به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 35
  1. #21
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 14 خرداد 90 [ 16:25]
    تاریخ عضویت
    1386-11-16
    نوشته ها
    45
    امتیاز
    3,772
    سطح
    38
    Points: 3,772, Level: 38
    Level completed: 82%, Points required for next Level: 28
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    102

    تشکرشده 103 در 36 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: چطور به زندگی ام روح تازه ای بدهم ؟

    اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, دست شو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی.اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, 30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد. زنی که بیش از 10 سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون 10 سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه! این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم. خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه. اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره. مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم. پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره. جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود 10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو! نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که اثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟! روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن, زنی بود که 10 سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئ شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم, درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم. اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم. "دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟ من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت. من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟ و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم: از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه. درسته, جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العلاده ای برخورداره, مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه, مهم و ارزشمندند. این مسایل خانه مجلل, پول, ماشین و مسایلی از این قبیل نیست. این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند. پس در زندگی سعی کنید زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید. چیزهایی رو که از یاد بردید, یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه, انجام بدید. زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه. این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید. اگر این داستان رو برای فرد دیگه ای نقل نکنید هیچ انفاق نمی افته, اما یادتون باشه که اگه این کار رو بکنید شاید یک زندگی رو نجات بدید

  2. 8 کاربر از پست مفید Arash27 تشکرکرده اند .

    Arash27 (چهارشنبه 20 مرداد 89)

  3. #22
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 12 خرداد 87 [ 08:40]
    تاریخ عضویت
    1386-9-10
    نوشته ها
    133
    امتیاز
    5,417
    سطح
    47
    Points: 5,417, Level: 47
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 133
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    100

    تشکرشده 109 در 49 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: چطور به زندگی ام روح تازه ای بدهم ؟

    سلام آرش
    با خواندن مطالبی که نوشته بودید به فکر فرو رفتم و یاد دوران نامزدی ام افتادم ، یاد شعرهای ساده و بی قافیه ای که برایش می سرودم ، یاد عطرهای متنوعی که می زدم ، یاد تلفن ها ، لحن صحبت ها ، طرز پیکنیک رفتنمان ، سادگی سخن گفتنم و ...

    خیلی ازت ممنونم .

  4. #23
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 12 خرداد 87 [ 08:40]
    تاریخ عضویت
    1386-9-10
    نوشته ها
    133
    امتیاز
    5,417
    سطح
    47
    Points: 5,417, Level: 47
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 133
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    100

    تشکرشده 109 در 49 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: چطور به زندگی ام روح تازه ای بدهم ؟

    الان چند ماه از نوشتن این موضوع میگذرد .
    جالبه بدونید که شوهرم اگه چشمش نزنم ، خیلی باهام خوبه و زندگی خوبی را علیرغم تمام مشکلات مادرشوهر داریم .
    ولی هنوزم مهارت های زندگی را کامل نمی دانم .

    از شما دوستان خواهش می کنم
    هر نوع تجربه ای در مورد روحیه بخشیدن به زندگی دارید عنوان کنید .
    هر حرفی در مورد وظایف زن و مرد دارید بنویسید .
    هر نظری در مورد مهارت های زندگی می دانید به صورت عامیانه و جزئی و با مثال بنویسید

  5. #24
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 17 اردیبهشت 88 [ 11:11]
    تاریخ عضویت
    1387-2-23
    نوشته ها
    363
    امتیاز
    5,286
    سطح
    46
    Points: 5,286, Level: 46
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 64
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    209

    تشکرشده 211 در 131 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: چطور به زندگی ام روح تازه ای بدهم ؟

    سلام به همه دوستان عزيز.راستش من تازه با اين سايت آشنا شدم و از اين بابت خيلى خوشحالم.اميدوارم بتونيم با نظر گرفتن از هم راه هاى بهترى براى يك زندگى زيباتر پيدا كنيم.

