سلام ياره مهربان عزيز ممنون بابت توصيه هات شما راست ميگين من تا حالا كارها يا حرفاي مثبتي نسبت به خانواده همسرم استفاده نكردم هميشه خاموش بودم دليلشم اينه كه اول زندگيم شوهرمن سر خانواده من خيلي ناراحتم كرده و هميشه ازيت شدم و به خاطر همين دلم نخواسته كه منم نير خييري نسبت به خانوادش نشون بدم من هميشه سعي ميكنم موضوع به جايي نرسه كه دعوا بشه و باعث بشه حرفايي به ميون بياد كه نبايد بياد و تغريبا تونستم دعواهامون كنترل كنم آخرين بار ما يك سال پيش دعوا كرده بوديم چون شوهر من آدم عصبي هستش و حين دعوا حرفايي ميگه كه خيلي بدن و آدم دل چركين ميكنه منم كلا شخصيت حساسي دارم دوست ندارم كه اين حرفا پيش بياد سعي ميكنم دعوا نكنيم سر اين موضوع هم اصلا باعث دعوا من نبودم ولي باز اين اتفاق افتاد و باز شوهر من حرفايي كه نبايد ميگفت گفت پشت سر خانوادم فش ميداد به پدرم كه فوت شده فوش ميداد ولي من هر بار جلوي حرفاي بعدش وايميستادم ولي اين بار اصلا هيچي نگفتم هر بار در مورد اين موضوع مينويسم حرفاش يادم ميفته از اعصابم دستام ميلرزه من دوست دارم رابطه من شوهرم اين طوري نباشه دوست دارم احترام باشه يعني من همچين چيزي تا حالا نديده بودم كه زن شوهر به هم اين حرفا رو ميزنن ولي تو خانواده اونا خيلي عادي شوهر فوش ميده شوهر تحقير ميكنه شوهر زنشم ميزنه يعني باورتون نميشه اين حرفايي كه گفتم واقعا تكه كلامشون تا تقي به توقي بخره اين حرفارو ميگن و شوهر من فكر ميكنه اين كاراش حق و يه مرد واقعي همين كارارو ميكنه و پدر من يا برادر من كه همچين كارايي نميكردن رو بي عرضه ميگه اينا من خيلي آزار ميده و باعث ميشه ويت خوبم بن خانوادش نه به خودشون نه به شوهرو نشون ندم.
من هميشه سعي كردم از روز اول زندگي كه حرف و مشكلاتمون بيرون نره چون خوب ميدونم خانوادش درست راه نشون نميدن البته راه درست نشون ميدن ولي با يه روشهايي و حرفايي كه نهتنها خوب نيست آزار دهنده هستن واسه همين من اصلا نميزارم مشكلاتمون بياد بره بيرون از خونه حتي خانواده خودم واي سر اين موضوع از دست من خارج بود درسته مقصر اصلي منم من بايد ميدونستم كه نبايد با خانوادش دهن به دهن بشم چون اونا دنبال فرصت بودن تا باز دخالت كنن چون وقتي دخالت نميكنن فكر ميكنن من دارم تو خونم بر عليه اونا كار ميكنم تا داداششون ازشون بگيرم در حالي كه باورتون نميشه من حتي يك كلمه هم در مورد خانوادش با شوهرم اصلا حرف نميزنم. تو اين ٦/٧ ماه اخير هم كه ما با هم خيلي خوب بوديم اونا ترسشون هميشه اين بوده و همش دنبال فرصت بودن ولي نميتونستن پيدا كنن
ميدونين من خيلي سخت زندگيم جمع جور كرده بودم كه سر اين اتفاق همه چي بهم ريخت الانم اصلا دوست ندارم برگردم روز اول شوهرمم فرصت حرف بهم نميده واسه همين به فكرم زده بهش يه نامه بنويسم و دو روز ميخوام اين كارو بكنم ولي اصلا نميدونم چطوري بگم كه من آدمي كه اونا نشون دادن نيستم چون اگه حركتي نكنم شوهرم فكر ميكنه حق با خانوادش بوده دلمم نميخواد كار يا حرف اشتباهي بكنم. چي كار كنم تا بهش بفهمونم كه من قدر دان زحمتاش و تغييراتش هستم ولي اونيم نيستم كه فكر ميكنه
اونا اينجوري نشون دادن كه زنت يه آدم بي ادب و گستاخي هستش كه احترام خانوادت نگه نميداره امروز با خواهرات اينجوري فردا با مادرت بعدا با پدرت بد رفتاري ميكنه يه دختري كه به خاطر پول زنت شده نه عروس خوبي برا خانوادت نه زن خوبيه و و و كلي حرفاي ديگه كه مطمينم اينجوري نشون دادن و اينا روى شوهرم ميدونم اثر داره.
يه مثال كوچيك يه هفته قبل دعوا خواهر شوهرم طلبكارانه زنگ زده به شوهرم كه چرا جوياي حال من نيستي من جاي مادرتم در حد يه مادر برات زحمت كشيدم وكلي حرفاي ديگه كه من خيلي كمش شنيدم وسط دعوا شوهرم برگشته ميگه خواهر من جاي مادرم و اون مادر دوم من خجالت كشيدم بگم چرا از اول نگفتي تا منم تكليفم با دو تا مادرات روشن كنم. يعني اين همه فوري و سريع حرفاي اين آدماي خدا نترس اثر داره.
علاقه مندی ها (Bookmarks)