به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 35
  1. #21
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 28 خرداد 99 [ 23:36]
    تاریخ عضویت
    1392-2-20
    نوشته ها
    227
    امتیاز
    7,750
    سطح
    58
    Points: 7,750, Level: 58
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 200
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Recommendation Second ClassVeteranTagger First Class5000 Experience Points
    تشکرها
    887

    تشکرشده 279 در 146 پست

    Rep Power
    40
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط zemestooni نمایش پست ها
    وای ممنون خدا خیرتون بده ، نمیدونید چقدر ارومم کردین
    باشه حتمااا سعی میکنم حرف هام رو با کل احساسات درونیم به شوهرم بگم بدون اینکه متهمش کنم ، و اولش هم بهش میگم که اینها فقط احساساتمن، آخه من تو احساسم دلم میخواد بهترین همسر باشم و شوهرم ازم راضی باشه
    نمیدونم چرا تا الان برعکس شده
    اصلا فکر میکنه من یه ادم بی معرفت واقعی هستم تو زندگیش ‎:(‎
    در مورد دندون حتما همینکارو میکنم ، اول واسه ویزیت میرم و یک روز دیگه رو وقت میگیرم واسه تعمیر

    مثلا یه بار تو راه برگشت به خونه بودیم ، و از مهمونی میومدیم ، من گفتم واااای چقد هوس پیتزا کردم
    بعد دیدم خبری نشد و شوهرم هیچی نگفت
    بعد گفتم وای امشب که رسیدیم خونه باید یجوری یه پیتزایی سرهم کنم با موادی که خونه دارم
    بعد اون شب شوهرم رفت و پیتزا سفارش داد و اومدیم خونه و ...
    اما توی یک بحثی که چند وقت بعدش داشتیم بهم گفت تو یجوری هستی،کارای عجیب میکنی! گفتم مثلا چی؟ گفت مثلا اون شب گفتی وااای هوس پیتزا کردم! گفت باید میگفتی شوهرم من هوس پیتزا کردم ، آیا شرایطش هست بریم سفارش بدیم؟ گفت یعنی چی که میگی هرجوری شده باید برم خونه ییکی درست کنم؟! گفت تو با شوهرت اصلا راحت نیستی یه جوریته!

    مثلا من از نظر خودم اون شب داشتم اب و تابش رو زیاد میکردم! ولی شوهرم بهش برخورده بود...

    جریان ما همش اینجوریه
    سلام شبتون خوش

    خانوم زمستونی من 1 پسرم

    در مورد مشکلتون حرف همسرتون درسته تمام یا حداقل اکثر مردا به این شکل سیستم فکریشون هست

    در مورد همین پیتزا من هم اگه جای شوهرتون بودم همین رو میگفتم ، ببینید 1 علت اینکه که شما نتوستید ارتباط سازنده و صمیمی با همسرتون بگیرید و علتش دیگه اش هم تفاوت زن و مرد هست و سیستم فکریشون هست

    مردا دوست دارن همسرشون حرفو بهش مستقیم و پوست کنده بگه ، از حاشیه و کنایه و غیر مستقیم حرف زدن بیزارن

    این حس بهشون منتقل میشه که همسرشون داره سرشون رو گول میماله و داره غیر مستقیم منظورشو و خاستشو میگه و راه مخفی میخاد به هدفش برسه و حس توهین بهشون منتقل میشه که من رو چی فرض کرده که از این تکنیکا میخاد سرمنو گول بماله تا به خاستش برسه این توهین میدونه و حس تحقیر و کوچک بودن به مرد دست میده

    و از طرفی این حس رو هم منتقل میکنه که چقد ما باهم فاصله داریم که خانومم و همسرم برا 1 پیتزا یا هر خاسته دیگه ای مجبوره به استفاده از این ترفندهارو داره تا خاستشو براورده کنه و حس عدم صمیمت و فاصله رو به مرد میده

    مردان طالب زنانی هستند كه قابلیت‌هایشان را تایید كنند و قبولشان داشته باشند


    مثلا میتونستید با طنازی و ناز بگید مثلا ارشیا جونم برام پیتزا میخری 1 دفعه دلم خواست عزیزم حوس کردم .....

    ترس رو بزارید کنار باهمسرتون قاطی بشید و رو رابطه خودتون با همسرتون کار کنید از چیزی نترسید ، هرآنچه از دل براید بر دل نشیند

    مردا حس ترس و فاصلرو خوب حس میکنن و این حس منفی کامل بهشون منتقل میشه ،که با خانومم مچ نیستیم خیلی فاصله داریم و مشکل داریم و...


    این نظر من بود باتوجه به شناخت از مرد و جنس خودم.


