به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 41 از 42 نخستنخست ... 1121313233343536373839404142 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 401 تا 410 , از مجموع 413
  1. #401
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 05 آبان 99 [ 11:26]
    تاریخ عضویت
    1386-12-06
    نوشته ها
    198
    امتیاز
    25,868
    سطح
    96
    Points: 25,868, Level: 96
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 482
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class25000 Experience Points
    تشکرها
    743

    تشکرشده 1,065 در 185 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نگاه ها همه بر روی پرده سینما بود. اکران فيلم شروع شد،
    شروع فيلم سقف يک اتاق را نشان می داد.
    دو دقيقه بعد همچنان سقف اتاق, سه, چهار,.....,هشت دقیقه اول فیلم فقط سقف اتاق!؟


    صدای همه در آمد. اغلب حاضران سينما را ترک کردند,

    ناگهان دوربین حرکت کرد و بسمت پایین آمد و به جانباز قطع نخاع خوابيده روى تخت رسید.
    زیرنویس: این تنها ۸ دقیقه از زندگى 25 ساله این جانباز بود و شما طاقت نداشتید....
    وقت خشم و وقت شهوت مرد کو
    طالب مردی چنینم کو به کو

  2. 7 کاربر از پست مفید غریب آشنا تشکرکرده اند .

    capitan (شنبه 17 آبان 93), khaleghezey (پنجشنبه 18 اردیبهشت 93), فرشته مهربان (سه شنبه 09 اردیبهشت 93), فرشته اردیبهشت (پنجشنبه 15 آبان 93), واحد (چهارشنبه 21 آبان 93), zendegiye movafagh (پنجشنبه 15 آبان 93), بالهای صداقت (سه شنبه 09 اردیبهشت 93)

  3. #402
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    790
    Array
    
    مردفقیرى بودکه همسرش از ماست کره میساخت و او آنرا به یکى از بقالی های شهر میفروخت،آن زن کره ها را بصورت دایره های یک کیلویى میساخت. مردپس ازفروختن کره ها،در مقابل مایحتاج خانه رامیخرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامیکه آنها را وزن کرد، اندازه هر کره 900 گرم بود،او از مردفقیر عصبانى شدو روز بعد به مردفقیر گفت: دیگر از تو کره نمیخرم،تو کره را بعنوان یک کیلو به من میفروختى در حالیکه وزن آن 900 گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم،بنابراین یک کیلو شکر ازشما خریدیم و آن یک کیلو شکر شما را بعنوان وزنه قرار دادیم! مرد بقال از شرمندگی نمیدانست چه بگوید ...!!!!
    یقین داشته باش که: به اندازه خودت برای تو اندازه گرفته میشود...
    این یعنی از هر دست بدهی از همان دست میگیری...



    اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
    مادر ترزا

  4. 6 کاربر از پست مفید شیدا. تشکرکرده اند .

    capitan (شنبه 17 آبان 93), khaleghezey (چهارشنبه 12 شهریور 93), فرشته اردیبهشت (پنجشنبه 15 آبان 93), واحد (چهارشنبه 21 آبان 93), zendegiye movafagh (پنجشنبه 15 آبان 93), آرام دل (پنجشنبه 15 آبان 93)

  5. #403
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    790
    Array
    يك دختر خانم زيبا خطاب به رئيس شركت امريكائي ج پ مورگان نامه‌اي بدين مضمون نوشته است:

    مي‌خواهم در آنچه اينجا مي‌گويم صادق باشم. من 24 سال دارم. جوان و بسيار زيبا، خوش‌اندام، خوش هیکل، خوش بیان، دارای تحصیلات آکادمیک و مسلط به چند زبان دنیا هستم.
    آرزو دارم با مردي با درآمد سالانه 500 هزار دلار يا بيشتر ازدواج كنم. شايد تصور كنيد كه سطح توقع من بالاست، اما حتي درآمد سالانه يك ميليون دلار در نيويورك هم به طبقه متوسط تعلق دارد.
    چه برسد به 500 هزار دلار. خواست من چندان زياد نيست. آیا مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلاري وجود دارد؟
    آيا شما خودتان ازدواج كرده‌ايد؟ سئوال من اين است كه چه كنم تا با اشخاص ثروتمندي مثل شما ازدواج كنم؟

