خیلی خوبه که دوستان نظراتشون رو میگن و باعث میشه چیزهایی که خودم فراموش کردم رو دوستان یادآوری میکنن و راهنمایی...
منم فکر میکنم که این آقا دیگه یه شوهر واقعی واسه من نمیشه....از فرصت دادن بهش هراس دارم...فقط بخاطر حس تنهایی ام و فامیل و خانواده تو فکر فرصت دادن بهش بودم....این آقا تکیه گاهی و منبع آرامشی واسه من نیست....من واسه انتخابم اشتباه کردم....تو دوران نامزدی متوجه یه سری بدی هاش شدم ولی پیش خودم فکر کردم که سخت نگیرم و جوون هست و به من وابسته شده و یتیم هست....انشالله که همه چی خوب پیش میره....ولی همه چیز بد و بدتر شد.....منم این پرونده رو بستم....و تصمیمی به برگشت باهاش رو ندارم...ما نمیتونیم با هم بسازیم....حالا هزار و یک دلیل داره....منم دیگه اعصابم کشش برخورد با همچین مردها رو ندارم....من واقعا واسه زندگیم جنگیدم چه غلط بود چه درست....شیوه من اون بود....هر کاری که فکر میکردم درسته رو انجام میدادم....خب اونم باید میخاست زندگی رو بهتر کنه !!!!!!!!!!!!!!اون نمیخاست....الانم واقعا فکر برگشتش حالم رو بدتر میکنه....دوست ندارم برگرده....زندگی من با این آقا درست بشو نیست اگه میخاست درست بشه تا حالا درست شده بود....................یک تنه که نمیتونم دنبال صلح و صفا باشم وقتی شوهر حتی دلش بند زندگی با من نبود و بود و نبود من واسش فرقی نداشت.....اصلا نمیخام آینده ام رو باهاش تباه کنم....
علاقه مندی ها (Bookmarks)