    براتون آرزوی خوشبختی میکنم
    ویرایش توسط mercedes62 : دوشنبه 11 اردیبهشت 96 در ساعت 21:09

  2. 3 کاربر از پست مفید mercedes62 تشکرکرده اند .

    setareh-91 (سه شنبه 12 اردیبهشت 96), بارن (دوشنبه 11 اردیبهشت 96), ستاره زیبا (دوشنبه 11 اردیبهشت 96)

  3. #22
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 29 بهمن 02 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1390-2-14
    نوشته ها
    1,633
    امتیاز
    42,408
    سطح
    100
    Points: 42,408, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialOverdriveVeteranTagger First Class25000 Experience Points
    تشکرها
    5,992

    تشکرشده 8,207 در 1,574 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    366
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط zemestooni نمایش پست ها


    مثلا یه بار تو راه برگشت به خونه بودیم ، و از مهمونی میومدیم ، من گفتم واااای چقد هوس پیتزا کردم
    بعد دیدم خبری نشد و شوهرم هیچی نگفت( اینجاست که باید یاد بگیریم صبور باشیم ، انتظاری نداشته باشیم}
    بعد گفتم وای امشب که رسیدیم خونه باید یجوری یه پیتزایی سرهم کنم با موادی که خونه دارم

    بعد اون شب شوهرم رفت و پیتزا سفارش داد و اومدیم خونه و ...
    اما توی یک بحثی که چند وقت بعدش داشتیم بهم گفت تو یجوری هستی،کارای عجیب میکنی! گفتم مثلا چی؟ گفت مثلا اون شب گفتی وااای هوس پیتزا کردم! گفت باید میگفتی شوهرم من هوس پیتزا کردم ، آیا شرایطش هست بریم سفارش بدیم؟ گفت یعنی چی که میگی هرجوری شده باید برم خونه ییکی درست کنم؟! گفت تو با شوهرت اصلا راحت نیستی یه جوریت
    جریان ما همش اینجوریه
    شوهرتون خوب راست می گه این چه طرز درخواست دادنه؟

    درخواستتون رو خوب بیان کردید ولی به جای اینکه صبر کنید بدون هیچ چشم داشتی ، حسابیضد حال زدید تو غرور آقاتون( حالا که تو نمی خری ، خودم چمه ، هیچ احتیاجی به تو ندارم ، خودم هر جور شده درستش می کنم) دقیقا جملتون این پیام را داشته. قدر آقاتون را داشته باشید خیلی خاطرتو می خواسته با این ضد حالی که بهش زدید بازم براتون پیتزا سفارش داده.

    وقتی یک درخواستی را مطرح می کنیم این را به یاد داشته باشیم که برای طرف مقابل این اختیار را قائل شویم که بپذیرد یا نپذیرد.

  4. 3 کاربر از پست مفید بی نهایت تشکرکرده اند .

    mercedes62 (چهارشنبه 13 اردیبهشت 96), زن ایرانی (سه شنبه 12 اردیبهشت 96), ستاره زیبا (دوشنبه 11 اردیبهشت 96)

  5. #23
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 15 تیر 96 [ 14:14]
    تاریخ عضویت
    1396-1-27
    نوشته ها
    37
    امتیاز
    537
    سطح
    10
    Points: 537, Level: 10
    Level completed: 74%, Points required for next Level: 13
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    31 days registeredTagger First Class500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 27 در 18 پست

    Rep Power
    0
    Array
    بی نهایت عزیز ‎:)‎ و mercedes62 ممنونم ازتون ، حتما سعی میکنم رفتارم رو اصلاح کنم
    ولی دیشب باز اتفاق خوبی نیوفتاد

    شوهرم عصرها که میره مغازه ساعت های ۱۱ به بعد شب میاد خونه ، معمولا ۱۱ و نیم!
    دیشب یهو قبل ساعت ۱۰ و نیم اومد خونه و من یکم تعجب کردم و حتی ازش پرسیدم چی شده زود اومدی ، و جوابی نداد
    بعد من از شب قبلش مهمون داشتم (دوست آقای شوهر به همراه همسر و فرزندشون از پریشب اومده بودن خونمون ، و شوهرشون دیروز رفتن سرکار و خانم و بچشون از صبح تا ساعت ۸و نیم شب پیشم بودن و حسابی خسته شده بودم) ، من در حال اماده کردن شام بودم که شوهرم اومد گفت امشب میخوایم بریم گٌل بیاریم ، تو هم میای؟ من گفتم وااااای ارهههه بریم، بعد که حرفم تموم شد سریع گفت، چون خواهرمم میخواد بیاد
    ....(حدود یک هفته پیش من به شوهرم گفتم یک روز بریم یکم گٌل بگیریم واسه گلدونهای بزرگ روی تراسمون، و ایشون هرشب پشت گوش می انداخت) تا اینکه فهمیدم باز رفته با خواهرش برنامه ریزیاشو کرده و برای همین دیشب زودتر اومده بود خونه! و تازه اومده به من میگه میخوایم بریم گٌل بیاریم تو هم میای!!!؟ این اتفاق باید برعکس میوفتاد، باید برنامه ریزیشو حتی تلفنی با من میکرد و بعد به خواهرش میگفت ما میخوایم بریم، تو هم میای؟

