگذريم..عاشق شديم...يه مدت گذشت و من با رفتارام بهش ثابت كردم كه دوستش دارم و واسم مهمه و.....البته تو يه رابطه دوستي هيچي از محبت و عشق و علاقه واسش كم نذاشتم..ما باهم در ارتباط بوديم كه خانوادم يه جورايي از رابطه ما بو بردن و من هم چون احساس ميكردم ممكنه فكر بد كنن پيشنهاد خواستنمو به خانوادم دادم كه ......
اوايل رابطه رو كه براتون توضيح دادم اون خواسته هاي غير معغولي نداشته كه از من بخواد و منم بخاطر علاقه انجام بددم اگرم كاري بوده اول فكر كردم بعد انجام دادم...اينكه گفتم بخاطرش جلو خانوادم خواستمو گفتم بخاطر اسرار اون يا فهميدن خانوادم از رابطه ما هم نبوده خودم به اين نتيجه رسيدم كه ديگه واسه دوستي كافيه بهتره ديگه از حرف خارج بشم و يه عملي انجام بدم واسه عشقمون...يه سوال: اون هرچي ميخواسته شما همون كارو انجام ميدادين؟ بدون چون و چرا؟ فقط به دليل علاقه ؟
يا نه ... به هرخواسته اون عمل نميكردين و در موردش فكر خودتون و ايده خودتون هم مهم بود؟
خود گذشتگي درچه زمينه اي؟؟؟من بخاطر اون از خيلي چيزام گذشتم..جلوي بي حرمتي داداشاش فقط لبخن زدم..اون خواسته هاي زيادي نداشت..از من ميخواست كه بهش اهميت بدم...منم اوايل زياد تحويلش نميگرفتم تا اينكه اون تغيير احساس درونم بوجود اومد كه از اون شب تو مسجد امام حسين با ديدن چهره پريشون و گريونش...بازم ميگم از سر ترحم بهش محبت و عشق نميكردم..واقعا احساسم تغيير كرد ..خواسته يا ناخواسته.. كه الانم با اينكه اين حرفو زده وميخواد اين تصميمو بگيره با اينكه از دستش دلگير شدم ولي با صميم قلبم ميگم كه به معناي واقعي كلمه دوستش دارم و عاشقم...[/quote]تو رابطه تون تا حالا چقدر از خودگذشتگي كردين؟ و آيا به همون اندازه هم دريافت كردين؟؟؟
چقدر به خواسته هاش تن دادين بدون اينكه به خودتون فكر كرده باشين ؟
جواب اين سوالا مهمه...
علاقه مندی ها (Bookmarks)