به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 51
  1. #41
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 15 آبان 96 [ 16:14]
    تاریخ عضویت
    1396-4-13
    نوشته ها
    18
    امتیاز
    521
    سطح
    10
    Points: 521, Level: 10
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 29
    Overall activity: 1.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    7

    تشکرشده 25 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام
    بابت همه ی این اتفاقات متاسفم. من نمیتونم و نمی خوام نظری راجع به جدایی و موندن بهت بدم فقط چند پیشنهاد:
    - به دنبال یک مشاور خوب باش و حتما با همسرت مراجعه کن( یک مشاور آقا برای یک همسر مردسالار خیلی خوب جواب میده)
    - حتما درباره تمام مشکلات و خواسته هات با همسرت بدون ترس در شرایط مناسب کاملا محترمانه و قاطع صحبت کن تاکید میکنم شفاف صحبت کن مردها تو این زمینه ها خیلی دیر میگیرن یا اشتباه برداشت می کنن.
    -بهش به صراحت بگو اگه کمکت نکنه و شرایط زندگیت رو تغییر نده شاید تو دیگه نتونی تحمل کنی
    - قبل از هر اقدامی برای جدایی روی رفتارهای خودت فکر کن و اشتباهات احتمالی رو به صفر نزدیک کن تا بعدا خدایی نکرده به این نتیجه نرسی که این اشتباهات ریشه اش از برخوردای نا مناسب خودت بوده.
    - مطالعه مطالعه مطالعه (کتابهایی که در ارتباط با روابط زن وشوهرها و مشاوره و شناخت جنس مخالف واقعاً به اندازه ساعتها مشاوره می تونه کمکت کنه)
    - در همین سایت افرادی هستن که شرایط بدی برای زندگی دارن یا حتی افرادی که در آستانه جدایی ان و افرادی که جدا شدن با مطالعه مطالب اونها به یک آگاهی نسبی از شرایط فعلی خودتون و مشکلات پیشاپیشتون برای طلاق می رسید.
    -امیدوارم تصمیمتون برای جدایی خیلی جدی نباشه ولی اگه اینطور با یک آگاهی کامل اقدام کنید
    - از افرادی که روی همسرت تاثیر گذارن می تونی کمک بگیری.
    - تاراجع به تصمیمت برای جدایی مطمین نشدی کسی رو در جریان نذار چون اگر هم بعداً منصرف بشی تاثیرات اون روی زندگیت باقی خواهد ماند.


    به امید روزهای خوش

  2. کاربر روبرو از پست مفید مهارت جو تشکرکرده است .

    nasimmng (سه شنبه 17 مرداد 96)

  3. #42
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 27 مهر 97 [ 06:20]
    تاریخ عضویت
    1392-7-30
    نوشته ها
    154
    امتیاز
    6,302
    سطح
    51
    Points: 6,302, Level: 51
    Level completed: 76%, Points required for next Level: 48
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    9