    خب من ناراحت شدم ولی نشون ندادم، شام رو اوردم
    بعد شام بهم گفت زود بپوش بریم ، بهش گفتم من خیلی خسته هستم میخوای خودتون دوتایی برین و گفتم حالا که میدونم تنها نیستی خیالم راحته ، اگر تنها بودی یجوری میومدم همراهت، بعد با لحن تندی بهم گفت اصلاااا خواهرم نمیاد، بیا بریم
    گفتم من کاری به خواهرت ندارم، اصل اینه که تنها نیستی و بهش گفتم برو بسلامتی و خوش بگذره، با لبخند ملیح گفتم.
    بعد شوهرم با پوزخند بهم گفت: مگه میخوایم بریم تفریح که خوش بگذره؟ گفتم بالاخره دارین میرین کنار یه عالمه گٌل و گیاه ، خوش میگذره ... و خداحافظی کردم و اومدم تو خونه
    داشتم حاضر میشدم بخوابم که دیدم شوهرم برگشت و داره لباسای بیرونیشو عوض میکنه، گفتم نرفتی؟ گفت نه ، گفتتم چرا ، گفت حال نداشتم ، دیگه چیزی نگفتم تا موقع خواب
    بعد گرفتمش تو بغلم و گفتم اگر بهت گفتم خوش بگذره بخاطر این بود که فکر نکنی از رفتنت ناراحتم
    بعد باز با یه لحن پوزخند گفت ، باااااش
    و دیگه چیزی نگفتیم
    بعد دیگه از دیشب سر سنگین شده دوباره
    نظرتون چیه چکار کنم


    .......... این حرف های بالام مال یک روز قبله که میخواستم بذارم و یه اتفاق دیگه افتاد!!!!

    ****

    حالا دیشب قرار بود واسه خواهرشوهرم خواستگار بیاد. شوهرم دو روز پیش به من گفت که قراره سه شنبه خواستگار بیاد، من گفتم عهههه بسلامتی کی هستن، گفت دوست آشنا
    اصلا اسم و فامیل و هیچی نگفت و منم دیگه نپرسیدم
    همون عصر که روز تولد امام حسین ع بود، عصرش رفتم پایین یه تبریک عید گفتم و مقداری هم شیرینی گرفتم دستم و بردم،(شوهرم طبق معمول قبل از من رفته بود پایین) بعد شوهرم بحث خواستگار و کشید پیش ، اولش خواهرشوهرم گفت چی؟ کجا؟ بعد دیدن خیلی ضایعه اگر هیچی نگن، گفتن اها اره داره خواستگار میاد، فقط در همین حد! منم به مادرشوهرم گفتم ان شاءالله بسلامتی
    و دیگه بحث رو عوض کردن و در مورد چیزای دیگه صحبت کردن
    ....
    خب هیچی گذشت و رفت تا شد سه شنبه و من دیدم هیچکس من رو دعوت نکرد که واسه شب برم پایین
    تا اینکه شب شد و شوهرم رفت حمام و داشت لباس هاش رو میپوشید ، بهم گفت امشب چکار میکنی میای پایین یا نه؟ گفتم هرچی خودت صلاح بدونی همون کارو میکنم، گفت چیزی تعیین نمیکنم و میگم هرکاری خودت دوست داری بکن، و من بازم گفتم هرچی خودت صلاح میدونی و شوهرم گفت نمیدونم و رفت پایین

    بعد نیم ساعتی دوباره اومد بالا و تلویزیون روشن کرد و نشست ، منم کم کمک داشتم لباسامو میپوشیدم، بعد چند دقیقه اومد و جوراباشو پوشید که بره پایین ، من بهش گفتم : پریروز که رفتیم پایین و بحث خواستگاری شد ، کسی من رو دعوت نکرد، و کسی نگفت zemestooni توهم سه شنبه حتما بیا ، و تا امروز هم هیچکس نه زنگی زده نه چیزی گفته و اگر به تو گفته باشن و من رو دعوت کرده باشن ، میام وگرنه کار درستی نیست توی همچین مجلسی بدون دعوت برم
    .....
    هیچی دیگه ، ازش پرسیدم آیا به تو گفتن یا نه؟ اولش رفت نشست و سکوت کرد و داشت فکر میکرد، هیچی نمیگفت
    بهش گفتم ببین من بخاطر تو لباسامم پوشیدم که بیام ولی واقعا اگر حرفی از اومدن من نزدن کار درستی نیست بیام
    دیگه یهو شروع کرد داد زدن، گفت اگر بیای خوشحال میشن و اگر نیای هم ناراحت نمیشن و گفت تو همش یه موضوع رو پیچیده میکنی و تو همش دنبال بهونه ای و ...
    بهش گفتم صدات رو بیار پایین و گفتم من دعوایی باهات ندارم فقط سوال پرسیدم ، که همینجوری سرم رو نندازم پایین و برم مهمونی! چون الآن مهمونی رسمیه و صاحب خونه باید اعضای مهمونی رو دعوت کنه و نمیشه هرکسی که خبر شد خودش سرخود بره مهمونی
    شوهرم شروع کرد داد زدن ، گفت من صدااام و بالا نبردم ، گفتم همیشه صدات رو همینقدر میبری بالا که پایینی ها میفهمن و میان بالا، گفت جوش اونارو نزن دیگه بالا نمیان! گفتم کلا الان صدات رو بیار پایین میشنون
    گفت الان صدای من پایینه ، و صدام بلند نیست ، گفت تو منظورت اینه که مامان من بهونه میگرفته و بخاطر صدای بلند من اومده بالا
    گفتم چرا بحث رو میکشی به گذشته ، من فقط یه سوال ازت پرسیدم که مطمئن شم دارم کار درستی میکنم میام پایین یا نه، چرا بحث دیگه ای رو میکشی پیش
    خلاصه آخرش نگفت دعوتت کردن یا نه
    و گفت وقتی من اومدم دارم بهت میگم یعنی اونا خوشحال میشن اگر بیای و نیای هم ناراحت نمیشن
    بهش گفتم معلومه اگر من یک شب مهمونی داشته باشم و یک نفر از فامیل و آشنا بدون دعوت بیاد خونه ما ، هیچوقت بهش نمیگم برگرد برو خونتون، یا نمیگم چرا اومدی؟ خب ابراز خوشحالی هم میکنم ولی اگر میخواستم حضور داشته باشه از قبل دعوتش میکردم
    خلاصه رفت پایین و دیگه هیچی نگفت
    تا اینکه همون موقع دختر خواهر بزرگشو فرستاد و گفت زن دایی ، دایی گفته زودی بیاین پایین مهمونا اومدن
    و خودش هم بهم تک زنگ زد
    منم رفتم پایین
    هیچی دیگه مهمونی گذشت و رفت...
    تا خدافظی کردم اومدم بالا
    یهو شوهرم اومد و گفت امشب میای بریم دنبال گل؟ گفتم باهمین لباسام بیام یا عوض کنم؟ گفت عوض کن و بیا
    رفتم پایین دیدم دوباره خواهرشوهرم آماده نشسته عقب ماشین
    دوباره آقای شوهر محترم رفته بودن جلوتر با خواهرشون برنامه ریخته بودن و فقط منو صدا زدن که بیا بریم!
    هیچی بروی خودم نیاوردم و رفتم، گل گرفتیم و اومدیم زدیم توی گلدونامون
    و اما شب! باز موقع خواب بهم کم محلی کرد
    هرچی بغلش کردم و بوس و .... اصلا انگار یه تیکه سنگه
    صبحی هم پاشد زود رفت از خونه بیرون ، و هیچی نگفت
    تا الانم که خونه نیومده هنوز
    عصر هم باید بره مغازه
    اعصابم خورده، چرا اینجوریه شوهرم ، همش رو مسائل بی اهمیت اینکارارو میکنه

