سلام
پدر من 52 سالشه
تنبل هست از اول ازدواجش تا الان کار نکرده به جاش خونه ی 500 متریمونو 15 سال پیش فروخت و تا چند سال پیش پول رو به باد فنا داد.
هوچی بازه. هر حرفی میزنه با جنگ و دعواس حتی حرف عادیش
الان که سر پیری داره میره سر کار بعد یه چند سالی صبحا مامانم باید صبحونشو اماده کنه بیدارش کنه مجبورش کنه بره سر کار اونم با یه عالمه فحش به کل خاندان مادریم و مادرم میره یا لج میکنه میره خونه مادرش
و یه قرون دوزاری که در میاره براش خیلی ارزشمنده
کل ماه یعنی بیشترشو بیکاره و به صورت شیفتی توی یه کار میکنه الان.تازه اونجا کار نمیکنه فقط میخوره و میخوابخ چون زیاد کار ندارن.3 روز صبح میره 3 روز شب و 3 روز بیکار
هر دعوایی با مامانم کنه بعدش میگه من فردا نمیرم سرکار
عمومم ارث پدریشونو بالا کشیده و ما کلا پول نداریم فقط همدیگرو داریم
3 بچه ایم که خواهرم ازدواج کرده و الان پزشکه و برادرم دانشجوی فوق هست منم که اخریم به خاطر مشکلات روحیم که بعد میگم میخام برای سومین بار امسالم کنکور بدم البته رتبه های سال قبلم حدود 3000 بوده ولی میخوام رشته ی خوبی بیارم
پدربزرگم 3 تا پسر داشته که همه خیلی جذابن
اولی مال مردم خور
دومی که بابامه از اول انواع و اقسام مواد رو کشیده و انقدر مامانمو اذیت میکنه که اگه یه روز یه دقیقه اروم باشه اون روز روز خوبیه برامون
خیلی اذیت میکنه حتی یه بار که صدای تلوزیون بلند بود و من چون داشتم درس میخوندم بهش گفتم کمش کن ولی گفت من خودمو بکشم که تو میخوای درس بخونی.میخوای بخون میخوای نخون
مامانم هم به خاطر اینکه خونوادش از ابروشون میترسن یا پول اضافه ندارن خرج دختر شون که بدبختش کردن کنن باید بسوزه اینجا
خونواده بابام با همه فامیلاشون فرق دارن کلا
با اینکه اصل و نسب دارن ولی ادمای بیخودین
خاله عمه دایی عموهاشون همه تحصیل کرده و پولدارن اینام معتاد و خل و دشمن هم.همش با هم دعوا میکنن.
حالا من میخوام کنکور یه رشته خوبی قبول بشم که مامانمو نجات بدم ولی ذهنم اذیت میکنه
همیشه فکر میکنم اطرافیانم میمیرن میرم نفسشونو چک میکنم حتی.هر وقت مامانم داداشم یا خاهرم از خونه بیرون میرن میترسم.صدقه میدم یا ایت الکرسی میخونم اتفاقی نیفته.اصلا فکرشم نمیتونم کنم اطرافیانم بمیرن
یا یه بار مامانم غذا توی مریش گیر کرد فکر کردم افتاده توی حلقش منم به شدت ترسیدم و از اون موقع هر وقت یکی پشت سر هم سرفه کنه فکر میکنم افتاده توی حلقش و داره خفه میشه و به شدت میترسم.همش هم گوش به زنگم یکی سرفه نکنه
یه سری به خودم گیر داده بودم نمیتونی غذا بخوری و توی حلقت میفته و یه روز کامل غذا نخوردم هرچی هم میخوردم توی گلوم گیر میکردم و با دعا و بسم الله و ترس و به سختی انگار غذایی گیر کرده میخوردم.
یه سری هم گیر میدادم به خودم تلقین کنم که (نمیتونم درست نفس بکشم)و واقعا وحشتناک بود چون روی تنفسم تمرکز میکردم و و فکر میکردم اختلال ایجاد شده.به محض اینکه شبا میخابیدم سریعا از خاب میپریدم و چند بار اینجوری میشدم توی شب.اما خدارو شکر الان خوبم تقریبا
از دوران بلوغم تا الان درگیر یه سری خیالبافی هایی هستم که صبح تا شب باهام هستم و تا الان ولم نکردن.از همه درسو زندگیم به خاطر اینا میزنم.یه خونواده توی ذهنم تشکیل دادم که فکر میکنم به خاطر کمبودهام از لحاظ عاطفیه
اعتماد به نفس پایینی دارم و به صورت غیر ارادی از مردا میترسم.اون موقع ها که مدرسه میرفتم پیاده برمیگشتم و اگه توی یه کوچه یه پسر بود من از ته کوچه برمیگشتم و از یه مسیر دیگه میرفتم با اینکه راهم دور میشد.
الانم که میخام واسه بار 3. کنکور بدم باز دارم کارای قبلمو تکرار میکنم.ذهنم وسواس شدید داره نمیتونم درست درس بخونم.نمیخام امسالم هم خراب بشه.میترسم پیش روانپزشک هم برم و اینارو بگم.
لطفا راهنماییم کنین تا امسالم هم خراب نشده.
راستی ظاهرا هم ادم سالمی هستمو وقتی به یکی میگم مشکل ذهنی دارم همه میگن فکر میکنی چیزیت نیست که.وسواس داری. و ...
میخام رتبه ی خوبی بیارم خلاص بشم از اینا و از افکارم و ...