    تشکرشده 125 در 66 پست

    Rep Power
    30
    Array
    ممنون مهارت جوي عزيز از توصيه هات ولي متاسفانه ١- شوهر من اصلا راضي نيست پيش مشاور بره و اين كار خرج بي هوده و اتلاف وقت ميدونه هر بار گفتم ميگه من مشكلي ندارم و من اينجوري فكر ميكنم كه چون شايد ميدونه مشاور ايرادهاش بهش ميگه و اونم مقصر ميبينه نميخواد اين واقعيت بشنوه. من اينجوري تحليل ميكنم.
    ٢- من خيلي در مورد خواسته هام صحبت كردم مثلا اينكه بيا حرمتها رو نگه داريم فش نده حداقل بخاطر دخترمون تا يه تربيت خوبي داشته باشه من خيلي رو تربيت دخترم حساسم و دوست ندارم پدرش تو چشمش بي ارزش باشه. يا اينكه دوست دارم يكي دو روز از هفته يكي دو ساعتي به خودم اختصاص بدم مثلا برم باشگاه يا يه كلاس موسيقي يا هر چيزي كه سرم گرم بشه و انرژي بگيرم تا بيشتر بتونم به زندگيمون انرژي بزارم يا مثلا بتونم تنهايي با دخترم برم بيرون يا اينكه بهم اعتماد داشته باشه با من درد دل كنه با من هم همسر هم رفيق باشه ولي متاسفانه قبلا هميشه مخالفت ميكرد حرفش اين بود كه تمام تفريحاتت دخترت و نيازي به تفريح نداري هر موقع خودم تونستم ميبرم بيرون يا فقط ميخواد من با خانوادش برم هر جايي ولي با مامانم يا تنهايي هيچ جا نرم قبلا حرف ميزد و مخالفت ميكرد الان مفيد مختصر ميگه نه يا هم حالا ببينيم چي ميشه خيلي ام پيش برم آخرش ميگه حرف يكبار ميگن نه. اصلا از كلمه نه واهمه اي نداره انقدر راحت استفاده ميكنه براي خيلي از كارا ١٠ بار نه ميگه تا اينكه من به زور يه كاري ميكنم و احساس ميكنم اين خصلت شوهرم تو دخترمم هست نميدونم چون بچس اينجوريه يا كلا خصلتش اينجوريه خيلي راحت نه استفاده ميكنه به نظر من اصلا خوب نيست همونطور كه بله گفتن به هر چيزي خوب نيست نه گفتنم اينقدر بده. و نميدونم چي كار كنم.
    ٣- تصميم گرفتم اينسري با صراحت بگم و عواقبشم بهش گوش زد كنم.
    ٤- من نميگم اشتباه ندارم ولي مطمئنم اگه شوهر من نسبت به من اينهمه سرد نبود يا به من اعتماد داشت و قدمهايي تو زندگيش بر ميداشت منم مطمئنن خيلي گرمتر به زندگيم ميچسبيدم من نهايت حسن نيتم به زندگيم نشون دادم و به با هاشم حرف زدم ولي اون نميخواد قبول كنه كه اينهمه نسبت به هر چيز هر كسي بدبين نباشه يا مسئول زندگيش باشه همش فكر ميكنه با دستور و زور گويي همه ميشينن سر جاشون. فكر كنين تو يه روز خيلي عادي كه نه بحثي بود نه اتفاق خاصي داشتيم باهم پياده روي ميكرديم با هم صحبت ميكرديم ميگه ميدوني نبايد به زن جماعت رو بدي و اختيارات بدي چون جَنبش ندارن منم تعجب كردم گفتم منظورت منم گفت نه من همه رو نميگم كه بعضيا مثلا زنداداشت ميگم. درست بعد از يه ماه تو اختلافي كه من و خواهر شوهرم داشتيم كاملا حق به جانب برگشت گفت يادت گفتم زن جماعت نبايد رو بدي الان به حرفم رسيدي!!!!! واقعا از اين طرز فكرش از اين حرفاش متنفرم.
    ٥- مطالعه من در حد اينترنت و كتابي به نام انچه در مورد زنان بايد بدانيم خوندم چون خواستم از خودم شروع كنم بعد جنس مخالفم بشناسم ولي متاسفانه بخاطر دخترم و كارهاي روزمره ديگه فرصتي به كتاب خوندن نكردم كه بايد باز شروع كنم چون هم علاقه دارم به كتاب خوني همم با مطالعه خيلي اطلاعاتم زياد ميشه
    ٦- متاسفانه من اندك تايپيكي پيدا كردم كه طلاق گرفتن و از اتفاقات كه افتاده نوشتن اگه سراغ دارين معرفي كنين حتما ميخونم
    ٧- انسانهايي كه روش تاثير دارن خانوادشون كه من متاسفانه اصلا مطمعين نيستم كاري به خاطر من بكنن چون ادمايي نيستن كه بخوان به برادرشون بگن تو مقصر هستي و تقصير تو .... اينا هست بارها در مورد اختلافهامون نا بحق هميشه طرف داداششون گرفتن در حالي كه همچين اتفاقي به خودشون بيافته يه عكس العمل ديگه اي نشون ميدن. ولي هميشه جلوي برادرشون من مقصر كردن ولي پشت سرش داداششون مقصر ديدن. واسه همين خانوادش هيچ كاري برام نميكنن.
    ٨- نه به كسي نگفتم ولي همه ميبينن ديگه يه چيزايي خوب پيش نميره چه من بگم چه نگم.