    حالا شما كيميا جان.بخشى از مشكلاتت شبيه به مسائلى كه من هم داشتم و هنوز گاهى ادامه داره.
    -اينو بدون كه گاهى وقتها مردها براى حفظ استقلالى كه به نظرِ خودشون با ازدواج از دست رفته با تمام محبّتى كه به همسر دارن خود را عقب ميكشن مثل يك fanar و بعد از مدتى با شتاب بيشتر بر ميگردان.بهتره اين جور وقتها با سرگرم كردن خودت به چيزايى كه دوست دارى اجازه بدى همسرت با خودش كمى خلوت كُنه اگه بخواى بهش نزديك بشى اون دورتر ميشه.
    -خيلى از مشكلاتى كه آدمها دارن به دوران بچّگى شون ربط درِ پس خودت رو سرزنش نكن با آرامش ريشه ى اونها رو پيدا كن تا بتونى اصلاحش كنى.البته اين كار گاهى خيلى وقت ميبره.مثلا من ۹ سال ازدواج كردم.اونم كى؟سال پيش دانشگاهى.با وجود تمام مشكلات تونستم دانشگاه در يه رشته كه خيلى هم سخت بود قبول بشم ترم دوم حامله شدم و بعد از يك ترم باز درسم رو ادامه دادم واقعا سخت بود.در اين ميان همسرم كارهايى ميكرد كه علتش رو نمى فهميدم.كارهايى كه مسائلِ تو در برابر اونها هيچِ.ولى تونستم با تلاش خيلى از اون مسائل رو حال كنم.البته نه تمامش رو چون واقعا برخى موارد از توان من خارج.ميدونى خيلى از مسائل رو نميشه در جاما مطرح كرد ولى سعى ميكنم اين بر حرفمو مرتب كنم و برات بذارم.فكر كنم مفيد باشه.
    فعلا با اجازه.

  6. 2 کاربر از پست مفید گلپر تشکرکرده اند .

    گلپر (پنجشنبه 14 شهریور 87)

  7. #25
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 28 خرداد 87 [ 09:11]
    تاریخ عضویت
    1387-2-24
    نوشته ها
    5
    امتیاز
    3,619
    سطح
    37
    Points: 3,619, Level: 37
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 31
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    1
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    RE: چطور به زندگی ام روح تازه ای بدهم ؟

    سلام كيمياجان

    خيلي خوشحالم كه زندگي خوب وشادي رو داري انشاالله هميشه همينجور وبهتر از اين باشه.
    من تازه يك ماهه كه عقد كردم وهمديگرو خيلي خيلي دوست داريم خوشحال ميشم راهكارهايي رو كه براي داشتن چنين زندگي خوبي داشتي رو به منم كمك كنيد.درضمن منم كارمندم ولي خيلي دوست دارم يه زندگي خوب وايده آلي رو براي خودم وهمسرم ايجاد كنم

  8. کاربر روبرو از پست مفید masalf تشکرکرده است .

    masalf (سه شنبه 24 اردیبهشت 87)

  9. #26
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 12 خرداد 87 [ 08:40]
    تاریخ عضویت
    1386-9-10
    نوشته ها
    133
    امتیاز
    5,417
    سطح
    47
    Points: 5,417, Level: 47
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 133
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    100

    تشکرشده 109 در 49 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: چطور به زندگی ام روح تازه ای بدهم ؟

    سلام به همه دوستان
    گلپر جان و maslaf جان
    خیلی از دیدن پیغامتان خوشحال شدم
    از گلپر خانم می خوام که با نوشتن از خودتان باعث راهنمایی ما هم بشوید یک دنیا خوشحال می شم و دعات می کنم که تجربیاتت را به طور واضح درمیان بگذاری
    maslaf جان ، زندگی من خوب هست ولی کاملاً هم شاد نیست ، یعنی می خوام شادش کنم ،تلاش می کنم ولی خیلی اذیت میشم و واقعا خسته میشم
    وقتی عقد بودم اینطوری نبود
    الان هم بعد از ازدواج خیلی چیزها بهتر از دوران عقد است ولی چون کارمندم و مشکلات هم هست ، زیاد خسته میشم
    ولی باورتان نمیشه هنوزم برای شوهرم نامه می نویسم .
    ولی یک سری کارهای قبلی را بنا به مشغله کنار گذاشتم که باید دوباره با برنامه ریزی به حالت اول برگردم
    مثلا :
    1- باید یک پیتزا درست کنم ،سر سفره شمع بزارم ، چراغ ها را خاموش کنم ، گل بگذارم ، و با هم شام بخوریم .
    2- باید یک سری جملات بسیار قشنگ بنویسم و به در و دیوار بچسبانم و در جیبش های مختلف لباسش بگذارم .
    3- باید یک روز شام را درست کنم و بیرون ببریم و بخوریم .
    4-باید مثل قبل براش جک های جدید تعریف کنم .