    در ضمن دوباره توی دعوا شروع کرد فحش دادن به خانوادم و ... منم این دفعه فقط نگاه کردم و نگفتم وای هیچی نگو ، نگفتم الان خانوادم چه ربطی دارن به بحث ما... فقط سکوت
    ...
    چه کنم؟

  6. کاربر روبرو از پست مفید zemestooni تشکرکرده است .

    ستاره زیبا (چهارشنبه 13 اردیبهشت 96)

  7. #24
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 28 تیر 00 [ 10:36]
    تاریخ عضویت
    1392-1-18
    نوشته ها
    217
    امتیاز
    10,303
    سطح
    67
    Points: 10,303, Level: 67
    Level completed: 64%, Points required for next Level: 147
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    388

    تشکرشده 576 در 165 پست

    Rep Power
    44
    Array
    سلام دوست من.
    امیدوارم که تلاش هاتون نتیجه بده.شما سعی کنید و رویه ی مثبتی پیش بگیرید قطعا همه چیز درست میشه.

    شوهر من هم تا مدتی قبل از این قبیل رفتارها داشت.توی بحث هایی که با هم داشتیم پای خونواده مو وسط میکشید و این موضوع به شدت منو عذاب میداد.منم لجم میگرفت و دعوامون بالا میگرفت.بعد از مدتی متوجه شدم این براش شده یه اهرمی که منو اذیت کنه.به هر حال توی دعوا که حلوا خیرات نمیکنن. من وقتی حساستم رو کم کردم متوجه شد که سلاحش دیگه کاربرد نداره و یواش یواش این رفتار کمرنگ شد.هر چند که خیلی از حرف هاش هنوز توی خاطرم مونده اما شکر خدا با کم کردن حساسیت بهتر شد رابطه مون.

    شما حساسیتت نسبت به خواهر شوهر رو تا حد ممکن پایین بیار. به نظر من هم شما و هم همسرتون در مورد این خانوم حساسیت نشون میدین و این مشکلات رو مضاعف میکنه.به سهم خودتون این حساسیت رو کم کنید.دیر یا زود ایشون ازدواج میکنن و شما میمونید و همسرتون. اگه تمرین کنترل احساسات و هیجانات منفی رو داشته باشین به مشکلات عمده تر هم به آسونی غلبه میکنین.

    توی خلوت با شوهرتون حرف بزنین. بارها و بارها. همیشه راهی هست،حتی توی دل سنگ ترین آدم های دنیا.
    من بعد از مدتی رفتار شوهرم دستم اومد.متوجه شدم توی عصبانیت همسرم نباید باهاش حرف بزنم یا دلیل بیارم،چون احساس میکنه میخوام بجنگم.