  4. کاربر روبرو از پست مفید negad تشکرکرده است .

    nasimmng (سه شنبه 17 مرداد 96)

  5. #43
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 31 مرداد 96 [ 03:36]
    تاریخ عضویت
    1396-5-17
    نوشته ها
    4
    امتیاز
    54
    سطح
    1
    Points: 54, Level: 1
    Level completed: 8%, Points required for next Level: 46
    Overall activity: 1.0%
    دستاوردها:
    7 days registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array
    خيلي خوبه عزيزم كه ميدوني اينارو متاسفانه منم خيلي ديدم تو شرايط بد دارن زنارو تشويق به موندن ميكنه چيزي كه هست اينه كه ما هيچكس رو نميتونيم عوض كنيم هيچوقت و همونجور ميمونن يا فقط بدتر ميشن و در اخر از طرف مقابل يا حتي دو طرف يه شخصيت افسرده ميمونه،مطمئا باش كسي كه تو چهار سال عوض نشده حتي فك نكرده من دارم يكي رو از حق و حقوقش محروم ميكنم نميشه اميد داشت متوجه بشه،من كلا هميشه ميگم تربيت خانواده هاي ايراني مشكل داره ميخوان بچه هاشونو پيش خودشون نگه دارن بيش از اندازه دخالت ميكنن تو زندگيشون و خيلي وقتا پسر هارو خيلي بيشتر از دخترا كنار خودشون نگه ميدارن چون يه ديد بدي نسبت به دختري كه مياد تو زندگي پسرشون دارن،من نميگم همه ولي واقعا اين ديد غلط هست حتي بين خانواده هاي مرفه يا افراد تحصيل كرده،مساله اينه كه طلاق درسته دردناكه درست ادم بايد همه جوانبو بسنجه ولي نه اينكه هميشه خودمونو متقاعد كنيم كه چون ما فلان رفتارو كرديم طرف مقابلمون اين واكنشو نشون داده يا اگه شايد من مراعات ميكردم اگه ميگفتم باشه اگه سكوت ميكردم اين اتفاق نميفتاد پس تقصير من مادره!!! خيلي خوبه كسايي كه اينجا ميان و مشكلاتو ميگن درست دربارشون قضاوت بشه،اگه واقعا به طور مثال شما ادم عصباني هستي يا پرخاشگري ميكني يا انتظارات نا معقول داري كمك بشه روي خودت كار كني نه اينكه اگر طرف مقابل رفتار اشتباه داره يا انتظارات بيجا داره تو با خورد كردن خودت خانواده رو نكه داري...ميخوام بگم كه اين نگاه و قضاوتاي يك طرفه نسبت به خانم ها اشتباهه من فك ميكنم همونقدر كه يه مرد حق و حقوقي داره زن هم داره و ما بايد تلاش كنيم زنامون رو تشويق به قوي بودن كنيم چون از يه مادر قوي و منطقي يه بچه قوي و با اعتماد به نفس تربيت ميشه....اين چيزه هست كه اميدوارم مشاوره دهنده هاي اين تالار بيشتر بهش دقت كنن

  6. #44
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 27 مهر 97 [ 06:20]
    تاریخ عضویت
    1392-7-30
    نوشته ها
    154
    امتیاز
    6,302
    سطح
    51
    Points: 6,302, Level: 51
    Level completed: 76%, Points required for next Level: 48
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    9

    تشکرشده 125 در 66 پست

    Rep Power
    30
    Array
    اين روزا سخت ترين روزاي زندگيم لطفا دعام كنين ممنون 😔💔

  7. #45
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 29 تیر 97 [ 23:45]
    تاریخ عضویت
    1394-4-09
    نوشته ها
    138
    امتیاز
    4,330
    سطح
    41
    Points: 4,330, Level: 41
    Level completed: 90%, Points required for next Level: 20
    Overall activity: 9.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First ClassVeteran
    تشکرها
    77

    تشکرشده 116 در 61 پست

    Rep Power
    27
    Array
    سلام دوست عزیزمن
    نگاد خانم خودتون میگید شوهر شما این باور رو دارند که نباید به زن جماعت رو داد
    و شما با رفتارهاتون بهش ثابت کردین که عقیدش درسته
    بهش محبت کردین هر چی گفته گفتین چشم هر چی خاسته انجام دادین
    ناراحت نشدین با این شرایط سوختین و ساختین
    مثل بدبختا میرین ازش میخاین بزار برم خونه مادرم و اونم. احت میگه نه
    چون داره میبینه هر چی سگ تر بشه شما نرم تر و مطیع تر
    شما باید رفتارت رو یجور تنظیم کنی که به نتیجه عکس برسه
    مثلا وقتایی که اجازه میده بری خونه مادرت بهش محبت کن به هر نحوی که که میدونی خوشحال میشه
    و هر وقت در مقابل خاسته هات نه گفت باید بدونی چطور تنبیهش کنی

  8. کاربر روبرو از پست مفید masamasa تشکرکرده است .