    هنوزم دنبال راهکارهای جدید برای روحیه بخشیدن به زندگی هستم . کمک کنید .

  10. #27
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 20 مهر 87 [ 10:04]
    تاریخ عضویت
    1386-11-01
    نوشته ها
    642
    امتیاز
    5,809
    سطح
    49
    Points: 5,809, Level: 49
    Level completed: 30%, Points required for next Level: 141
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    470

    تشکرشده 496 در 278 پست

    Rep Power
    81
    Array

    RE: چطور به زندگی ام روح تازه ای بدهم ؟

    من يادمه يكي از همكارام مي گفت بايد از اول كارهايي رو بكني كه زياد سخت نباشه و بتوني هميشه ادامه بدي

  11. کاربر روبرو از پست مفید honarmand تشکرکرده است .

    honarmand (چهارشنبه 25 اردیبهشت 87)

  12. #28
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 17 اردیبهشت 88 [ 11:11]
    تاریخ عضویت
    1387-2-23
    نوشته ها
    363
    امتیاز
    5,286
    سطح
    46
    Points: 5,286, Level: 46
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 64
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    209

    تشکرشده 211 در 131 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: چطور به زندگی ام روح تازه ای بدهم ؟

    خواهش مي كنم كيميا جون حتما .ولي مطمئنم با اهميتي كه تو به زندگيت مي دي به راحتي مي توني موانعي كه در راه خوشبختيت قرار مي گيره برداري
    راستش شرايط من با تو فرق داشت.چون كه من كاملا بي تجربه بودم و هيچ آمادگي براي ازدواج نداشتم حتي به خيلي مسايل فكر هم نمي كردم.در اون زمان مهم براي من قبولي در دانشگاه بود از اونجايي كه از نظر درسي هم خيلي موفق بودم ازدواجم در اون موقعيت همه رو متعجب كرد.بگذريم بعد از اون هم دانشگاه و درس و ...وقتي براي من نمي ذاشت تا بتونم با مسايلي كه برام تو زندگي پيش مياد درست برخورد كنم .حالا كه فكر مي كنم به نظرم اگه اون شرايط تكرار بشه مطمئن نيستم بتونم راحت تحمل كنم.واقعا سخت بود .در اين ميان كه احتياج شديد به همراهي همسرم داشتم گاهي رفتارهاش كاملا منو به هم مي ريخت.يه سري مشكلاتي كه همون طور كه گفتم مطرح كردنش در جمع مناسب نيست.موضوعاتي كه در حالي كه در اكثر اونها خانواده اش با رفتارهاي اشتباهشون با شوهرم در بچگي و نوجواني مقصر اصلي بودن ولي با جسارت تمام منو مقصر دونستن . حتي منو تشويق مي كردن كه باهاش قهر كنم و به خانه پدرم برگردم. يك بار كه مادرشوهرم با سياست حرفايي رو از من پرسيد و من با حس دختر به مادر باهاش درد دل كردم و ازش خواستم اون حرفا بين خودمون بمونه او تمام حرفاي منو به همه گفت .حرفايي كه ....
    به هر حال بعد از اتمام دوره ليسانس با وجود شرايطي كه داشتم و در دانشگاه شاگرد اول شده بودم و بجز ادامه درسم تا مقطع دكترا به هيچ چيز ديگه فكر نمي كردم با مخالفت شديد همسرم مواجه شدم.واقعا برام غير قابل باور بود.تشنج در خونه دعوا بحث مشاجره هاي طولاني و... به هر روشي دست زدم ولي نتيجه نداد.
    تصميم گرفتم دست نگه دارم تا ببينم چي مي شه.به نظرم اين دو سه سال توقفم در تحصيل ارزش داشت.تونستم فكرام رو مرتب كنم.همسرم رو تازه تا حدي بشناسم.در مقابل رفتارهاي غير قابل پيش بينيش بهتر عمل كنم.مسايلي رو كه با خانواده اش داشتم براي خودم تا حدي حل كنم و بالاخره خودم رو بشناسم.
    اين همه پر حرفي كردم تا بدوني در چه شرايطي بودم.نتايجي كه بهش رسيدم واقعا ارزشمنده.
    ادامه صحبت هام رو توي يه پست ديگه مي ذارم.

  13. کاربر روبرو از پست مفید گلپر تشکرکرده است .