    همه ی حرفامو جمع میکردم و توی ذهنم مرور میکردم که قشنگ ترین واژه ها رو پیدا کنم.بعد از دعوا معمولا هم زمان خواب و توی تاریکی دستمو به صورتش میکشیدم.با وجود اینکه شوهرم سرد سرد باهام رفتار میکرد.نرم نرم باهاش حرف میزدم.بهش میگفتم تو تکیه گاه من و اولویت اصلیم تو زندگی هستی. بهش میگفتم همسر یعنی کسی که از همه به آدم نزدیک تره.محرم اسرار و گوش شنوا برای درددل هاشه.من دوستت دارم.خیلی بیشتر از اونی که توی ذهنته.و همین دوست داشتن عاشقانه که نسبت بهت دارم باعث میشه وقتی باهام تلخ میشی انگار دنیام به آخر رسیده.اصلا من یه عاشق خودخواه هستم و دلم همیشه محبت و آغوش گرمت رو میخواد.کاش میدونستی بعضی از حرف ها چقدر روحم رو اذیت میکنه.آخه احساس پاکم بهت توقع تلخی نداره(اما کاملا حواستون باشه کلامی در مورد خواهرش یا خانواده ش توی این صحبت ها نگین )
    امیدوارم همه ی لحظاتتون به شادی و شیرینی طی بشه
    ویرایش توسط hanie_66 : چهارشنبه 13 اردیبهشت 96 در ساعت 11:54

  8. 2 کاربر از پست مفید hanie_66 تشکرکرده اند .

    tanha67 (چهارشنبه 13 اردیبهشت 96), ستاره زیبا (چهارشنبه 13 اردیبهشت 96)

  9. #25
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 09 مرداد 96 [ 12:17]
    تاریخ عضویت
    1395-1-15
    نوشته ها
    112
    امتیاز
    2,270
    سطح
    28
    Points: 2,270, Level: 28
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 30
    Overall activity: 46.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    81

    تشکرشده 99 در 49 پست

    Rep Power
    25
    Array
    zemestoni عزیز من بخوام ازبیرون به قضیه شما نگاه کنم 80 درصد تقصیرات رو به گردن شما میندازم.
    من هم شوهرم قبل از ازذواجمون که پیش هم نبودیم مثل شما بود. ولی من از وقتی رفتیم خونه خودمون رفتارامو عوض کردم. و کلا شوهرم یه ادم دیگه شده.
    الان همه هم میدونن شوهرم چقدر دوسم داره هم خودم ازش راضی ام. باز بحث پیش میاد مشکل پیش میاد ولی تو همه خونه ها هست. ولی دبگه اصلا یادم نمیاد صداش بلند شده باشه
    یادم نمیاد به خانوادم توهین کرده باشه... و حتی به قول همسر شما 100 درصد منو به خانوادش ترجیبه میده و اولویتش منم همیشه.
    شما که الان اوضاعتون گل و بلبل نیست که انتظار داشتی قبل خواهرش با شما هماهنگ کنه..
    همین که بخاطر شما نرفتن همین که دوباره ازتون خواستن برین خیلی دوستون داشته
    دوست عزیزممم همسرت که علم غیب نداره دندونت درد میکنه یه بار گفتی اون موقع پول دستش نبدو تموم شد رفت!!
    اصلا سیاست ندارین

    من اگه جای شما بودم واسه کیک ازدواج حتی وقتی میرفت بخوابه. میگفتم امروز سالگرد ازدواجمون بود کیک پخته بودم میخوای بیارم حداقل با چای بخوری. که بدونه من پختم. یا حداقل فرداش که پرسید کجا بود میگفتم دیشب پخته بودم سالگرد ازدواجمون بود خسته بودی گفتم بزارم بخوابی امروز بخوریم. خلاصه حتما میگفتم بهش.

    واسه اون قضصیه گل میرفتم. حتما هم میرفتم کلی هم ازش تشکر میکرد. عیبی هم نداشت که با خواهرش هماهنگ کرده اول. کاری میکرد دفعه بعد اول به من بگه

    واسه قضیه خواستگاری. لباسامو که میپوشیدم یا خودم زنگ میزدم مادر شوهرم یا میگفتم همسرم زنگ بزنه. میگفتم من اماده ام ولی ممکنه جلسه یه مقدار رسمی باشه. دلخور شن بی هماهنگی بیام. یه تماس با مامان مگیری ببینی صلاح میدونن منم باشم یا نه! خود اون بنده خدارو نمیزاشتم تو امپاس! که خب اره چرا نگفتن زمستونی بیاد ولی خب نیادم نمیشه و... توپو مینداختم تو زمین مادر شوهر و شوهرم.. یا حتی قبلش زنگ میزدم مامان جان برا امشب کاری دارین. من کمکی میتونم کنم!
    شم با حرفاتون کاملا نشون دادین که شاکی هستین که بهتون نگفتن!

    یا واسه زود اومدنش اصلا اونجوری که شما فتین نیمگم. فوقش میگه اا چه زود اومدی گلم! اونم با خوشحالی نه با تعجب. میگفتم کاش خبر میدادی چای میزاشتم. بعد یه مدت میگفتم حالا چطو شد زودتر اومدی. خسته بودی!