    نیکیا (دوشنبه 23 مرداد 96)

  9. #46
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 27 مهر 97 [ 06:20]
    تاریخ عضویت
    1392-7-30
    نوشته ها
    154
    امتیاز
    6,302
    سطح
    51
    Points: 6,302, Level: 51
    Level completed: 76%, Points required for next Level: 48
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    9

    تشکرشده 125 در 66 پست

    Rep Power
    30
    Array
    massmasa كار ما ديگه از تنبيه و اين حرفها گذشته چون ديگه فكر ميكنم به آخر خط رسيديم الان كاملا يه رابطه سرد كه ديگه برام قابل تحمل نيست.
    اينجوريا هم نيست كه واقعا همه حرفهاش قبول كنم و هيچي نگفته باشم حتما منهم در مقابل بعضي خواسته ها و تصميمات مخالفت كردم

    ازش چندبار خواستم كه دست از رفتارهاي سرد و بي اعتناش برداره بهم ارزش بده با هام صحبت كنه اخم نكنه برگشته ميگه من حرفي ندارم اخلاقم همين قيافم همين تو هم بايد اينجوري قبول كني.
    الان ديگه هيچ رابطه جنسي نداريم هيچ رابطه كلامي به جز سلام خداحافظ حرفي نداريم چند روزه هم شديدتر كرده. و منم ديگه نميتونم اين شرايط قبول كنم اخه تا كي

    انتظار داره تمام زور گويي هاش و محدوديتهاش بكنه و منم قبول كنم عين يه نگهبان تو خونه نگهباني بدم هر وقت ايشون دلشون رابطه جنسي خواست من آماده باشم نميتونم دروغ بگم از بس نسبت به احساساتم خواسته هام سرد و بيروح و بي اعتنا بوده منم نتونستم يه رابطه جنسي خوبي باهاش داشته باشم و بيشتر ناراحتي شوهر فكر ميكنم از همين جانس بعضي موقع ها از خودم ناراحت ميشم بخاطر رفتارم ولي بعضي وقتا ميگم منم آدمم خوب اگه اونم كمي به من ارزش ميداد منم با آغوش باز ميرفتم سراغش.
    الان كاملا تو گارد بي اعتنايي و بي توجهي به من رفته
    ديروز بعد ده روز گفتم ميخوام برم خونه مامانم برگشته ميگه نه براچي ميري نهار ميام خونه گفتم باشه تا ظهر بر ميگردم نه لازم نكرده اينهمه مامانم نكن اينهمه كه تو توي فكر مامانتي مامانت تو فكر تو نيست امروز فرداس تو رو از فرزندي رد ميكنه باعثشم داداشت و زنش 😳😳واقعا از حرفاش سر در نميارم منم ناراحت شدم اعصباني شدم گفتم اين چن حرفايي ميزني بسته ديگه خسته شدم خودشم يه اخلاقي داره كه حرفش ميزنه خواستش عملي ميكنه بعدش شاد و شنقول ميشه انگار انرژي گرفته و انگار نه انگار كه كسي ناراحت كرده دلي رو شكسته. خودشم انتظار داره بعد يه همچين اتفاقاتي شبش با من رابطه داشته باشه كه منم نميتونم چون ازش بدم مياد دلم ميشكنه از خودم چندشم ميشه هر چقدرم بخوام نميتونم قبول كنم. واقعا به نظرتون تقصير منه كه نميتونم رابطه داشته باشم. به خودشم گفتم همين دو روز پيش با مهربوني گفتم وقتي دلم ميشكنه يا از چيزي ناراحت ميشم نميتونم ارتباط داشته باشم لطفا با هام حرف بزن در مورد مشكلاتمون از اين كه چرا همچين حرفها و رفتارايي ميكني بهش توضيح دادم چندبار بهش مطلب فرستادم كه محل تحريك يه زن دلش بايد دلش بدست بياري ولي اصلا انگار نه انگار نه جواب ميده نه چيزي انگار ديواره. ديگه فكر ميكنم اميدي به اين رابطه نيست منم ايراد دارم ولي وقتي اون نميخواد ايرادهاش درست كنه منم ديگه نميخوام تغيير كنم بسته ديگه. اين منم اون هم اونه واين من و اون كنار هم ما نميشن. كاش ميشدن.
    در كل شوهر من دلش خيلي مهربون و تميز تو دلش هيچي نداره از اين مطمينم ولي شديدا دوست داره خودش بد جلوه بده.

