سلام
من این حس هایی که دارم سعی میکنم اینجا بنویسم تا بعدا کسی خوند بدونه دچار چه مراحلی میشه بعد جدایی.
امروز صبح که پاشدم دلم برای خانوادش تنگ شد، واقعا دوستشون داشتم و آدمهای خیلی خوبی بودن هرچند یکی از مشکلاتش با من همین بود که با خانوادش صمیمی نیستم و یکی از دلایل جداییمون نظر منفی خانوادش بود که تفاهم ندارین! به این فکر میکنم چطور باباش در عرض یکی دو هفته نظرش از مثبت به منفی تغییر کرد و چطور تونست در حالی که کامل در جریان جزئیات ما نبود مخالفت کنه و تموم کنه رابطه رو! هرچند دروغ چرا اونقد حس خسران ندارم الان.
بعد از ظهر هم دلم برای خودش تنگ شد و بدبختی اینجاست ما خیلی خوش گذروندیم و با اینکه تلاش میکنم در کنار نکات مثبتش منفی ها ام بیاد تو ذهنم ولی بیشتر خاطرات خوش میاد.
میدونم که یکی پیدا میکنم که بیشتر از ایشون دوسم داشته باشه و دوسش داشته باشم و تفاهم داشته باشیم ولی این خاطرات لعنتی...
و فک میکنم که اون چه حسی داره الان و به چی فکر میکنه.
از خوبی های الانم اینه که به شدت مطالعه میکنم و تو موضوعاتی که علاقه داشتم دارم پیش میرم چون تقریبا تمام تایمی که با ایشون بودم آزاد شده که خیلی هم زیاد بود.
از اونور کلی برنامه برای پیشرفت کاری و شخصیتی و اخلاقی دارم که میتونم بهشون برسم و خوشحالم بابتش.
علاقه مندی ها (Bookmarks)