به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 9 از 42 نخستنخست 123456789101112131415161718192939 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 413
  1. #81
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 15 اسفند 86 [ 22:14]
    تاریخ عضویت
    1386-11-20
    نوشته ها
    143
    امتیاز
    4,257
    سطح
    41
    Points: 4,257, Level: 41
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 93
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    74

    تشکرشده 79 در 55 پست

    Rep Power
    31
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    کلاغ روی یه درخت نشسته بود و تمام روز بیکار بود و هیچ کاری نمی کرد... یه خرگوش از کلاغ پرسید: منم می تونم مثل تو تمام روز بیکار بشینم و هیچ کاری نکنم؟ کلاغ جواب داد: البته که می تونی!... خرگوش روی زمین کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد... یهو روباه پرید خرگوش رو گرفت و خورد! نتیجه اخلاقی: برای اینکه بیکار بشینی و هیچ کاری نکنی ، باید اون بالا بالاها نشسته باشی

  2. #82
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 15 اسفند 86 [ 22:14]
    تاریخ عضویت
    1386-11-20
    نوشته ها
    143
    امتیاز
    4,257
    سطح
    41
    Points: 4,257, Level: 41
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 93
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    74

    تشکرشده 79 در 55 پست

    Rep Power
    31
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند…
    نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست؛ بعد واتسون را بیدار کرد و گفت : نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟!
    واتسون گفت : میلیون ها ستاره می بینم !
    هلمز گفت: چه نتیجه ای می گیری؟!
    واتسون گفت : از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم.
    از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد.
    از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است، پس باید ساعت حدود سه نیمه شب باشد...!
    شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت: واتسون ! تو احمقی بیش نیستی! نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند!!!

  3. #83
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 15 اسفند 86 [ 22:14]
    تاریخ عضویت
    1386-11-20
    نوشته ها
    143
    امتیاز
    4,257
    سطح
    41
    Points: 4,257, Level: 41
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 93
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    74

    تشکرشده 79 در 55 پست

    Rep Power
    31
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    "آرتور اشي"،قهرمان تنيس ويمبلدون، بر اثر خون آلوده اي كه در جريان عمل جراحي در سال 1983 دريافت كرد، به بيماري مبتلا شد و در بستر افتاد. او از سراسر دنيا نامه هايي از طرفدارانش دريافت مي كرد.يكي از آن ها نوشته بود: چرا خدا تو را براي چنين بيماري انتخاب كرد؟
    او در جواب نوشت: در دنيا، 50 ميليون كودك بازي تنيس را آغاز مي كنند، 5 ميليون نفر ياد مي گيرند كه چگونه تنيس بازي كنند، 500 هزار نفر سرشناس مي شوند،50 نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا مي كنند،4 نفر به نيمه نهايي مي رسند. 2 نفر به فينال راه مي يابند و يك نفر....
    آن هنگام كه جام قهرماني را روي دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدايا، چرا من؟ و امروز كه از اين بيماري رنج مي كشم نيز نمي گويم خدايا، چرا من؟!
    "مجله ي قلم چي"
    خوب، من از اين داستان يه عالم چيز ياد گرفتم. مثلا اين كه وقتايي كه اوضاع به كامه، حتما بپرسم خدايا، چرا من؟ تا تو شرايط بد هم چيزي برا گفتن داشته باشم. مراحل پيشرفت توي بازي تنيس رو هم فهميدم....
    به هر حال هر چيزي رو فهميدم، جز اون چه كه بايد.

  4. #84
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 15 اسفند 86 [ 22:14]
    تاریخ عضویت
    1386-11-20
    نوشته ها
    143
    امتیاز
    4,257
    سطح
    41
    Points: 4,257, Level: 41
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 93
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    74