  10. #47
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 29 تیر 97 [ 23:45]
    تاریخ عضویت
    1394-4-09
    نوشته ها
    138
    امتیاز
    4,330
    سطح
    41
    Points: 4,330, Level: 41
    Level completed: 90%, Points required for next Level: 20
    Overall activity: 9.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First ClassVeteran
    تشکرها
    77

    تشکرشده 116 در 61 پست

    Rep Power
    27
    Array
    واقعااااا که شوهر شما آدم پرررررویی ک خیلی اعتماد به نفس الکی داره باید یکی پیدا بشه بنشونتش سر جاش و متاسفانه خانوادش آدمایی نیستندمایی نیستن که گوششو بگیرن بپیچونن و بنشونن سرجاش اطرافیانش بهش پر و بال دادن و باعث شذن خودشو بیشتر از اون چیزی هست ببینه شوهر شما واقعا نمیدونه داره چکار میکنه و چه بلایی سر زندگیش شما و دخترش میاره شاید زمانی به خودش بیاد که دیگه دیره
    کاشکی میتونستید کسی رو پیدا کنید که آدم مطمعنی باشه و با شوهرتون صحبت کنه توی فامیل خودشون باشه بهتره
    اگه همچین آدمی رو پیدا نکردی بهتره که خودت دست به کارشی همه حرفهای دلت رو از قبل رو یه کاغذ بنویس و حسابی با خودت تمرین کن یه مدت زیادی هم خونه مادرت نرو که فکر نکنه اونا پرت کردن بعدش یروز که تنهایید و دیدی شرایط مهیاست خیلی محکم و قاطع بدون اینکه بترسی یا گریه کنی برو و همه حرفهای دلت رو بزن و سنگات رو باش وا کن و واقعا تکلیفت رو باش روشن کن.

  11. #48
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 27 مهر 97 [ 06:20]
    تاریخ عضویت
    1392-7-30
    نوشته ها
    154
    امتیاز
    6,302
    سطح
    51
    Points: 6,302, Level: 51
    Level completed: 76%, Points required for next Level: 48
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    9

    تشکرشده 125 در 66 پست

    Rep Power
    30
    Array
    سلام شما راس ميگيد دقيقا شوهر من اعتماد به نفس الكي داره كه فكر ميكنه از اين برتر كسي نيست و اين عين حقيقت كه هميشه خانوادش تو مشكلات بهش پر و بال دادن و تا اينجا كشوندن اگه خانوادش كاري باهامون نداشتن اگه شوهرم اينهمه با نگرش خانوادش جلو نميرفت ما الان خوشبخت بوديم.
    اتفاقا خودمم همين كارو كردم پريشب نشستم و كاملا جدي با هاش صحبت كردم گفتم اين راه روش زندگي سالم نيست و بهش توضيح دادم كه دوست ندارم اينهمه نسبت به من و خواسته هام بيتفاوت باشي دوست ندارم به احساساتم بي اعتنايي كني گفتم تو وقتي با من ازدواج ميكردي ميدونستي من يه خانواده اي دارم از خيابون كه پيدا نكردي حالا چطور ميتوني نسبت به خانوادم اين همه بي ارزش باشي بهش گفتم من بخاطر دخترم كه كاملا كاملا مشكلات درك ميكنه و روي روحيش اثر ميزاره از همه چي گذشتم تا جر و بحث نشه دعوا نشه به خاطر اينكه احترام از بين نره به توهين هات جواب ندادم ولي تا كي ميتونه اينجوري پيش بره!!! فكر ميكني تا كي گفتم اگه اين كارارو ميكني كه من برم باشه ميرم نيازي به اينهمه بي تفاوتي به اينهمه بي احساسي بي اعتمادي نيست. آخرشم گفتم من با اين شرايط نميتونم زندگي كنم و يه فكر اساسي بايد بكنيم گفتم از استرس از ناراحتي ديگه كلافه شدم باور كنين من بعضي ماهها دو بار مريض ميشم دكتر گفته فقط از استرس از اعصاب. وخيلي حرفاي ديگه جواب اينهمه صحبت بر گشته ميگه من قيافم همين اخم نكردم اخلاقم هم همين من اينجوريم و حرفي ندارم با هات حرف بزنم من نتونستم دوام بيارم اشك از چشام ريخت گفتم هيچ جوابي به اين اشك ها به اينهمه حرف نداري برگشته ميگه نه ندارم گفتم اين همه ظالمي ميگه اره ظالمم كردن. گفتم كي! گفت دنيا( من خوب ميدونم خانوادم ميگه) فرداش بهش گفتم وقتي برميگردي اين ديوار سكوت بشكن و اخمات باز كن و برگرد كاملا حق به جانب و غد برگشته ميگه قيافه من همين من اخم نكرد با يه صداي كلفت. از همه اينا خسته شدم از اين همه بي احساسي بي اعتنايي.

