چند ماه اول زندگی مشترک به شدت از لحاظ فکری و روحی درگیر بودم و سعی می کردم زندگی رو اداره کنم در حالی که اون همش می خواست از زیر بار در بره این حس بهم دست میداد که انگار یه خونه گرفته به خوشگذرونی هاش برسه
منم مدام غر میزدم و گله می کردم که باید شراکت داشته باشه
همه چیز خوب پیش رفت تا چند ماه پیش که رفت ماموریت خارج از کشور و بعد از اون رفتار ها عوض شد
حس می کردم یک چیزی اتفاق داره می افته اخلاقاش عوض شده بود می پیچوند بهونه می آورد که وضع کارم نابسامانه ذهنم بهم ریخته می گفتم خب درست میگه حق داره
تا اینکه دیدم دوست قبلیش بهش زنگ می زنه هیچی نگفتم
یه مدت گذشت صبح قبل اینکه برم سرکار گوشیش رو چک کردم دیدیم نه تنها دوست قبلیش رو آورده خونه بلکه با یکی دو نفر دیگه هم قرار میذاره
اونقدر حالم بد بود که همون لحظه واکنش نشون دادم
سعی کرد آرومم کنه و توجیح کنه که این به خاطر کارم بود اون بخاطر اینکه میشناسم مزاحم تو میشد اینکارو کردم توضیحاتی که قابل قبول نیود
گفتم اگه چیزی نیود چرا نگفتی همون اول من که هزار بار گفتم هرچیزی هست خودت بگو پنهان نکن که جوری دیگه بفهمم
تا فرداش تو اون اوضاع گفت باید برم شمال کار واجب دارم نه تماسی گرفت نه خبری
وقتی باهاش حرف زدم گفت از این قضیه ناراحتم تو به حریم خصوصی من وارد شدی حس می کنم امنیت ندارم اگه چیزی نمیگم برای اینه که داستان ادامه پیدا نکنه اومدم اینجا که آرامش پیدا کنم
بعد از اون سر زنگ گوشی و چیزای کوچیک طعنه و تیکه مینداخت
تا همین اواخر که هنوز می بینم با کس دیگه در ارتباطه باهاش قرار میذاره تا من خونه نیستم میرن بیرون مدام باهام اس ام اس میدن جلوی من دروغ میگه برای اینکه من چیزی نفهمم زیاد دروغ میگه من خیلی پیگیر نمیشم اما می فهمم می بینم
تا اشاره ای می کنم میگه چرا می خوای زندگی به این خوبی رو بهم بزنی من ازت راضیم زندگیم خوبه ارامش دارم تو فکرت مریضه همش دنبال یه چیزی هستی که این زندگی رو خراب کنی
میدونم اوایل سخت بود برام اشتباه زیاد داشتم با گیر دادن هام محدود کردن هام اما فکر می کردم دوست داره و دنبال همینه خودمو اصلاح کردم بیشتر صبور ی کردم چیزی نگفتم
من ذاتا آدم آرومی ام وقتی جونم به لبم برسه صدام در میاد اما همش م یگفت تو غر می زنی چطوری تورو تحمل می کنن الان هیچی نمی گم باول به خودم اهمیت می دم که از لحاظ ظاهری و رو حی براش کم نذارم بقیه چیزه ا هم سرجاش باشه
اما این کاراهاشو درک نمی کنم وقتی خودش میگه هیچ کمبودی نداره
یا یه روز نبودن من آزارش میده
نمی دونم به دیده هام اطمینان کنم یا به حرفهاش