    چند سئوال ساده دارم:
    1- پاتوق جوانان مجرد و پولدار كجاست؟
    2- چه گروه سني از مردان به كار من مي‌آيند؟
    3- معيارهاي شما براي انتخاب زن كدامند؟
    امضا، خانم زيبا و خوش آندام


    و اما جواب مدير شركت مورگان:


    نامه شما را با شوق فراوان خواندم. در نظر داشته باشيد كه دختران زيادي هستند كه سوالاتي مشابه شما دارند. اجازه دهيد در مقام يك سرمايه‌گذار حرفه‌اي موقعيت شما را تجزيه و تحليل كنم :
    درآمد سالانه من بيش از 500 هزار دلار است كه با شرط شما همخواني دارد، اما خدا كند كسي فكر نكند كه اكنون با جواب دادن به شما، وقت خودم را تلف مي‌كنم.
    از ديد يك تاجر، ازدواج با شما اشتباه است، دليل آن هم خيلي ساده است: آنچه شما در سر داريد مبادله منصفانه "زيبائي" با "پول" است. اما اشكال كار همين جاست: زيبائي شما رفته‌رفته بعد ده سال آرام آرام به کل محو مي‌شود اما پول من، در حالت عادي بعيد است بر باد رود.

    در حقيقت، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زيبائي شما نه و چین و چروک و پیری زود رس زنانه جایگزین این زیبائی خواهد گردید و اثری از این جوانی و زیبائی باقی نخواهد ماند.
    از نظر علم اقتصاد، من يك "سرمايه رو به رشد" هستم اما شما يك "سرمايه رو به زوال".

    به زبان وال‌استريت، هر تجارتي "موقعيتي" دارد. ازدواج با شما هم چنين موقعيتي خواهد داشت. اگر
    ارزش تجارت افت كند عاقلانه آن است كه آن را نگاه نداشت و در اولين فرصت به ديگري واگذار كرد و اين چنين است در مورد ازدواج با شما.

    بنابراین هر آدمي با درآمد سالانه 500 هزار دلار نادان نيست که با شما ازدواج کند به همین دلیل ما فقط با امثال شما قرار مي‌گذاريم اما ازدواج هرگز.

    اما اگر شما علاوه بر جوانی و زیبائی کالایی داشته باشید که مثل سرمایه من رو به رشد باشد و یا حداقل نفع آن از من منقطع نشود کالاهایی با ارزش مثل "انسانیت، پاکدامنی، شعور، اخلاق، تعهد، صداقت، وفاداری، حمایت، دوست داشتن، عشق و ... " آن وقت احتمالا این معامله برای من هم
    سود فراوانی خواهد داشت چون ممکن است من حتی فاقد دارایی هایی با ارزش با مشخصات شما باشم و برای داشتن آنها پول زیادی خرج کنم. چون بعد چند مدت از ازدواج، بیش از زیبائی، اندام و هیکل، مواردی که بیان کردم برای زندگی مشترک لازم بوده و من شدیدا به آنها نیاز پیدا خواهم کرد.

    در هر حال به شما پيشنهاد مي‌كنم كه قيد ازدواج با آدمهاي ثروتمند را بزنيد. بجاي آن شما خودتان مي‌توانيد با کمی تفکر و تلاش و با داشتن درآمد سالانه 500 هزار دلاري، فرد ثروتمندي شويد. اينطور، شانس شما بيشتر خواهد بود تا آن كه يك پولدار احمق را پيدا كنيد.

    اميدوارم اين پاسخ كمكتان كند.
    ...
    اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
    مادر ترزا

  6. 6 کاربر از پست مفید شیدا. تشکرکرده اند .

    abi.bikaran (پنجشنبه 15 آبان 93), capitan (شنبه 17 آبان 93), meinoush (پنجشنبه 15 آبان 93), فرشته اردیبهشت (پنجشنبه 15 آبان 93), واحد (چهارشنبه 21 آبان 93), آرام دل (پنجشنبه 15 آبان 93)

  7. #404
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 15 بهمن 93 [ 16:12]
    تاریخ عضویت
    1392-2-18
    نوشته ها
    209
    امتیاز
    2,399
    سطح
    29
    Points: 2,399, Level: 29
    Level completed: 66%, Points required for next Level: 51
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    536

    تشکرشده 560 در 192 پست

    Rep Power
    33
    Array
    ریشه در دروازه را میشود بست در دهان مردم را نمیشود بست - حکایت لقمان حکیم با پسرش یا ملانصرالدین با پسرش!!!