    یا حتی واسه خانه بابام با اینکه گفته بود نمیام من جدی نمیگرفتم حالا عصبی بود یه چیزی گفته.
    میگفتم دلم برا بابا اینا تنگ شده. بمونم یه روز که وقت داری باهم بریم. یا اگه سرت شلوغه خودم آزانس بگیرم عزیزم!
    یعنی چی که شما رو برسونه خونه باباتون نیاد تو!!!
    یه چیزی گفته شما اینقد جدی نگیرین. نخواست بیادم عب نداره نیاد. ولی شما بهش القا نکنید که بخاطر حرف خودت نمیای و رو حرفت وایسادی که اونم حس کنه مجبوره وایهس رو حرفش. بهش القا کن که خسته ای وقت نداری نمیای! شاید دفعه بعدم وقت نکنی ولی بلاخره وقت میکنی و میای!

    خواهرتون دعوت کرده یه وقتی که حالش خوبه درگیری ذهنی نداره. بهش بگو عزیزم ابجیم هفته پیش گفت دوسدارن بیان خونمون بازدیدمون. گفتم قبلش باید با شما هماهنگ کنم که وقت و شاریطتش رو داشته باشی.
    نظرت چیه عزیزم! به نظرت موقعیت مناسبی هست!
    اگه گفت نه و نمیخوام ببینمشون. بگو باشه اگه قرار باشه مهمون بیاد بهت خوش نگذره که فایده نداره. ولی میشه خودت به.... اقا بگی که حالا مشکل کاری چیزی پیش اومده. اگه باز گفت نه.
    بگو باشه خودم میگم کار داری و... واقعا هم به ابجیت بگو ی کاری پیش اومده خبرش میکنی حتما/. و بزار یه مدت بگذره.
    و وقتی هم به ابجیت گفتی حتما بهش بگو که این کارو انجام دادی. که بدونه ارزش قائل شدی..


    شوهرت وقتی میگه زن ادم خوب باشه ادم همه کاری میکنه.. یعنی از شما راضی نیست. یعنی داره خط میده من ازت ناراحتم دوس دارم خوبباشی که من همه کاری برات کنم. خب دوست من بگیر این خطووووووووووو دیگه از این واضحتر بگه!!!!

  10. 3 کاربر از پست مفید tanha67 تشکرکرده اند .

    نیکیا (پنجشنبه 14 اردیبهشت 96), بارن (چهارشنبه 13 اردیبهشت 96), ستاره زیبا (چهارشنبه 13 اردیبهشت 96)

  11. #26
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 09 مرداد 96 [ 12:17]
    تاریخ عضویت
    1395-1-15
    نوشته ها
    112
    امتیاز
    2,270
    سطح
    28
    Points: 2,270, Level: 28
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 30
    Overall activity: 46.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    81

    تشکرشده 99 در 49 پست

    Rep Power
    25
    Array
    عزیزم زندگیه من هر هفته ش دعوا بو تو دوران عقدو وقبل از اون.
    ولی الان کاری کردم که هم خودش میگه فکر میکردم بریم زیر یه سقف خیلی مشکل داشته باشیم ولی من خیلی خوش شانسم که تورودارم. هم برادر شوهرم همیشه میگه رضا معلومه از زندگیش راضیه. همه کلا میگن خیلی خوب شده بعد ازدواجش.. اینقد که برادرش به فکر ازدواج افتادهکک
    سالگرد ازدواجمون وقتی من داشتم کادو میگرفتم برادر شوهرم گفت اگه رضا چیزی نگرفت یا یادش نبود ناراحت نشی.. حواسش نیست. گفتم میدونم عیبی نداره. و واقعا هم به نظرم یادش نبود. یادش انداختن دورو بریاش
    منم فهمیدم که یادش انداختن ولی ب روش نیاوردم.

  12. کاربر روبرو از پست مفید tanha67 تشکرکرده است .

    ستاره زیبا (چهارشنبه 13 اردیبهشت 96)

  13. #27
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 15 تیر 96 [ 14:14]
    تاریخ عضویت
    1396-1-27
    نوشته ها
    37
    امتیاز
    537
    سطح
    10
    Points: 537, Level: 10
    Level completed: 74%, Points required for next Level: 13
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    31 days registeredTagger First Class500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 27 در 18 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام ممنون tanhaی عزیز و hanie خانوم
    ممنون که رهنماییم میکنین ، الان ظهر که شوهرم اومد واسه نهار تحویلش گرفتم و اون هم بهتر شده بود کمی رفتارش
    بعد فردا عصر یک دوره با دوستانش داره که میان خونمون ، و نوبت شوهر منه، امروز عصر هم که الآن رفت مغازه و تا شب نمیاد ، منم تو خونه فقط یه جارو کردن دارم و گردگیری، بقیه کارا واسه فرداست ، خرید رو هم فردا انجام میده ، پس عملا امروز کار خاصی نمیتونم بکنم و از الان تا شب تنهام
    و تقریبا الان ۵ هفته ای میشه که خونه مامانم نرفتم ، و هروقت گفتم حالا دوتایی باهم میریم ، میگه من یکبار گفتم دیگه نمیام ، پس خودت تنهایی باید بری، و بهم گفت هروقت بگی میبرمت یا آژانس بگیر
    حالا عصر که داشت میرفت مغازه بهش گفتم دلم هوس خونه مامانم کرده چکار کنم میگی

