چند ساله با پسری که همسن خودمه درارتباطم.همدیگه رو خیلی دوس داریم.
من خونواده از هم پاشیده ای دارم.تو خونه ما همیشه دعواس.پدر و مادر و خواهر برادرم همیشه باهم روابطشون دچار تنشه.
پدرم یه مرد خیلی خیلی خسیسه.که خیلی ساله که هیچ پولی به من نداده.مادرم یه زن خیلی ساده لوحه.
این دوتا هیچ وقت زندگی خوبی باهم نداشتن و همیشه باهم دعوا دارن.

من از زمان دانشجویی کار میکردم اما چون درامدم کم بود و همه مخارجم با خودم بود هیچ پس اندازی نداشتم.

بعد یه چند وقت تو محل کارم مشکل اخلاقی پیش اومد و مجبور شدم بیام بیرون.و در به در دنبال حقوقم برم.خیلی روزای سختی بود
از طرف دیگه خونمونو عوض کردیم و مسیرم دور شد و از کار کردن افتادم.
هرچند باز سعی کردم تو خونه پروژه انجام بدم و تحویل بدم ولی بازم هشتم گرو نهم بود.
تو این چند سال محمد همیییشه کمکم کرده.اگه کمکهای مالی و روحی اون نبود تا حالا خودمو خلاص کرده بودم
من تو اوج ناراحتی و بدبختی بودم که باهاش اشنا شدم.و دستمو گرفت.همه کار برام کرد.منو با پول خودش کلاس فرستاد که تو خونه بتونم پروژه بردارم.
عمل داشتم.پولم جور نبود.پدرمم بی محل بود.اون بود که بهم پول داد.همیشه همه جا هوامو داشته بی منت.دریغ از یه ذره منت
برام حساب باز کرد که از سودش استفاده کنم.با مناسبت و بی مناسبت کادوهای خوب برام میگرفت.
فکر نکنید خیلی پولداره.ولی از هرچی داره دریغ نمیکنه برام.
خیلی همو دوس داریم.نه چون بهم پول داده.ارزومه منم یه روزی بهش کمک کنم.روزایی که کسی کنارم نبود کمکم کرد سر پا شم.
همیشه از خدا میخوام به هر چی میخواد برسه و منم انقد قوی شم که بتونم براش جبران کنم.
ما تو این چند سال حتی یه بحث کوچولو هم نداشتیم.
خانواده من و خانواده اون از ارتباط ما اطلاع دارن.البته از جزییاتش نه.
اینم بگم ما باهم رابطه جنسی نداریم که فکر کنید بخاطر اون کنارمه.
محمد با پدرمم صحبت کرده برای ازدواج.
منم انقد تو این چند سال بهش اطمینان دارم و همه جوره امتحانش کردم که انتخابمه و خاستگارامو بخاطرش رد میکنم

ولی دوتا مشکل بزرگ هست.محمد الان دستش به دلایلی یهو خالی شده.پولش توی دوتا ملک سرمایه گذاری شده که هنوز فروش نرفته و با این اوضاع معلوم نیس کی فروش بره.

و مشکل مهمتر خونوادشن که اصلا حمایتش نمیکنن.زبونی میگن کمکت میکنیم.یا میگن بریم خاستگاری ولی پا پیش نمیذارن.

پدرمم عصبانیه.که چرا پاپیش نمیذارن.حقم داره.
ولی من و محمد این وسط داریم له میشیم.
خونوادش همش دست به سرش میکنن.دلم براش میسوزه.همش بخاطر من تو مشکل میفته.به این در و اون در میزنه.

دیگه دارم دیوونه میشم.وقتی فکر میکنم به کسی دیگه جواب مثبت بدم بغض خفم میکنه.
انقد محمد بهم انگیزه میده که میتونم پا به پاش کار کنم زندگیو بسازم.ولی خونوادش نمیان.و همش ترس به جونش میندازن که پول نداری.سخته.نمیشه.بعد تو کار کم میاری و این حرفا

پدرم خیلی پول و ظاهر و پرستیژ و اینچیزا براش مهمه.ولی از طرف دیگه میدونه من بی گدار به اب نمیزنم و الکی از کسی خوشم نمیاد.و به انتخابم تقریبا اطمینان داره
ولی باهام دعوا میکنه چرا نمیان.منم به محمد میگم.اونم به خانوادش.ولی بی فایدس
اینم بگم از نظر ظاهر و تحصیلات من از خونوادش بهترم.که فکر نکنید من از ازشون پایینترم واسه همین نمیان

- - - Updated - - -

من تا حدودی به دعا و طلسم اعتقاد دارم.اگه دعای خوب کاری نکنه.دعای بد بی اثر نیس.
به سرم زده برم یکیو پیدا کنم یه دعایی طلسمی چیزی بنویسه درست کنه که ما از همدیگه سرد بشیم و برای هم سیاه بشیم.
چون من واقعا دیگه تحمل انقد عذاب کشیدنو ندارم.و تا وقتی انقد دوسش دارم نمیتونم به کسی دیگه فکر کنم.خیلی دوسش دارم