    یک روز پدر و پسری می خواستند از ده خود به آبادی مجاور بروند از این رو کره خر خود را برداشتند و حرکت کردند. در ابتدا خر جلو می رفت و پدر و پسر پشت او در حالیکه مشغول حرف زدن بودند حرکت می کردند. یک هم ولایتی آنها را دید و گفت: آخه آدم عاقل. خداوند خر را آفریده که برای انسان کار کند. این چه کاریست که شما دو نفر راه می روید و این خر بدون سوار مانده است. پدر و پسر نگاهی بهم کردند و آنگاه پدر سوار خر شد و پسر پای پیاده. چندی نرفته بودند که مردی دیگر را دیدند. او خطاب به پدر گفت خجالت نمی کشی که تو با جثه قویت(پدر جثه بزرگ تری داشت) بر خر سوار شده ای و این جوان نحیف را پای پیاده همراه کردی؟ پدر از خر پایین آمد و آنگاه پسر سوار بر خر شد.

    باز چندی نگذشت که به رهگذری دیگر رسیدند. او با دیدن جوان بر خر و پدر پای پیاده به خشم آمد و خطاب به پسر گفت: ای جوان. خجالب بکش که پدر تو حق بزرگی بر گردن تو دارد و احترام او بر تو واجب است. چگونه است که تو سوار بر خر و او پای پیاده؟ این بار پدر و پسر نگاهی به هم کردند و دیدند چاره ای نیست که هر دو سوار خر بشوند تا دیگر کسی به آنها حرفی نزند. به ناچار هر دو سوار خر شدند و راه افتادند. کمی نگذشته بودند که پیرمردی رهگذر و قوز کرده را دیدند که با دیدن این صحنه فریاد کشید: ای نامردها. مگر نمی بینید که از سنگینی شما، کره خر بیچاره به نفس نفس افتاده است. آخر انصاف هم خوب چیزیست. حیوان زبان بسته گناه دارد. این بار پدر و پسر حسابی کلافه شده بودند. اعصابشان از حرف مردم خورد شده بود. برای دهن کجی به حرف مردم چوبی آوردند و دست و پای کره خررا به آن بستند و آن چوب رو بر دوش گذاشتند و حرکت کردند. چندی قبل از رسیدن به پل آبادی مردم آنها را می دیدند و به بلاهت و احمق بودن این پدر و پسر می خندیدند چرا که تا به حال ندیده بودند کسی خر خود را حمل کند! پدر و پسر نیش خندها را می شندیدند و به خود فحش می دادند تا اینکه به یک پول چوبی لرزان رسیدند. در هنگام عبور از پل تعادل خود را از دست دادند و در بین امواج خروشان رودخانه افتادند و کره خرشان به دلیل بسته بودن پاهایش، غرق شد.

    این حکایت غم انگیز ایرانی هاست در قرنهای متمادی و در عرصه های مختلف. یا آنقدر به فکر حرف مردم هستیم که شب تا صبح منتظریم ببینیم چه کسی چه حرف بی ربطی می زند تا همان را بچسبیم و از مسیر زندگی و اعتقادات خود خارج شویم و یا آنقدر توهم خود بزرگ بینی و منم منم کردنمان زیاد می شه که تو گویی آسمان پاره شده و من نوعی فقط از آن پایین افتاده ام.


    بسیاری از حرف مردم ،‌ تنها در ذهن بدبینانه یا خوشبینانه ما ساخته می شود. که باعث ناامیدی یا غرور کاذب میشود

  8. 5 کاربر از پست مفید capitan تشکرکرده اند .

    abi.bikaran (پنجشنبه 15 آبان 93), khaleghezey (دوشنبه 19 آبان 93), واحد (چهارشنبه 21 آبان 93), آرام دل (پنجشنبه 15 آبان 93), شیدا. (پنجشنبه 15 آبان 93)

  9. #405
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 08 خرداد 95 [ 23:23]
    تاریخ عضویت
    1393-4-30
    نوشته ها
    502
    امتیاز
    6,216
    سطح
    51
    Points: 6,216, Level: 51
    Level completed: 33%, Points required for next Level: 134
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassSocial1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    2,079

    تشکرشده 1,505 در 452 پست

    Rep Power
    72
    Array
    دیگران را احمق فرض نکنید:



    فرد عتیقه‌ فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده رفت.
    دید کاسه‌ ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه‌ای افتاده و گربه در آن آب می‌خورد.


    دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلبمی‌شود و قیمت گرانی بر آن می‌نهد.


    لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن رابه من بفروشی؟

    رعیت گفت: چند می‌خری؟ گفت: یک درهم.


    رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه‌فروش داد و گفت: خیرش را ببینی.
    عتیقه‌فروش پیش از خروج از خانهبا خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه‌ شود بهتر است
    کاسه آب را هم بهمن بفروشی.
    رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته‌ام. کاسه فروشی نیست
    همه آبهای دریا هم نمی توانند یک کشتی را غرق کنند

    مگر اینکه در داخل کشتی نفوذ کنند

    بنابراین

    تمام نکات منفی دنیا روی شما تاثیر نخواهد داشت

    مگر اینکه شما اجازه بدهید...





  10. 6 کاربر از پست مفید رزا تشکرکرده اند .

    capitan (شنبه 17 آبان 93), khaleghezey (دوشنبه 19 آبان 93), Kimia7 (دوشنبه 10 آذر 93), واحد (چهارشنبه 21 آبان 93), آرام دل (پنجشنبه 15 آبان 93), شیدا. (جمعه 16 آبان 93)

  11. #406
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 15 بهمن 93 [ 16:12]
    تاریخ عضویت
    1392-2-18
    نوشته ها
    209
    امتیاز
    2,399
    سطح
    29
    Points: 2,399, Level: 29
    Level completed: 66%, Points required for next Level: 51
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    536

    تشکرشده 560 در 192 پست

    Rep Power
    33
    Array
    مرد جوانی ، از دانشكده فارغ التحصیل شد . ماهها بود كه ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یك نمایشگاه به سختی توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو می كرد كه روزی صاحب آن ماشین شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود كه برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست كه پدر توانایی خرید آن را دارد .
    بلأخره روز فارغ التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر كس دیگری دردنیا دوست دارم . سپس یك جعبه به دست او داد . پسر ، كنجكاو ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یك انجیل زیبا ، كه روی آن نام او طلاكوب شده بود ، یافت .با عصبانیت فریادی بر سر پدر كشید و گفت : با تمام مال و دارایی كه داری ، یك انجیل به من میدهی؟كتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترك كرد .سالها گذشت و مرد جوان در كار وتجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده . یك روز به این فكر افتاد كه پدرش ، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند . از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود . اما قبل از اینكه اقدامی بكند ، تلگرامی به دستش رسید كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكی از این بود كه پدر ، تمام اموال خود را به او بخشیده است . بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید .هنگامی كه به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی كرد . اوراق و كاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت . در حالیكه اشك می ریخت انجیل را باز كرد و صفحات آن را ورق زد و كلید یك ماشین را پشت جلد آن پیدا كرد . در كنار آن ، یك برچسب با نام همان نمایشگاه كه ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .
    چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجاتهایمان را از دست داده ایم فقط برای اینكه به آن صورتی كه انتظار داریم رخ نداده اند ... ؟؟؟!
    ویرایش توسط capitan : شنبه 17 آبان 93 در ساعت 21:33

  12. 5 کاربر از پست مفید capitan تشکرکرده اند .

    khaleghezey (دوشنبه 19 آبان 93), Kimia7 (دوشنبه 10 آذر 93), واحد (چهارشنبه 21 آبان 93), رزا (دوشنبه 19 آبان 93), شیدا. (شنبه 17 آبان 93)

  13. #407
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 06 فروردین 00 [ 19:00]
    تاریخ عضویت
    1391-12-30
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    46
    امتیاز
    8,388
    سطح
    61
    Points: 8,388, Level: 61
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 62
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    591

    تشکرشده 116 در 35 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    0
    Array
    روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشستهو کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستملطفا کمک کنید. روزنامه نگار خلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکهدر داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیردتابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پایاو گذاشت و آنجا را ترک کرد.
    عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشتو متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او،خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر رویآن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما رابه شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
    مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است،ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.

