به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 7 از 42 نخستنخست 12345678910111213141516172737 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 413
  1. #61
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 19 فروردین 89 [ 23:29]
    تاریخ عضویت
    1386-10-30
    نوشته ها
    178
    امتیاز
    4,302
    سطح
    41
    Points: 4,302, Level: 41
    Level completed: 76%, Points required for next Level: 48
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    300

    تشکرشده 303 در 128 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    مردان نیک
    روزی حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : دلم میخواهد یکی از بندگان خوبت را ببینم . خطاب آمد : درصحرا برو ، آنجا مردی هست که در حال کشاورزی کردن است . او از خوبان درگاه ماست . حضرت آمد و دید مردی در حال بیل زدن و کار کردن است . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چه میکند . بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد . فورا نشست ، بیلش را هم جلوی رویش قرار داد .

    گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم ، حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم .

    اشک در دیدگان حضرت حلقه زد ، رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبر خدا هستم و مستجاب الدعوه . میخواهی دعا کنم تا خداوند چشمانت را دوباره بینا کند ؟

    مرد پاسخ داد : نه .

    حضرت فرمود : چرا ؟

    گفت :

    آنچه پروردگارم برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خود برای خودم می خواهم

  2. #62
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 11 آذر 91 [ 05:41]
    تاریخ عضویت
    1386-10-06
    نوشته ها
    137
    امتیاز
    5,078
    سطح
    45
    Points: 5,078, Level: 45
    Level completed: 64%, Points required for next Level: 72
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    299

    تشکرشده 328 در 117 پست

    Rep Power
    30
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    استاد از راهی می گذشت. ناگهان شاگردی سر پیچ ظاهر شد ،مقابلش زانو زد و ملتمسانه

    گفت:"استاد !به من جمله ای یاد بده تا با ان بتوانم همه قفل های زندگی ام را باز کرده و از

    همه درهای بسته عبور کنم و در همه صندوقچه های مهر و موم شده خوشبختی را

    بگشایم ."
    استاد لبخندی زد و گفت:"چنین شاه کلیدی وجود ندارد!باید کلید ساز شوی وهر کلیدی را که

    میخواهی خودت بسازی!به جای جست و جوی شاه کلید،کلید ساز شو!

  3. کاربر روبرو از پست مفید termeh تشکرکرده است .

    termeh (پنجشنبه 04 بهمن 86)

  4. #63
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 11 آذر 91 [ 05:41]
    تاریخ عضویت
    1386-10-06
    نوشته ها
    137
    امتیاز
    5,078
    سطح
    45
    Points: 5,078, Level: 45
    Level completed: 64%, Points required for next Level: 72
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    299

    تشکرشده 328 در 117 پست

    Rep Power
    30
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    شخصيت ديگران را عاريه نگيريم
    روزي سنگ تراشي بود كه از خويش و موقعيتش در زندگي ناراضي بود ؛ يك روز از مقابل منزل بازرگاني رد ميشد و نگاهي به خانه وي انداخت وبا خود گفت : « با اين همه دارائي مسلما بسيار قدرتمند است » و آرزو كرد " اي كاش بازرگان بود و اينچنين زندگي ساده اي نداشت ".
    ناگهان او ثروتمند شد و به قدرت و تجملاتي كه در رويا ديده بود رسيد وليكن ناگهان يك مقام عالي رتبه را بر روي تخت رواني را ديد كه سربازان او را اسكورت ميكردند و ديگران تعظيم ميكردند ؛ ناگهان با خود گفت : « عجب قدرتي ؛ كاش اينچنين بودم » .
    ناگهان او عالي رتبه شد و سوار بر تخت روان بود و در روز گرم تا بستاني ؛ نگاهي به خورشيد انداخت و ديد كه خورشيد مغرورانه به كار خود مشغول است و به حضور او توجهي نميكند و با خود گفت : « عجب قدرتي ؛ كاش ميتوانستم خورشيد باشم » .
    پس او خورشيد شد و لي با تندي به همه مي تابيد و مزارع را سوزاند و كشاورزان و كارگران او را لعنت ميكردند ؛ ناگهاني ابري آمد و مابين او و زمين قرار گرفت و قدرت او كم شد و با خود گفت : « اي كاش ابر بودم ».
    او ابر شد و مدام برسر روستائيان و مزارع باريد و همگان بر سر او فرياد ميزدند ؛ ناگهان بادي آمد و او را كنار زد و با خود گفت : « عجب قدرتي ؛ اي كاش باد بودم » .
    او سپس بادشد كه خانه ها را بهم ريخت و درختان را از ريشه شكست وديگر همه از او مي ترسيدند ؛ ناگهان متوجه شد كه با چيزي مواجه شده كه اصلا تكاني نميخورد ؛ آن چيز كوه و يا يك سنگ بزرگ و بلند بود و با خود گفت : « عجب سنگ قدرتمندي ؛ اي كاش سنگ بودم » .
    پس او سنگ شد و قوي تر از همه چيز بر روي زمين ؛ اما همانطور كه ايستاد ه بود ؛ صداي چكشي را شنيد كه يك قلم را در صخره ي سخت مي كوبد ؛‌ در خود احساس كرد كه در حال تغيير كردن است ؛ با خود فكر كرد و گفت : « ديگر چه چيزي ميتواند از من سنگ بزرگ قوي تر باشد ؟ » ؛ به پائين نگاهي كرد و در زير دست خويش چهره يك سنگ تراش را ديد وبا خود گفت : « اي كاش همان سنگتراش بودم » و ...................... . « بنجامين هف »