    تشکرشده 79 در 55 پست

    Rep Power
    31
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    كاترين هشت ساله بود.شبي در اتاق آرام خوابيده بود که از صحبت هاي پدرو مادرش فهميد
    برادر کوچکش سخت مريض است و پولي هم براي مداواي آن ندارند.
    پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نميتوانست هزينهء جراحي پر خرج برادرش را بپردازد.
    كاترين شنيد که پدر آهسته و گريان به مادر گفت فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد؛
    كاترين با ناراحتي بلند شد و از زير تخت قلک کوچکش را درآورد.
    قلک را شکست.
    سکه ها را روي تخت ريخت و آنها رو شمرد .....
    فقط پنج دلار.....
    بعد آهسته از در عقبي خارج شد و چند کوچه رفت بالاتر به داروخانه رفت.
    جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش به مشتريان گرم بود
    بالاخره كاترين حوصلش سررفت و سکه هارو محکم رو شيشه پيشخوان ريخت.
    داروساز جاخورد و با تعجب گفت چه ميخواهي؟!!
    دخترک با نگراني جواب داد : داداشم خيلي مريضِه مي خوام براش معجزه بخرم قيمتش چقدره ؟؟؟؟
    دارو ساز با تعجب پرسيد: چي بخري عزيزم!!؟
    دخترک توضيح داد: برادر کوچکم چيزي در سرش رفته و بابام ميگه
    فقط معجزه ميتونه اون رو از مرگ نجات بده من هم مي خواهم معجزه بخرم...
    قيمتش چقدره ؟
    داروسازگفت:متاسفم دختر جان ولي ما اينجا معجره نمي فروشيم.!!!!
    چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت شما رو به خدا برادرم خيلي مريضه ِو بابام پول نداره
    و همهء پول من همينه.... من... ازکـــــجــا مي توانم معجزه بخرم؟؟؟؟
    مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت از دخترک پرسيد:
    دخترم چقدر پول داري؟
    دخترک پولهارا کف دستش ريخت و به مرد نشان داد.مرد لبخندي زد وگفت:
    آه چه جالب!!!
    فکر ميکنم اين پول براي خريد معجزه کافي باشه.بعد به آرامي دست اورا گرفت
    و گفت : من ميخوام برادر و والدينت را ببينم فکر ميکنم معجزهء برادرت پيش من باشه. مي دونيد اون مرد كي بود؟!
    اون مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود
    .فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.
    پس از جراحي پدر نزد دکتر رفت و گفت از شما متشکرم نجات پسرم يک معجزه واقعي بود،
    مي خواهم بدانم بابت هزينهء عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟
    دکتر لبخندي زد و گفت..... فقط پنج دلار.....
    نتيجه اش به عهده خواننده

  5. #85
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 09 مهر 89 [ 18:27]
    تاریخ عضویت
    1386-11-13
    نوشته ها
    952
    امتیاز
    20,283
    سطح
    89
    Points: 20,283, Level: 89
    Level completed: 87%, Points required for next Level: 67
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,946

    تشکرشده 1,965 در 675 پست

    Rep Power
    112
    Array

    عشق برای تمام عمر

    [align=justify]

    عشق برای تمام عمر
    پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

    پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب ندیده باشه"

    پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

    پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.

    پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!

    پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.

    پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!

    پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟

    پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است
    [/align]

  6. #86
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 06 آذر 96 [ 14:31]
    تاریخ عضویت
    1386-10-22
    نوشته ها
    294
    امتیاز
    14,912
    سطح
    79
    Points: 14,912, Level: 79
    Level completed: 13%, Points required for next Level: 438
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    625

    تشکرشده 691 در 187 پست

    Rep Power
    47
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    سلام

    چيزي كه جان عشق را نجات داد!



    روزي روزگاري در جزيره اي زيبا تمام حواس زندگي مي كردند شادي ، غم ، غرور ، عشق و ...
    روزي خبر رسيد كه به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت پس همه ساكنين جزيره قايق هايشان را مرمت نموده و جزيره را ترك كردند اما عشق مايل بود تا آخرين لحظه باقي بماند چرا كه او عاشق جزيره بود وقتي جزيره به زير آب فرو مي رفت عشق از ثروت كه با قايقي با شكوه جزيره را ترك مي كرد كمك خواست و به او گفت :
    آبا مي توانم با تو همسفر شوم ؟
    ثروت گفت : خير نمي تواني من مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايقم دارم و ديگر جايي براي تو وجود ندارد .
    پس عشق از غرور كه با يك كرجي زيبا راهي مكان امني بود كمك خواست .
    عشق گفت : لطفاً‌ كمك كن و مرا با خود ببر
    غرور گفت نمي توانم تمام بدنت خيس و كثيف شده قايق مرا كثيف مي كني
    غم در نزديكي عشق بود پس عشق به او گفت اجازه بده تا من با تو بيايم
    غم با صدايي حزن آلود گفت : آه عشق من خيلي ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم
    پس عشق اين بار به سراغ شادي رفت و او را صدا زد اما او آنقدر غرق در شادي و هيجان بود كه حتي صداي عشق را نيز نشنيد
    ناگهان صدايي مسن گفت بيا عشق من تو را خواهم برد
    عشق آنقدر خوشحال شده بود كه حتي فراموش كرد نام ياريگرش را بپرسد و سريع خود را داخل قايق او انداخت و جزيره را ترك كرد وقتي به خشكي رسيدند پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد كه چقدر به پيرمرد بدهكار است چرا كه او جان عشق را نجات داده بود .
    عشق از علم پرسيد : او كه بود ؟
    علم پاسخ داد :‌او زمان است .
    عشق گفت : زمان ! اما چرا به من كمك كرد ؟
    علم لبخندي خردمندانه زد و گفت : زيرا تنها زمان قادر به درك عظمت عشق است.

