ای لطیف خداوند بی همتا و عزیز
هر چند گاهی، که از لاک خود بیرون را سرک می کشم؛ تو را ، نگاه تو را و دست تو را می بینم که چه مهربانانه پشتیبان من و بر سر من است و من چه غافل!
من حریصانه در زیر لاک نفس، لذتهای دنیا را در آغوش می کشم و تو باز مرا با همان چشمان زیبایت می نگری و در این عصیان هم مرا عذاب نمی کنی.
از تو، حکم تو، کلام تو و راه تو ، وجودم تهی و پای در گل مانده ام و در عوض فقط در کلامم متجلی است.
فرمانبرداری من از تو و مسلمان بودن من به چند دقیقه نماز صبح ، ظهر و عصرو مغرب و عشاء خلاصه می شود و بس.
روزها را در غفلت از تو ، شب می کنم و شبها را در رختخوابی نرم به صبح میرسانم.
هر چه فکر دارم بر سر برطرف کردن مشغله و مشکلات خود گذاشته ام و اینکه چگونه بهتر بپوشم، بهتر بخورم، بهتر مسکن گزینم و بهتر خوش بگذرانم و بهتر زمانه را در غفلت تو عزیزترینم سپری کنم.
وای که چه وضعیتی دارم....
هرگز از این چرخه زشت و تکراری و از این لاک سیاه بیرون نمی جهم تا تو را و دیگران را نیز ببینم.
مهم آنست که غذاهای خوشمزه تری در شکم من جای بگیرند، به جای آنکه شکم گرسنه دیگری را سیر کنم.
مهم این است که لباس من آبرومندانه تر و مرا متشخصتر کند نه اینکه بدن برهنه ای پوشانده شود.
مهم آسوده خاطر بودن منست، پس باید چندین ساله عمرم را با حرص و ولع بدوم.. تا بدان برسم. دیگران هم هر کار می خواهند، بکنند. اصلا دیگران به من چه؟!! یکی فقیر است، یکی یتیم است، یکی بی مسکن است، یکی پیاده است ، یک پیر است، یک مریض است، یکی بیکار است، یکی غذای تکراری حاضری دارد، یکی غریب است، یکی تنهاست، یکی دردمند است و یکی رنج کشیده و یکی ناآرام... .
اصلا به من چه!! مگر من مسئول گرسنگی و بی مسکنی و فقیری آنها هستم، من فقط مسئول اینم که سفره امان را رنگین تر کنم، لباسمان را فاخر تر و زیباتر، من مسئول غریبی کسی نیستم.
من مسئول خوش بودن و خوشگذرانی، حیوان گونه خودم هستم.
من مسئول اینم که دیوار اتاقمان ساده نباشد، و با تابلویی گران قیمت آن را مزین می کنم، شاید هم یک جمله قصار یا یک منظره از طبیعت به آن بزنم، اصلا برای کلاس انسانیت هم که شده شاید عکس یک دختر ژنده پوش را با کفش های پاره اش به اتاقم بیاویزم!!!! چه کسی هست که از من بپرسد با قیمت همین تابلو می توانی چندین کهنه پوش را بپوشانی، چه کسی هست که بپرسد با زینت دیوارها می توانم گل خنده را بر لبان چندین کس بنشانم. آری من فقط خودم را می بینم.. فقط محور هستی خودم هستم. آخه انسان خیلی ارزشمند است!!! البته انسان که نه! «من» خیلی ارزشمند هستم. فقط و فقط «من»، پس از همه چشم می پوشم و از همه جدا می کنم و به خود توجه می کنم. بله من مسئول اینم که سفره امان ساده نباشد و خورشتهای متنوع و مطبوع آنرا مزین کند، من مسئول تهیه تجملات و تزئینات و وسایل راحتی برای خودم هستم برای متعلقین خودم... بچه من، همسر من و.....
با خدا هم خیلی کاری ندارم.... مگر همه دنیا که خوش می گذرانند به خدا کاری دارند!!!
در عرض سال ، روزی 5 دقیقه نماز می خوانم، یک ماه روزه می گیرم( سحر و افطار هم تا گلویم از همان غذاهای خوشمزه پر می کنم)، جواب خدا را هم خواهد داد. به او می گویم که : عیادت از مریض تنهای بستری در بیمارستان ها وظیفه من نبوده است. می خواستند که تنها نباشند.
به او می گویم: سرزدن به دیگران ، آنها که غریب، تنها یا محتاج به دلجویی بودند، وظیفه من نبوده است.
به او می گویم که دست کشیدن به سر یتیمان، نوازش آنها و خوشحال کردن آنها و فکر کردن به آنها وظیفه من نبوده است.
به او می گویم که سفره بی تجمل، مسکن بی تجمل ، کمک به بی بضاعتان و دلجویی از همنوعانم هرگز وظیفه من نبوده است.
به او می گویم صبح تا شب برای راحتی خودم، لذت خودم و در جهت بی دردی و بی رنجی و کیف خودم تلاش کردم و یک دقیقه را هم برای راحتی دیگران حتی فکر نکردم.
به او می گویم که صحیفه سجادیه را باز نکردم تا ببینم همسایگان ، یتیمان ، پدر و مادر و همسر و ... چه حقی بر گردن من دارند.
به او می گویم هرگز فکر نکردم و دقت نکردم تا ببینم دنیا برای حضرت علی از آب بینی کدام حیوان بی ارزشتر است.
به او می گویم که نهج البلاغه را مطالعه نکردم تا ببینم همام برای چه هنگام شنیدن اوصاف پرهیزگاران جان داد.
به او می گویم که نمی دانم پیامبر به عنوان مهمترین مسائل چه چیز را به علی وصیت کرد و علی چه وصیتی به حسنین نمود.
به او می گویم که هرگز نفهمیدم که خلیفه و جانشین خدا روی زمین به چه معناست.
به او می گویم که هرگز از گنج تمایل به خوبیها و رشدها و عشق در زندگیم بهره نجستم.
به او می گویم که تا آخرین لحظه مرگ نفهمیدم که این بازی بیهوده دویدنها و نرسیدنها را باید بشناسم و به آن جهت دهم.
به او می گویم که گستاخانه خود را روشنفکر نشان دادم و حرف زدم و انتقاد کردم و هرگز قدم های خود را در جهت آنچه شعارش را می دادم بر نداشتم.
به او می گویم که ......
وای بسه... غریب آشنا....
وای بر من!!!
که چه گستاخانه سخن می رانم و به نقایص و عیوب خود اعتراف می کنم.
وه که چه زشت به آنها ادمه می دهم.
و هرگز در رفع آنها زحمت کافی به خود نمی دهم و بر خود مشقت رفتن به راه صحیح را تحمیل نمی کنم.
وای بر من! خدای من!!
وای بر من! مرگم ده، دیگر بس است... تا چه اندازه عصیان، غفلت و دوری از وجود نازنینت!؟!؟!
علاقه مندی ها (Bookmarks)