  5. #64
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 02 شهریور 01 [ 10:24]
    تاریخ عضویت
    1386-6-22
    محل سکونت
    قم
    نوشته ها
    1,166
    امتیاز
    41,377
    سطح
    100
    Points: 41,377, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    2,961

    تشکرشده 3,584 در 906 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    سلام
    روزی رود کوچکی سفر خود را اغاز کرد از کوه و چشمه خداحافظی کرد و با شور و نشاط راه پیمودن را اغاز کرد تا به دریا برسد .در سر ارزوهای قشنگی می پروراند کمی که گذشت در حالی که غرق رویاهای خود بود سرش محکم به تخته سنگی خورد.عصبانی شد که تو از کجا پیدات شد .با تمام قدرتش به سنگ فشار اورد اما فایده ای نداشت .خسته که شد کلی بدو بیراه به تخته سنگ و شانس و اقبال و ......گفت .دید فاید ه ای نداردهر چی نشست تا کسی به کمکش بیاید فایده ای نداشت.هرچه کرد فایده نداشت ،کمی ارام گرفت و خود را رها کرد. خیلی راحت از کنار سنگ عبور کرد به همین راحتی. کمی که گذشت دوباره به تخته سنگهای کوچک و بزرگ زیادی برخورد کرد اما او یاد گرفته بودعلاوه بر تلاشی که می کند و راه را می پیمایدو موانع را از سر راه برمی دارد یه جاهایی نیز باید خیلی راحت راهش را کج کند و از کنارشان بگذردو به راهش ادامه دهد این گونه بود که به سلامت به دریا رسید..

  6. #65
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 19 فروردین 89 [ 23:29]
    تاریخ عضویت
    1386-10-30
    نوشته ها
    178
    امتیاز
    4,302
    سطح
    41
    Points: 4,302, Level: 41
    Level completed: 76%, Points required for next Level: 48
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    300

    تشکرشده 303 در 128 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    خدايش با او صحبت كرد ....
    خدا از من پرسيد: « دوست داري با من مصاحبه كني؟»
    پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشيد»
    خدا لبخندي زد و پاسخ داد:
    « زمان من ابديت است... چه سؤالاتي در ذهن داري كه دوست داري از من بپرسي؟»
    من سؤال كردم: « چه چيزي درآدمها شما را بيشتر متعجب مي كند؟»
    خدا جواب داد....
    « اينكه از دوران كودكي خود خسته مي شوند و عجله دارند كه زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوي اين را دارند كه روزي بچه شوند»
    «اينكه سلامتي خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست مي دهند و سپس پول خود را خرج مي كنند تا سلامتي از دست رفته را دوباره باز يابند»
    «اينكه با نگراني به آينده فكر مي كنند و حال خود را فراموش مي كنند به گونه اي كه نه در حال و نه در آينده زندگي مي كنند»
    «اينكه به گونه اي زندگي مي كنند كه گويي هرگز نخواهند مرد و به گونه اي مي ميرند كه گويي هرگز نزيسته اند»
    دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتي به سكوت گذشت....
    سپس من سؤال كردم:
    «به عنوان پرودگار، دوست داري كه بندگانت چه درسهايي در زندگي بياموزند؟»
    خدا پاسخ داد:
    « اينكه ياد بگيرند نمي توانند كسي را وادار كنند تا بدانها عشق بورزد. تنها كاري كه مي توانند انجام دهند اين است كه اجازه دهند خود مورد عشق ورزيدن واقع شوند»
    « اينكه ياد بگيرند كه خوب نيست خودشان را با ديگران مقايسه كنند»
    «اينكه بخشش را با تمرين بخشيدن ياد بگيرند»
    « اينكه رنجش خاطر عزيزانشان تنها چند لحظه زمان مي برد ولي ممكن است ساليان سال زمان لازم باشد تا اين زخمها التيام يابند»
    « ياد بگيرند كه فرد غني كسي نيست كه بيشترين ها را دارد بلكه كسي است كه نيازمند كمترين ها است»
    « اينكه ياد بگيرند كساني هستند كه آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمي دانند كه چگونه احساساتشان را بيان كنند يا نشان دهند»
    « اينكه ياد بگيرند دو نفر مي توانند به يك چيز نگاه كنند و آن را متفاوت ببينند»
    « اينكه ياد بگيرند كافي نيست همديگر را ببخشند بلكه بايد خود را نيز ببخشند»
    باافتادگي خطاب به خدا گفتم:
    « از وقتي كه به من داديد سپاسگذارم»
    و افزودم: « چيز ديگري هم هست كه دوست داشته باشيد آنها بدانند؟»
    خدا لبخندي زد و گفت...
    «فقط اينكه بدانند من اينجا هستم»
    « هميشه»