    ای برادر تو همان انديشه ای*** مابقی خود استخوان وريشه ای

    گرگل است انديشۀ تو گلشنی*** وربود خاری، تو هيمۀ گلخنی

  14. 5 کاربر از پست مفید آزرم تشکرکرده اند .

    capitan (پنجشنبه 22 آبان 93), khaleghezey (دوشنبه 19 آبان 93), Kimia7 (دوشنبه 10 آذر 93), واحد (چهارشنبه 21 آبان 93), رزا (دوشنبه 19 آبان 93)

  15. #408
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 18 دی 00 [ 21:34]
    تاریخ عضویت
    1392-2-23
    نوشته ها
    709
    امتیاز
    18,833
    سطح
    86
    Points: 18,833, Level: 86
    Level completed: 97%, Points required for next Level: 17
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialVeteran10000 Experience PointsOverdrive
    تشکرها
    3,454

    تشکرشده 2,695 در 688 پست

    حالت من
    Narahat
    Rep Power
    126
    Array

    روزی حضرت موسی (ع)رو به بارگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود:بار الها، می خواهم بدترین بنده ات را ببینم.

    ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده ی من است.

    حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت. پدری با فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند.

    پس از بازگشت، رو به درگا خداوند کرد و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش، عرضه داشت: بار الها ، حل می خواهم بهترین بنده ات را ببینم.

    ندا آمد: آخر شب به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او بهترین بنده ی من است.

    هنگامی که شب شد، حضرت موسی به در ورودی هر رفت...

    دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان پدر و فرزندش است! رو به درگاه خداوند، با تعجب و درماندگی عرضه داشت:

    خداوندا!چگونه ممکن است که بد ترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد!؟

    ندا آمد:

    ای موسی، این بنده که صبح هنگام میخواست با فرزندش از در خارج شود، بدترین بنده ی من بود.

    اما... هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم افتاد، از پدرش پرسید:بابا! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟

    پدر گفت:زمین.
    فرزند پرسید: بزرگ تر از زمین چیست؟
    پدر پاسخ داد: آسمان ها.
    فرزند پرسید: بزرگ تر از آسمان ها چیست؟
    پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت:فرزندم. گناهان پدرت از آسمان ها نیز بزرگ تر است.
    فرزند پرسید: پدر بزرگتر از گناهان تو چیست؟
    پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود، به ناگاه بغضش ترکید و گفت:عزیزم ، مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست، بزرگتر و عظیم تر است.
    مرا با حقیقت
    بیازار
    اما،
    هرگز با دروغ
    آرامم نکن.

    ویرایش توسط abi.bikaran : سه شنبه 20 آبان 93 در ساعت 18:46

  16. 4 کاربر از پست مفید abi.bikaran تشکرکرده اند .

    capitan (پنجشنبه 22 آبان 93), Kimia7 (دوشنبه 10 آذر 93), واحد (چهارشنبه 21 آبان 93), رزا (دوشنبه 10 آذر 93)

  17. #409
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 15 بهمن 93 [ 16:12]
    تاریخ عضویت
    1392-2-18
    نوشته ها
    209
    امتیاز
    2,399
    سطح
    29
    Points: 2,399, Level: 29
    Level completed: 66%, Points required for next Level: 51
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    536

    تشکرشده 560 در 192 پست

    Rep Power
    33
    Array
    رابرت داوینسن زو، قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی که در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شد. در پایان مراسم زنی به سوی او دوید و با تضرع و التماس از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودکش را از مرگ نجات دهد.
    زن گفت که او هیچ هزینه ای برای درمان پسرش ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند او میمیرد. قهرمان گلف دریغ نکرد و بلافاصله تمام پولی را که برنده شده بود به زن بخشید.
    هفته ها بعد، یکی از مقامات رسمی انجمن گلف به او گفت: که ای رابرت ساده لوح! خبر های تازه برایت دارم، آن زنی که از تو پول خواسته بود اصلا بچه مریض ندارد، حتی ازدواج هم نکرده و او او تو را فریب داده دوست من!
    رابرت با خوشحالی جواب داد:
    خدا را شکر...پس هیچ بچه ای در حال جان دادن نبوده است. این که خیلی عالی است!

  18. 3 کاربر از پست مفید capitan تشکرکرده اند .

    khaleghezey (یکشنبه 15 شهریور 94), Kimia7 (دوشنبه 10 آذر 93), رزا (دوشنبه 10 آذر 93)

  19. #410
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 21 فروردین 94 [ 23:40]
    تاریخ عضویت
    1393-6-24
    نوشته ها
    52
    امتیاز
    1,323
    سطح
    20
    Points: 1,323, Level: 20
    Level completed: 23%, Points required for next Level: 77
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registered1000 Experience Points
    تشکرها
    54

    تشکرشده 190 در 56 پست

    Rep Power
    0
    Array
    با محبت شاید، با خشونت هرگز.......................






