داستان زندگی من چیز تازه ای نیست همون حرفای همیشگی.ولی مشکل اینجاست که دربرابر حرفهای مکرر شوهرم نسبت به خودم دارم روانی میشم.اینکه بدون دلیل یکدفعه اخلاقش تغییرمیکنه ویه جور باهام برخوردمیکنه که انگار دشمنشم.اگه براش میوه وچایی بیارم باعصبانیت میگه خودم خواستم میرم بیارم لازم نیس تو بیاری.اگه لباسشو میزارم کناررادیاتور تاگرم بشه بازم پرخاش میکنه و....،اینم بگم که درمقابل این حرکاتش فقط سکوت میکردم واگه یک کلمه باهام حرف میزد فوری برای خودم خودخوری را تموم میکردم وهمه این پرخاشگریهاش به حساب داغ برادرش میگذاشتم،به خودم امیدواری میدادم که به زودی همه چی خوب میشه.
تااینکه چندروز پیش که روزه بودم دیگه این کاراش حسابی اعصابمو خورد کرده بود رفتم طبقه بالا بخوابم که یکباره دخترم شروع به بهانه گیری کرد که چراتنهایی رفتی بالا.منم که حالی نداشتم قربون صدقش رفتم صداش زدم بیاد بالا منتظرشم یکباره شوهرم بچه رو برداشت وآوردبالا محکم انداخت روی شکمم.قاطی کردم وگفتم این چه اخلاقیه چند وقته بهم زدی؟گفت ازت متنفرم برو بمیر.اصلا مونده بودم چی شده!!عصررفت خارج شهر دوساعتی بعد اومدنش ازش پرسیدم دلیل رفتاراشو.حرفای5ماه قبل کشید پیش( که تو پشت سرم بامادرم حرف زدی تودیگه برای من مردی اصلا دیگه نمیخوام باتو هیچ جا برم برات کاری کنم.هیچ جوره هم که ول نمیکنی بری تاراحت شم آرامش داشته باشم)منم که خیلی ناراحت بودم ازش وتوقع نداشتم محبتایی که به خودش وخونوادش میکنم اینجور بابی چشم ورویی جواب داده بشه.گفتم یه جور شدی که ازنبودت آرامش بیشتری دارم.آرزوم شده طلاقم بدی ویاخدا جون منو بگیره یاتو رو که هردومون ازاین وضعیت راحت شیم.خلاصه قبل اون دعوا به مزار برادرشوهرم رفته بودم وخیلی گریه کردم ازش کمک خواستم که کمکم کنه وبعد دعوااینجا ازبچه ها التماس دعا خواستم درکمال ناباوریم فرداش شوهرم خوب شد.آدمی که خیلی کینه ای بود یه باره زود کوتاه بیاد و اینو درنتیجه دعای خیر همدردیها وبرادرشوهرم دونستم.
ولی شادیم دوومی نداشت چون یه شب شماره موبایل برادرمو خواست تمام وجودم پراسترس شد باخودم گفتم الان پیامی میده وناراحتشون میکنه.همش باخودم درگیر بودم چراشماره رو دادم.دیشب خونه مادرشوهرم سرسفره یه باره اومده میگه رمز گوشیت چنده؟بالبخند بهش گفتم نه گفتم گوشی میخوای چکار این حریم خصوصیه.گفت زود باش کاردارم بالاخره بعدچنددقیقه بهش دادم و گفتم امیدوارم که نخوای باگوشیم پیام به مامانم اینا بدی.دیگه ازهمونجا قاطی کرد وسریع اومدیم خونه.توخونه هم بهم گفت:تازمانی مامانم زنده است توزن منی.ازاین به بعد همون ماهی یکبارم خونوادتونمیبینی آرزوی دیدنشونو به گورمیبری.
اینهمه پرحرفی کردم که بگم خیلی وقته دیگه نمیخوامش والان یه جورایی آرزوی مرگ خودم یااونو دارم.ازاین وجه شخصیتم میترسم که منی همه جوره صبر کردم حالاچرا به این وضعیت رسیدم.میترسم ناشکری باشه و مصیبت بزرگتری سرم بیاد.نمیدونم رفتار درست باهاش چیه وقتی درمقابل خوبیهام بیتفاوته ودرمقابل اشتباهاتم بزرگنمایی میکنه واشتباهات خودشو نمیبینه.(درضمن برای اولین بار پیامی که به برادرم داده بود خوب بود وازش طلب حلالیت کرده بود.اینجارو من اشتباه حس کرده بودم)