  7. #66
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 06 مهر 90 [ 18:15]
    تاریخ عضویت
    1386-6-25
    نوشته ها
    73
    امتیاز
    6,490
    سطح
    52
    Points: 6,490, Level: 52
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 60
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    85

    تشکرشده 91 در 38 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    شبی كه همسرم از من خواست كه با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم...

    ارزشمندترین وقایع زندگی معمولا دیده نمیشوند و یا لمس نمیگردند، بلكه در دل حس میشوند. پس از سالها زندگی مشترك، همسرم از من خواست كه با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت كه مرا دوست دارد، ولی مطمئن است كه این زن هم مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.
    زن دیگری كه همسرم از من میخواست كه با او بیرون بروم مادرم بود كه 19 سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود كه من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم.آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید كه مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود كه یك تماس تلفنی شبانه و یا یك دعوت غیر منتظره را نشانه یك خبر بد میدانست.به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود كه اگر ما امشب را با هم باشیم. او پس از كمی تامل گفت كه او نیز از این ایده لذت خواهد برد.
    آن جمعه پس از كار وقتی برای بردنش میرفتم كمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم كه او هم كمی عصبی بود كتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع كرده بود و لباسی را پوشیده بود كه در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت كه به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند.
    ما به رستورانی رفتیم كه هر چند لوكس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود كه گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینكه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاكی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میكند، به من گفت یادش می آید كه وقتی من كوچك بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود كه منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم كه حالا وقتش رسیده كه تو استراحت كنی و بگذاری كه من این لطف را در حق تو بكنم.هنگام صرف شام گپ و گفتی صمیمانه داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلكه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدر حرف زدیم كه سینما را از دست دادیم.وقتی او را به خانه رساندم گفت كه باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینكه او مرا دعوت كند و من هم قبول كردم.وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید كه آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه كه میتوانستم تصور كنم.
    چند روز بعد مادر م در اثر یك حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد كه بتوانم كاری كنم.كمی بعد پاكتی حاوی كپی رسیدی از رستورانی كه با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید.یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم كه آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت كرده ام یكی برای تو و یكی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید كه آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.در آن هنگام بود كه دریافتم چقدر اهمیت دارد كه بموقع به عزیزانمان بگوئیم كه دوستشان داریم و زمانی كه شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی مهمتر از خدا و خانواده نیست.زمانی كه شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص دهید زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود.

  8. 2 کاربر از پست مفید سمیه تشکرکرده اند .

    سمیه (دوشنبه 27 اسفند 86)

  9. #67
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 16 فروردین 90 [ 16:16]
    تاریخ عضویت
    1386-11-16
    نوشته ها
    385
    امتیاز
    5,034
    سطح
    45
    Points: 5,034, Level: 45
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 116
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    442

    تشکرشده 467 در 211 پست

    Rep Power
    55
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند.
    بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتي ديدند که گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گفتند :
    ديگر چاره ايي نيست .شما به زودي خواهيد مرد .
    دو قورباغه حرفهاي آنها را نشنيده گرفتند و با
    تمام توانشان کوشيدند تا از گودال خارج شوند.
    اما قورباغه هاي ديگر دائما به آنها مي گفتند که دست از تلاش برداريد چون نمي توانيد از گودال خارج شويد ?
    به زودي خواهيد مرد . بالاخره يکي از قورباغه ها تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .
    او بي درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد.
    اما قورباغه ديگر با حداکثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد .
    بقيه قورباغه ها فرياد مي زدند که دست از تلاش بردار ?
    اما او با توان بيشتري براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
    وقتي از گودال بيرون آمد بقيه قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرفهاي ما را نشنيدي ؟
    معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکر مي کرده که ديگران او را تشويق مي کنند .