  7. کاربر روبرو از پست مفید psy133 تشکرکرده است .

    psy133 (پنجشنبه 09 اسفند 86)

  8. #87
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 06 مهر 90 [ 18:15]
    تاریخ عضویت
    1386-6-25
    نوشته ها
    73
    امتیاز
    6,490
    سطح
    52
    Points: 6,490, Level: 52
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 60
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    85

    تشکرشده 91 در 38 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    لوستر آخرت
    سر لوستر ، حرفشان شد. بعد از کلي بگو مگو ، با هم کنار آمده و لوستر دلخواهشان را خريدند.
    کنار مغازه پيرزني ايستاده بود.
    مرد از جيبش پول درآورد.
    پيرزن گفت: الهي به دل خوش! چراغ خونه آخرتتون روشن باشه! محتاج نيستم جوون! منتظر نوه ام اينجا ايستاده ام!
    زن و مرد جوان خجالت کشيدند،
    نه به خاطر آن که فکر کرده بودند پيرزن گداست،
    چراغ آخرت را بايد از کجا مي خريدند؟!

  9. کاربر روبرو از پست مفید سمیه تشکرکرده است .

    سمیه (شنبه 11 اسفند 86)

  10. #88
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 06 مهر 90 [ 18:15]
    تاریخ عضویت
    1386-6-25
    نوشته ها
    73
    امتیاز
    6,490
    سطح
    52
    Points: 6,490, Level: 52
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 60
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    85

    تشکرشده 91 در 38 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    رادرفورد دانشمند مشهور انگليسي،شب هنکام وارد آزمايشگاه خود شد و يکي از دانشجويانش را ديد که هنوز پشت دستگاه نشسته است و کار مي کند.
    رادرفورد از او پرسيد: اين وقت شب چه کار مي کني؟
    دانشجو پاسخ داد: کار مي کنم.
    رادرفورد گفت: پس روز چه کار مي کني؟
    دانشجو پاسخ داد: البته کار مي کنم.
    رادرفورد گفت: صبح زود هم کار مي کني؟
    دانشجو به اميد تحسين استاد سري به تاييد تکان داد و گفت: بلي استاد، صبح هم کار مي کنم.
    چهره رادرفورد در هم رفت و گفتگوي خود را با اين پرسش پايان داد: گوش کن پس تو کي فکر مي کني؟

  11. 2 کاربر از پست مفید سمیه تشکرکرده اند .

    سمیه (شنبه 18 آذر 91)

  12. #89
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 06 مهر 90 [ 18:15]
    تاریخ عضویت
    1386-6-25
    نوشته ها
    73
    امتیاز
    6,490
    سطح
    52
    Points: 6,490, Level: 52
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 60
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    85