    گفت امروز کارهات رو انجام بده و فردا وقتی من مهمون دارم برو شب هم بخواب تا صبح روز بعدش!!!
    بعد بهش گفتم چرا شب بخوابم؟ از این حرفش ناراحت میشم وقتی میگه برو شب هم خونه مامانت بخواب! من اگر میخواستم خونه مامانم بخوابم که دیگه ازدواج نمیکردم! هیچی میگفت امروز نرو و فردا برو! آخه فردا دوستاش بعد مغرب میان تازه ، منم احتمالا از صبح دارم کار میکنم تا عصر ، و حسابی خسته میشم و اصلا بجایی نمیرسم
    دلمم نمیخواد شب خونه نباشم و شوهرم ولگرد بشه بره خونه مامانش و صبحشم که صبح جمعه هست خوش بحالش بشه اصلا انگار نه انگار زنی داره!!
    حالا بنظر شما اینکه میگه فردا برو و شب هم بخواب ، من نباید ناراحت بشم؟
    ....

    و اینکه من اصلا نمیتونم با شوهرم حرف بزنم ، میترسم ، بنظرتون خوبه هرچی میخوام رو در قالب به نامه واسش بنویسم؟ الان یکسال گذشته و شوهرم هنوز گوشیش رو ازم مخفی میکنه و رمز میذاره وقتی میپرسم رمز چی گذاشتییی اصلا بروی خودش نمیاره چی میگم
    بعد اصلا نمیدونم موجودیش چقدره ، چقدر حقوق میگیره ، درامدش چقدره ، و کارش هم ازاده الان حتما پول دراورده و من واسه نیمه شعبان جشن دعوتم پیش روی همه فامیل! تازه دوتایی دعوتیم ، جشن خیلی بزگ حدودا هزار نفری، حالا هیچی ندارم بپوشم ‎:(‎ اصلا چطوری بهش بگم؟ اگر واسه عید خرید کرده بودم همونارو میپوشیدم
    اصلا دارم دیوونه میشم ، تا تو خونه بابام بودم همه چیز فراهم بود ، راحت میرفتم خرید ، پول تو جیبیم مشخص بود ، همش ازم سوال میشد که نیاز خاصی ندارم ، در حد توان رسیدگی میشد
    چکار کنم اصلا حیرون شدم
    از یه طرف شما میگید این کارهای شوهرم یعنی دوستم داره یا میگین داره خط میده
    ولی چرا میگه شب هم برو خونه بابات
    اعصابم رو خورد میکنه
    خونه بابام مگر یه شهر دیگست؟ کلا ۲۰ دقیقه راهه با ماشین ‎:|‎ چه کاریه شب بمونم
    میخوام از دستش خود زنی کنم وقتی اینجوری میگه ، گریم میگیره

  14. #28
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 28 تیر 00 [ 10:36]
    تاریخ عضویت
    1392-1-18
    نوشته ها
    217
    امتیاز
    10,303
    سطح
    67
    Points: 10,303, Level: 67
    Level completed: 64%, Points required for next Level: 147
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    388

    تشکرشده 576 در 165 پست

    Rep Power
    44
    Array
    عزیزم شما خیلی حساسیت ایجاد میکنین.
    پدر من یه ویلا داره که تا قبل از ازدواج ما آخر هفته ها اونجا میرفتیم.خواهرم و همسرش هم خیلی اونجا میان.بعد از ازدواج پدرم از همسرم درخواست کرد وقتایی که جایی نمیریم به رسم سابق بریم ویلا.
    از لحاظ برون گرایی و درون گرایی من و همسرم خیلی با هم فرق داریم. مدتی بعد همسرم با من بحثش شد و مطابق معمول به خونواده م ربطش داد.دیگه وقتی که بیکار توی خونه بودیم و مادرم دعوتمون میکرد بریم ویلا شوهرم بدقلقی اساسی میکرد و من برای اومدن یا نیومدنش کلی حرص میخوردم.در واقع اگه زنگ میزدن و دعوتم میکردن تموم غم عالم میومد توی سرم.
    تا اینکه تغییر رویه دادم. اگه دعوت میکردن خودم میرفتم و بهشون میگفتم شوهرم سرکاره. به شوهرم میگفتم من دوست دارم شما راحت باشی.خودم هم به آرامش ولو چند ساعته نیاز داشتم.تا اینکه با تغییر رویه و کم کردن حساسیتم شوهرم از موضعش پایین اومده و حتی خودش پیشنهاد رفتن میده.