    دوستان توروخدا چندتا تايپيك معرفي كنين كه زندگيشون بعد از جدايي چطور بوده.


    ديروز بعداز ١٠ روز رفتم خونه مامانم از صبح رفتيم ساعت ٩ شب شوهرم اومد دنبالم دخترم از عصر پاش كرده بود تو يه كفش كه بريم خونمون با مامانم برديمش پارك نزديك خونه مامانم برگشتني فقط گير داده بود برگرديم خونمون انگار احساس ميكرد ديگه قرار نيست برگرديم با اينكه ٣ سالشه ولي ديدم با اون قلب كوچيكش تمام شرايط درك كرده اگه من بخوام جدا بشم چي بروز دخترم مياد افسرده ميشه يعني واقعا نميدونم چي كار كنم. نه ميتونم برم مشاور نه جايي خيلي خيلي نگران دخترم هستم اينكه اين جدايي تو شخصيت و روحيش خيلي اثر ميزاره از كارشناسها كمك ميخوام نميتونم ناراحتي دخترم ببينم احساس ميكنم اين همه مدت كه اين سردي كه تو رابطه من و باباش هست همه چي و ميفهميد ولي هيچي به روش نمياورد. يا من اينهمه حساس شدم و برا خودم بزرگ ميكنم نميدونم. يا خدا كمكم كن.

  12. #49
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 28 اردیبهشت 98 [ 09:19]
    تاریخ عضویت
    1392-7-08
    نوشته ها
    160
    امتیاز
    6,982
    سطح
    55
    Points: 6,982, Level: 55
    Level completed: 16%, Points required for next Level: 168
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    116

    تشکرشده 84 در 51 پست

    Rep Power
    30
    Array
    اگه تاپیک های منو خونده باشی میبینی که من مشرایطم شبیه شماس و دقیقا دختره سه ساله دارم که خیلی بیشتر از اونچه فکر میکردم می فهمه و درک میکنه...عزیزم همسرت اهل دود و دم و چه میدونم این چیزا نیس؟ یا قرص افسردگی یا چیزی مصرف نمیکنه ..از تعریفاتون متوجه شدم خیلی بی احساسن شاید اثر این چیزا باشه اگه قبلا اینطوری نبوده

  13. #50
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 27 مهر 97 [ 06:20]
    تاریخ عضویت
    1392-7-30
    نوشته ها
    154
    امتیاز
    6,302
    سطح
    51
    Points: 6,302, Level: 51
    Level completed: 76%, Points required for next Level: 48
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    9

    تشکرشده 125 در 66 پست

    Rep Power
    30
    Array
    شوهر من مشكلش اعتياد و ... نيست ژنتيكي مشكلشون داداششم باباشم مثل شوهرم هستن حالا باز شوهر من نسبت به برادرش در بعضي مسائل بهتر مارو ميبره بيرون ميريم غذا خوري ميبره پارك در حاليكه نه باباش نه برادرش هيچكدوم اين كارارم نميكنن كلا خانواده اي تو اين عقيدن كه مرد سرسنگين ميشه و به خانومش رو نميده و عمده دليل رفتارهاي شوهرمن كينه هاي الكي كه از خانواده من به دلش گرفته اونم به خاطر مقايسه اي كه با خانواده جاريم ميكنه باعث ميشه نسبت به خانواده من تو دلش كينه درست كنه.

