زندگی یعنی تغییر، چه توی زندگی خودمون چه دیگرون، حالا در جهت پیشرفت و یا پس رفت دیدگاهی شخصیه و به نوع برداشت از زندگی فرد بستگی داره و
زنده بودن یعنی باشی همین!
یکی از دوستان پدرم که در جنگ شیمیای و مجروح شده بودن تقریبا 2 سال در کما بود و بعد از اون 10 سال فقط چشماش حرکت داشت وقتی دچار درد میشد یا اون صرفه های دلخراش، گریه می کرد و هیچ عکس العمل دیگه ای نمی تونست نشون بده ماههای آخر عمرش بود که با سرفه هاش ریه اش تخلیه می شد(موقع سرفه لخته های خون خارج می شد) یه دختر و یه پسر داشت پسرش وقتی این حال پدرش رو می دید می گفت:خدایا برای چی زنده نگهش داشتی جونش رو بگیر و راحتش کن خدایا مرگش بده! دخترش می گفت:خدایا کمکش کن باز هم بتونه دوام بیاره و نمیره!
هشت ماه بعد از فوتش بعنوان شاهد انحصار وراثت خونشون بودیم پسرش می گفت:کاش نمیمرد! یه عمر نوکریش رو می کردم دلم برای چشماش تنگ شده حضورش عطری داشت که دیگه خونه بدون اون عطر و بو غیر قابل تحمله! دخترش می گفت:خدا بیامرزدش امتحان بزرگی بود که سربلند ازش بیرون اومدیم بابا که همیشه مقاومت کرد من هم که اگه ده سال دیگه ام توی این شرایط بود باز هم پرستاریش رو می کردم ولی خیلی دلم براش تنگ شده بهونه اش رو می گیرم کاش نمیمرد!
برداشت زنده بودن و زندگی کردن از این ماجرا به عهده خودمونه، شاید شما برداشتتون مثل من باشه یا مثل دختر این بزرگوار شهید یا پسرش!
علاقه مندی ها (Bookmarks)