    سخت آشفته و غمگین بودم به خودم می گفتم
    بچه ها تنبل و بد اخلاقند دست کم میگیرند
    درس ومشق خودرا
    باید امروزیکی رابزنم اخم کنم و
    نخندم اصلا
    تابترسندازمن وحسابی ببرند
    ****
    خط کشی آوردم درهوا چرخاندم
    چشم ها درپی چوب تنبیه هرطرف می غلطید
    مشق هارابگذارید جلو زود معطل نکنید
    اولی کامل بود خوب ،دومی بدخط بود برسرش دادزدم
    سومی می لرزید خوب گیر آوردم
    صید در دام افتاد وبه چنگ آمد زود
    ****
    دفترمشق حسن گم شده بود
    این طرف آنطرف نیمکتش را میگشت
    تو کجایی بچه بله آقا اینجا همچنان میلرزید
    " پاک تنبل شده ای بچه بد "
    " به خدا دفترمن گم شده آقا همه شاهد هستند"
    ****
    " مانوشتیم آقا "
    بازکن دستت را خط کشم بالا رفت خواستم برکف دستش بزنم
    اوتقلا میکرد چون نگاهش کردم
    ناله سختی کرد
    گوشه صورت اوقرمزبود
    هق هقی کرد وسپس ساکت شد همچنان میگرید
    مثل شخصی آرام به خروش وناله
    ****
    ناگهان حمدالله درکنارم خم شد
    زیر یک میز کناردیوار دفتری پیدا کرد
    گفت : آقا ایناهاش دفترمشق حسن
    چون نگاهش کردم خوش خط وعالی بود
    غرق در شرم وخجالت گشتم
    جای آن چوب ستم بردلم آتش زد
    سرخی گونه او به کبودی گردید
    صبح فردا دیدم که حسن با پدرش ویکی مرد دگر
    سوی من میایند خجل و دل نگران
    منتظر ماندم من تا که حرفی بزنند شکوه ای یاگله ای
    یا که دعوا شاید سخت در اندیشه انان بودم
    پدرش بعد سلام گفت" لطفی بکنید وحسن را بسپارید
    به ما "
    گفتمش چی شده آقا رحمان
    گفت این خنگ خدا وقتی از مدرسه برمی گشته
    به زمین افتاده بچه سر به هوا یا که دعوا کرده
    قصه ای ساخته است زیر ابرو وکنارچشمش
    متورم شده است
    درد سختی دارد می بریمش دکتر با اجازه آقا
    چشمم افتاد به چشم کودک
    غرق اندوه وتاثرگشتم
    من شرمنده معلم بودم
    لیک آن کودک خرد وکوچک
    این چنین درس بزرگی می داد
    بی کتاب ودفتر
    من چه کوچک بودم
    اوچه اندازه بزرگ
    به پدر نیز نگفت
    آنچه من از سرخشم
    به سرش آوردم


    عیب کار ازخود من بود ونمیدانستم
    من از آن روز معلم شده ام
    بعد از آن هم دیگر در کلاس درسم
    نه کسی بد اخلاق نه یکی تنبل بود
    همه ساکت بودند تاحدود امکان درس هم میخواندند
    من به یاد آوردم این کلام از مولا (ع)
    که به هنگامه خشم
    نه به دل تصمیمي نه به لب دستوری
    نه کنم تنبیهی
    یا چرا اصلا من عصبانی باشم
    با محبت شاید ،گرهی بگشایم
    با خشونت هرگز
    با خشونت هرگز
    با خشونت هرگز....

  20. 2 کاربر از پست مفید Kimia7 تشکرکرده اند .

    رزا (دوشنبه 10 آذر 93), شیدا. (دوشنبه 10 آذر 93)


 
صفحه 41 از 42 نخستنخست ... 1121313233343536373839404142 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
    توسط مدیرهمدردی در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 215
    آخرين نوشته: پنجشنبه 27 شهریور 99, 15:15
  2. راه بهشت (داستان کوتاه)
    توسط هوشیار در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: سه شنبه 12 شهریور 87, 07:52
  3. داستانهای کوتاه از نویسندگان ایرانی
    توسط rose در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: جمعه 10 خرداد 87, 18:50
  4. داستان کوتاه
    توسط محمدابراهیمی در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: یکشنبه 01 اردیبهشت 87, 21:27

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 03:24 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.