  10. #68
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 16 فروردین 90 [ 16:16]
    تاریخ عضویت
    1386-11-16
    نوشته ها
    385
    امتیاز
    5,034
    سطح
    45
    Points: 5,034, Level: 45
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 116
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    442

    تشکرشده 467 در 211 پست

    Rep Power
    55
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل

    مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از

    كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد

    . حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر

    نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.


    بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار

    داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن

    سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي مي

    تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد
    __________________

  11. #69
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 16 فروردین 90 [ 16:16]
    تاریخ عضویت
    1386-11-16
    نوشته ها
    385
    امتیاز
    5,034
    سطح
    45
    Points: 5,034, Level: 45
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 116
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    442

    تشکرشده 467 در 211 پست

    Rep Power
    55
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    طناب

    داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.اوپس از سال ها اماده سازی ماجراجویی خود را اغاز کرد.

    ولی از انجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود.شب ،بلندی های کوه را در برگرفته
    بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود

    همان طور که از کوه بالا می رفت پایش لیز خورد.در حالا که به سرعت سقوط می کرداز کوه پرت شد.در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل
    چشمانش می دیدو احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه جاذبه او را در خود می گرفت.

    همچنان سقوط می کرد ، در ان لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگییش به یادش امد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است.
    ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شدودر میان اسمان و زمین معلق ماند.در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند جز انکه فریاد بزند

    خدایا کمکم کن

    ناگهان صدای پرطنینی از اسمان شنیده شد:
    چه می خواهی.
    -ای خدا نجاتم بده
    واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم
    -البته که باور دارم
    اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن

    یک لحظه سکوت....ومرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.
    گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.بدنش از طناب اویزان بود وبادستهایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.

  12. #70
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 16 فروردین 90 [ 16:16]
    تاریخ عضویت
    1386-11-16
    نوشته ها
    385
    امتیاز
    5,034
    سطح
    45
    Points: 5,034, Level: 45
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 116
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    442

    تشکرشده 467 در 211 پست

    Rep Power
    55
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    پيله ابريشم : روزي سوراخ کوچکي در يک پيله ظاهر شد . شخصي نشست و ساعتها تقلاي پروانه براي

    بيرون آمدن از سوراخ کوچک پيله راتماشا کرد. ناگهان تقلاي پروانه متوقف شدو به نظر رسيد

    که خسته شده و ديگر نمي تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه

    کمک کندو با برش قيچي سوراخ پيله را گشاد کرد. پروانه به راحتي از پيله خارج شد اما جثه

    اش ضعيف و بالهايش چروکيده بودند. آن شخص به تماشاي پروانه ادامه داد . او انتظار داشت

    پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محافظت کند اما چنين نشد . در واقع پروانه

    ناچار شد همه عمر را روي زمين بخزد . و هرگز نتوانست با بالهايش پرواز کند . آن شخص

    مهربان نفهميد که محدوديت پيله و تقلا براي خارج شدن از سوراخ ريز آن را خدا براي پروانه

    قرار داده بود تا به آن وسيله مايعي از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پيله به او امکان

    پرواز دهد . گاهي اوقات در زندگي فقط به تقلا نياز داريم. اگر خداوند مقرر ميکرد بدون هيچ

    مشکلي زندگي کنيم فلج ميشديم - به اندازه کافي قوي نميشديم و هر گز نمي توانستيم

    پرواز کنيم


 
صفحه 7 از 42 نخستنخست 12345678910111213141516172737 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
    توسط مدیرهمدردی در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 215
    آخرين نوشته: پنجشنبه 27 شهریور 99, 15:15
  2. راه بهشت (داستان کوتاه)
    توسط هوشیار در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: سه شنبه 12 شهریور 87, 07:52
  3. داستانهای کوتاه از نویسندگان ایرانی
    توسط rose در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: جمعه 10 خرداد 87, 18:50
  4. داستان کوتاه
    توسط محمدابراهیمی در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: یکشنبه 01 اردیبهشت 87, 21:27

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 02:10 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.