    من اگه توی موقعیت شما بودم خونه ی مادرم میرفتم.سعی میکردم با دیدن عزیزانم آرامشم رو کسب کنم.توی ذهنم هم عواقب خاصی رو متصور نمیشدم

    احساس میکنم یکم حساسیتتون رو کم کنید مدیریت زندگیتون خیلی راحت باشه

  15. #29
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 15 تیر 96 [ 14:14]
    تاریخ عضویت
    1396-1-27
    نوشته ها
    37
    امتیاز
    537
    سطح
    10
    Points: 537, Level: 10
    Level completed: 74%, Points required for next Level: 13
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    31 days registeredTagger First Class500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 27 در 18 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام
    من که نمیتونم منتظر بمونم تا ببینم شوهرم کی همراهم میاد خونه بابام
    دقیقا هانیه خانم، دیروز عصر رفتم خونه مامانم اینها و شب زودتر از شوهرم برگشتم

    *****

    ولی از اینکه گفت عصری نرو و فردا برو ، و شب هم همونجا بمون ناراحت شدم ولی ناراحتیم رو بروز ندادم
    خانواده شوهرم و خودش خیلی روی دیدار خانواده حساسن، مثلا اگر یکی دوهفته بگذره و من خانوادم نبینم پشت سرمون میگن اینا مثل سیب زمینی هستن و بی احساسن!
    حالا کم کم باید روشم رو عوض کنم
    میدونم که باید یکم بیشتر برم بیرون! دیروز که رفتم خونه مامانم، از مادر شوهرم اینها خدافظی نکردم و از درب خودمون رفتم بیرون، موقع برگشتن (چون خودمون کلید در خونمون نداریم ، شکسته و شوهرم نمیده یکی بسازن برامون!)
    با کلیدی که مال درب حیاط و اصالتن درب خونه مادرشوهرمه اومدم خونه، و دیدم هیچکس خونه نیست
    من یک ساعت قبل از شوهرم برگشتم خونه
    شوهرم که اومد ، پدر شوهرم زنگ زد بهش و پرسید ازش کجاست دقیقا، بالاست یا پایینه و ازش پرسید که زمستونی برگشته خونه یا نه
    توی این یک سال این دفعه اول بود که خودم آژانس گرفتم و بدون اینکه به مادرشوهرم اینها خبر بدم رفتم بیرون! (بنظرتون کار بدی کردم خدافظی نکردم؟)
    شوهرم که دیشب برگشت گفت ساعت چند اومدی خونه؟ ساعت چند رفتی؟ گفت در خونه رو قفل کردی و رفتی؟ ازین حرفا
    ولی کلا رفتارش بهتر شده بود باهام، یکم ار حالت سردی اومده بود بیرون

    دیشب بعد چند وقت بهم خوش گذشت با خانوادم، دلم واسه بچه خواهرم خیلی تنگ شده بود
    بالاخره تونستم یکی از خواسته هام رو بگم و بهش عمل کنم

    حالا که نیمه شعبان نزدیکه و ما حتما به اون جشن میریم! چطوری مطرح کنم که لباس میخوام؟ چطوری قشنگ تره
    مثلا بگم وای خیلی دلم میخواست که میتونستم واسه نیمه شعبان لباس نو بپوشم؟ یه همچین چیزی خوبه؟


  16. کاربر روبرو از پست مفید zemestooni تشکرکرده است .

    آنیتا123 (پنجشنبه 14 اردیبهشت 96)

  17. #30
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 21 اسفند 00 [ 13:12]
    تاریخ عضویت
    1393-5-18
    نوشته ها
    670
    امتیاز
    19,001
    سطح
    87
    Points: 19,001, Level: 87
    Level completed: 31%, Points required for next Level: 349
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    1,250

    تشکرشده 1,509 در 535 پست

    Rep Power
    142
    Array
    سلام دوست عزیز

    کار خیلی خوبی کردی که رفتی خونه مادرت. من خودم با اینکه همسرم با اومدن خونه پدر و مادرم مشکلی نداره خیلی وقتها دوست دارم خودم تنهایی برم اونجا .

    چون اینجوری هم راحت ترم و لازم نیست هوای همسرم رو داشته باشم.هم اینکه یادی از دوران مجردی میشه.

    به نظرم زیاد سخت نگیر و خودت رو از بودن با خانوادت محروم نکن.اینجوری هم پشیمون میشی و هم خشمی که درونت از این دوری به وجود میاد رو با سرد رفتار کردن به

    همسرت انتقال میدی.

    احتمالا دلیل اینکه همسرت هم باهات بهتر شده این بوده که تو بدون دعوا و بحث و اجبار کردن اون رفتی پیش خانوادت و با روحیه خوب برگشتی خونه.

    در مورد لباس هم میتونی همین چیزی رو که گفتی بگی و دیگه پیگیری نکنی. چون الان تازه شروع به تغییر خودت و زندگیت کردی به نظرم همچین مسائلی ارزش

    بحث و دعوا و دلخوری رو نداره.بزار رابطتتون بهتر بشه بعدا میتونی بیشتر به این مسائل هم بپردازی.


 
صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. با این اخلاق بابام و شرایط خواهرم چکار کنم؟ ( بابام میگه اتیشتون میزنم)
    توسط ابی اسمان در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: دوشنبه 11 آبان 94, 16:40
  2. دختری که لاک میزنه میشه نتیجه گرفت که کلا اهل نماز و اینا نیست؟
    توسط yekidota در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 22
    آخرين نوشته: چهارشنبه 31 اردیبهشت 93, 01:42
  3. پاسخ ها: 14
    آخرين نوشته: سه شنبه 05 فروردین 93, 08:09
  4. مردایی که می گن دختر باید ریزه میزه و کوچولو باشه ،دروغ می گن؟؟؟؟
    توسط نازنین آریایی در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 55
    آخرين نوشته: پنجشنبه 01 تیر 91, 16:44

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 05:58 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.