    گلپر (چهارشنبه 25 اردیبهشت 87)

  14. #29
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 16 فروردین 90 [ 16:16]
    تاریخ عضویت
    1386-11-16
    نوشته ها
    385
    امتیاز
    5,034
    سطح
    45
    Points: 5,034, Level: 45
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 116
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    442

    تشکرشده 467 در 211 پست

    Rep Power
    55
    Array

    RE: چطور به زندگی ام روح تازه ای بدهم ؟

    آرش جان
    متن خیلی زیبایی بود خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم
    بعضی وقتا آدمها اطرافیان خودشون رو از یاد می برن انگار نه انگار که چه لحظات خوبی با هم داشتن و به نظر من این عشق و محبته که انسانها را به هم نزدیک می کنه
    خیلی سخته کسی رو که با تمام وجود دوستش داری توجهی بهت نداشته باشه گاهی وقتا سختیها ، سرگرمیهای جدید در زندگی باعث سرد شدن روابط می شه در صورتی که زن و مرد می توانند همیشه کنار هم برای بهتر شدن روابطشون تلاش کنند نه هر کدام جدا و بدون همدیگه ...

  15. کاربر روبرو از پست مفید آهو تشکرکرده است .

    آهو (چهارشنبه 25 اردیبهشت 87)

  16. #30
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 14 آبان 87 [ 19:57]
    تاریخ عضویت
    1387-2-16
    نوشته ها
    17
    امتیاز
    3,542
    سطح
    37
    Points: 3,542, Level: 37
    Level completed: 28%, Points required for next Level: 108
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    11

    تشکرشده 12 در 8 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: چطور به زندگی ام روح تازه ای بدهم ؟

    كيمياي عزيزسلام
    قبل از هرچيزمي خوام بهت تبريك بگم ميدوني چرا؟
    واسه اينكه اين قدرفكرت بزرگه بجاي اينكه دست رودست بذاري ومنتظرسرنوشت باشي ببيني توروبه چه سمتي مي برهخودت دست به كارشدي واين خودش يك موفقيت بزرگه وواقعاجاي تقديرداره
    راستش اول مي خوام به عنوان يك خواهرتوصيه اي بهت بكنم عزيزم هيچوقت دنبال زندگي ايدآل نگردزندگي كه توش فقط شادي وغم سراغش نمياد چون نه تنهاپيداش نمي كني حتي ممكنه زنگي زيباي الانتم فداش كني
    البته درسته نمي شه زندگي ايدآلي به دست آوردولي مي شه به چندقدميش نزديك شدفقط كافيه به اونچه كه داريم بيشترتوجه كنيم وبشتربهابديم من فكرمي كنم مشكل خيلي ازماهااينكه توي نداشته هامون به دنبال خوشبختي مي گرديم در صورتي كه شايددراطرافمون چيزهايي باشندكه باصداي بند فريادمي زنندخوشبختي منم كجارومي گردي پيشنهادمن به شمااينكه:1- باهمسرت صحبت كني وازش بخواي بهت بگه ازت چه توقعي داره2-به همسرت بفهموني كه درمقابل مشكات هميشه كنارشي3-هرچندوقت يكبارتغييراتي توي خونه ايجاد كني4- مرتب باشي ولباسهاي موردعلاقه همسرت بپوشي5-هرعاملي كه فكرمي كني موجب مي شه همسرت ايرادبگير حتي المقدور برطرف كني6-هنگامي كه همسرت ازسركاربرمي گرده باآغوش بازبه استقبالش بري7-ايجادتنوع در زندگي
    ويك توصيه ازهمسرت بخواه هروقت ازت دلگيرمي شه به طورواضح مثالا بگه :"خانم من ازاين كارت خوشم نمياد"انجوري تودلش نمي مونه وبعدامشكل از نمي شه شماهم همينطور چون اينجوري خيلي از سوءتفاهمابرطرف مي شه وبايك عذرخواهي همه چيز ختم به خيرمي شه ويا طرف مقابل سعي مي كنه اون كارديگه انجام نده
    اين روهم بايداضافه كنم كه ماخانما قدرت زيادي داريم ومي تونيم زندگي خوبي روواسه خودمون وهمسرمون ايجادكنيم به شرط اينكه خودمون روباور كنيم

  17. کاربر روبرو از پست مفید tandes تشکرکرده است .

    tandes (چهارشنبه 25 اردیبهشت 87)


 
صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 12:46 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.