باسلام
داستان من برمیگرده به2 سال پیش که مادر و پدرم اصرار کردن که من با یکی از اقوام مادرم ازدواج کنم دختر مورد نظرهم واقعا دختر خیلی خوبی بود از همه نظروحتی زیبا--اما من دلایل خودم رو داشتم و مخالفت کردم یکی از دلایلم اخلاق های بد و به خصوص مادر دختر بود و یکی هم چون سربازی نرفته بودم مطمئن بودم پدر دختر مخالفت میکنه (درسته سربازی نرفتم اما جوون ولگردی هم نبودم و از این فرصت استفاده کردم وکار کردم)این موضوع گذشت و بعد از چند وقت دخترفامیلمون ازدواج کرد ومن هم اصلا ناراحت نبودم چون اون موقع اصلا عاشقش نبودم اما بعد از یک سال از گذشت ازدواجشون داماد این خانواده یه سری گند کاریا بالا اورد اولیش این بود که با یه زن شوهر دار از اقوام که حتی یک بچه هم داشت میخواست رابطه برقرارکنه که کتک مفصلی هم از شوهرش خوردحتی سابقه انجام کارهای دیگه رو هم داره اما این موضوع هم تموم شد وخانواده دختر و خود دختر حاضر شدن که ببخشن داماد این خانواده رو اما نزدیک مراسم عروسیشون که بود رو حساب مراسم خرید دعواشون شد و عروسی به هم خورد کار به جاهای باریک کشیده شد فحش و فحش کاری البته بیشتر از سمت داماد بعدهم که به دادگاه وطلاق الان خود دختر به طلاق راضیه مادر دختر هم که شدیدا به طلاق راضیه پدر دخترهم بیشتر به طلاق راضیه تا اشتی حتی به طلاق بدون مهریه هم راضین ----اما مشکل من اینه بدجوری به همون دختری که پدر ومادرم اصرار میکردن برم خواستگاریش وابسته شدم خداییش تا قبل این که این اتفاقات بیفته اصلا بهش فکر نمیکردم اما الان یه ماهی هست بدجوری فکرمو مشغول کرده ونمیتونم بهش فکرنکنمحرکاتی که انجام میده منو عاشق خودش کرده هر وقت بهش نگاه میکنه بهم لبخند میزنه نمیدونم شاید خودش خواسته که من عاشقش بشم لبخندی هم که میزنه یه جورایی خاصه ---دوستان کمکم کنید چیکارکنم بهش فکرنکنم