    خانواده من اولا با شوهرم و البته شوهرمم با اونا خيلي سر هر مشكلي كَل كَل كردن ولي بعدش اين مسائل تموم شد به خانوادم خيلي فشار آوردم كه با شوهرم اينطوري برخورد نكنن بهشون فهموندم كه شوهر من حساس نسبت به برخوردها نسبت به عكس العملها و لطفا شما هم سنجيده برخورد كنين و اوناهم خيلي خودشون تغيير دادن خيليييييييي ولي يه مشكل اساسي كه وجود داشت مقايسه خانواده من با خانواده جاريم از طرف خانواده شوهرم بود كه اونارو هم منتقل كردن به شوهرم و انقدر گفتن تا شوهرم تبديل شد به يه ادم كينه اي پر از عقده. تفاوت خانواده جاريم با خانواده من اين بود كه خانواده ايشون شديدا پولدار هستن و نميدونن چه جوري پولاشون خرج كنن هر سال دو بار با خرج خودشون جاريم بچه هاش و برادرشوهرم ميبرن خارج از كشور گردش خودشم نه گردشهاي معمولي گردشهاي اروپايي تو هتلهاي لوكس جاري من چون شاغل هر هفته دو سه روز مامانش كارگر مياره خونه دخترش تميز ميكنن وقتي كادو ميخرن كادوهاي ميليوني ميخرن مثل ماشين ... و نسبت به خانواده شوهرم خيلي خيلي كوتاه ميان تمام عيدها و مناسبتها عيد فطر عيد قربان عيد نوروز ... ميان ديدن اينها. و در مقابل اينها نه خانواده شوهرم نه برادر شوهرم ذره اي ارزش قايل نيستن زره اي. جاريم كار ميكنه و شغل پر درامدي داره كه تمام درامدش ميده به شوهرش تا گرون آخرش شوهرشم تازگيا با زنهاي ديگه ارتباط داره. شوهر من تمام اينارو مقايسه ميكنه و كاملا كينه اي شده كه چرا خانواده زن من اين كارارو نميكنن. البته اينم بگم تا حالا بروش نياورده و بيان نكرده من احساس ميكنم. خانواده من نميتونن اين كارارو بكنن بعدشم بتونن باز من خوشم نمياد خانوادم همچين كارايي بكنن برا كسايي كه ارزشش نميدونن. قبل ازدواج هم من همه اينارو كه خانواده من چه جورين و چه امكاناتي دارن براش گفته بودم خوب يادم كه گفتم من جهزيه خيلي لوكس نميتونم بيارم من جهزيه ام ٤٠مليون ميتونم بيارم البته ٥ سال پيش همه اينارو گفته بودم ولي نميدونم چرا احساس ميكنم تمام اين مسايل شوهرم داغون كرد و در نهايت پشيمون احساس ميكنم با خودش ميگه اگه با يكي كه وضع مالي فوق العاده داشت ازدواج ميكرد اون مرقع اونم همچين روزها وارزشهايي ميديد.
    باز قبلا ها بهتر بوديم درسته از اول كم حرف بود و احساستش بروز نميداد ولي باز طرز حرف زدنش از طرز نگاهش ميشد فهميد برا زندگي شور و شوق داره ميشد فهميد كه به زندگيش علاقه داره ولي الان كاملا معلوم كه بي ذوق شوق زندگي ميكنه و واقعا دارم كلافه ميشم. از دست خودم خسته شدم انگار من بيشتر از اون مشكل دارم يه روز دلم ميخواد از اين زندگي فرار كنم و از شوهرم متنفر ميشم يه روز ميگم نه بايد به اين سادگي كم بيارم. هر روز هر شب با يه احساس هاي متفاوت دارم دستي دستي خودم نابود ميكنم. نه ميدونم اين زندگي ميخوام نه ميدونم نميخوام.
    از اين همه نوسان حالم بهم ميخوره.


 
صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. خیلی دیر شد ولی تموم شد و الان من موندم یه دنیا افسوس
    توسط sahar1364 در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 27
    آخرين نوشته: دوشنبه 24 فروردین 94, 10:53
  2. خوشی های امروز و اینجا، به افسوس بسیار فردا نیرزد
    توسط مدیرهمدردی در انجمن موسیقی و آرامش، دانلود موسیقی و...
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: یکشنبه 15 اردیبهشت 92, 21:50
  3. من شدیدا افسوس می خورم
    توسط omidvar در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 52
    آخرين نوشته: دوشنبه 17 خرداد 89, 10:52
  4. در دام افسوس
    توسط m.mouod در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: سه شنبه 16 تیر 88, 06:19
  5. جاسوس شبكه
    توسط meme در انجمن کامپیوتر و اینترنت
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: یکشنبه 06 مرداد 87, 10:29

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 01:59 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.