    تشکرشده 91 در 38 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    شب از نيمه گذشته بود. پرستار به مرد جواني که آن طرف تخت ايستاده بود و با نگراني به پيرمـرد بيمار چشم دوخته بود نگاهي انداخت.
    پيرمرد قبل از اينکه از هوش برود، مدام پسر خود را صدا مي زد.
    پرستار نزديک پيرمرد شد و آرام در گوش او گفت: پسرت اينجاست، او بالاخره آمد.
    بيمار به زحمت چشم هايش را باز کرد و سايه پسرش را ديد که بيرون چادر اکسيژن ايستاده بود.
    بيمار سکته قلبي کرده بود و دکترها ديگر اميدي به زنده ماندن او نداشتند.
    پيرمرد به آرامي دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندي زد و چشم هايش را بست.
    پرستار از تخت کنار که دختري روي آن خوابيده بود، يک صندلي آورد تا مرد جوان روي آن بنشيند. بعد از اتاق بيرون رفت. در حالي که مرد جوان دست پيرمرد را گرفته بود و به آرامي نوازش مي داد.
    نزديک هاي صبح حال پيرمرد وخيم شد. مرد جوان به سرعت دکمه اضطراري را فشار داد.
    پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاينه بيمار پرداخت ولي او از دنيا رفته بود.
    مرد جوان با ناراحتي رو به پرستار کرد و پرسيد: ببخشيد، اين پيرمرد چه کسي بود؟! پرستار با تعجب گفت: مگر او پدر شما نبود؟!
    مرد جوان گفت: نه، ديشب که براي عيادت دخترم آمدم براي اولين بار بود که او را مي ديدم. بعد به تخت کناري که دخترش روي آن خوابيده بود، اشاره کرد.
    پرستار با تعجب پرسيد: پس چرا همان ديشب نگفتي که پسرش نيستي؟
    مرد پاسخ داد: فهميدم که پيرمرد مي خواهد قبل از مردن پسرش را ببيند، ولي او نيامده بود. آن لحظه که دستم را گرفت، فهميدم که او آن قدر بيمار است که نمي تواند من را از پسرش تشخيص دهد. من مي دانستم که او در آن لحظه چه قدر به من احتياج دارد...

  13. کاربر روبرو از پست مفید سمیه تشکرکرده است .

    سمیه (شنبه 11 اسفند 86)

  14. #90
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 29 فروردین 87 [ 10:01]
    تاریخ عضویت
    1386-11-21
    نوشته ها
    26
    امتیاز
    4,055
    سطح
    40
    Points: 4,055, Level: 40
    Level completed: 53%, Points required for next Level: 95
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    43

    تشکرشده 44 در 15 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    [align=justify]در سرزمين پروانه ها افسانه اي وجود دارد در مورد پروانه اي پير .يك شب وقتي كه پروانه پير هنوز بسيار جوان بود ، با دوستانش پرواز مي كرد.ناگهان سرش را بلند كرد و نوري سپيد و شگفت آور را ديد كه از ميان شاخه هاي درختي آويزان است.در واقع ، اين ماه بود. ولي چون هميشه تمام پروانه ها سرگرم نور شمع و چراغ هاي خيابان بودند و به دور آن ها مي گشتند ، پروانه ي قصه ي ما هرگز ماه را نديده بود.

    با ديدن اين نور يك پيمان ناگهاني و محكم در او پيدا شد : من هرگز به دور هيچ نور ديگري به جز ماه چرخ نخواهم زد. پس هر شب ، وقتي پروانه ها از مكان هاي استراحت خود بيرون مي آمدند و به دنبال نور مناسب مي گشتند ، پروانه ما به سمت آسمان ها بال مي گشود .ولي ماه با اينكه نزديك به نظر مي رسيد ، هميشه در وراي ظرفيت پرواز باقي مي ماند. ولي او هرگز اجازه نمي داد كه ناكامي اش بر او چيره شود و در واقع ، تلاش هاي او هر چند ناموفق چيزي را برايش به ارمغان مي آورد.

    براي مدتي دوستان و خانواده و همسايگان و ساكنان سرزمين پروانه ها همگي او را مسخره و سرزنش مي كردند. ولي همگي آنها با سوختن و خاكستر شدن در اطراف نورهاي جزيي و در دسترسي كه انتخاب كرده بودند در مرگ از او پيشي گرفتند.

    ولي پروانه پير در زير درخشش سپيد و خنك معشوق در سن بسيار بالا از دنيا رفت.[/align]


 
صفحه 9 از 42 نخستنخست 123456789101112131415161718192939 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
    توسط مدیرهمدردی در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 215
    آخرين نوشته: پنجشنبه 27 شهریور 99, 15:15
  2. راه بهشت (داستان کوتاه)
    توسط هوشیار در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: سه شنبه 12 شهریور 87, 07:52
  3. داستانهای کوتاه از نویسندگان ایرانی
    توسط rose در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: جمعه 10 خرداد 87, 18:50
  4. داستان کوتاه
    توسط محمدابراهیمی در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: یکشنبه 01 اردیبهشت 87, 21:27

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 03:14 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.