بچه ها خيلي ممنون ازجواب همتون
واقعاراست ميگم...بنظرم شمادوستان خوب تااينجاراهنمايي لازم وخوب به اندازه كافي رو بهم دادين
من خودم خيلي فكركردم ...ويه تصميمياتي گرفتم
بابت مشكل قائدگي: همونطور كه خواهرم مثل من مشكل قائدگي داشته البته من شديدتر...وبعدازشش سال تونست بچه دار بشه...ازهمين الان قرصهايي كه دكتر داده روميخورم بعداازازدواج ازروشهاي طبيعي جلوگيري ميكنم...سعي ميكنم داروهاي عطاري بخورم....(شنيدم خيلي تاثيرداره مخصوصا رازيانه)زيادبه خودم استرس وارد نكنم وعصبي نشم....چون من بينهايت عصبي ميشم
سعي دارم بعداازازدواجم خودم باخوندن كتاب وباشگاه سرگرم كنم...بينهايت تشنه كتابم....چندتاكتاب دارم كه خريدم ولي چون هيچ وقتي براي خودم ندارم نتونستم بخونم...اميدوارم بعداازدواج بعدازظهرهاكه خونم روحم باين چيزهاتقويت كنم
درمورد بكارت تصميم گرفتم بدون اينكه برگه بگيرم يااينكه موضوع رو بهش بگم باهاش رابطه جنسي روبرقراركنم...خيلي فكركردم بنظرم اگه ازالان بهش بگم ممكنه به اون استرس واردميكنم
فكور وشيدا جان درمورد قضيه بستني بله منم يدفعه عصبي شدم...ولي همون لحظه خنديدم وازدلش دراوردم...نزاشتم بااوقات تلخي گوشي رو قطع كنيم...تازه هم بهش زنگ زدم كه بهش بگم ازسركارت بيا دنبالم (راننده سرويس محل كارم رفته مرخصي ومن مجبورم خودم تنهايي برم خونه) ازروز جمعه تاالان شوهرم نديدم فرصت روغنيمت شمردم كه الان بياد باهم برگرديم خونه وهمديگررو ديده باشيم...ازش كه پرسيدم كه چه موقع تموم ميكني گفت خيلي كاردارم هنوز تمومشون نكردم شايد ده شب...ديگه حرفم نزدم...بهش گفتم دلم برات خيلي تنگ شده بود وخواستم صدات بشنوم
درمورد مزاحمت اون پسره...من اصلا يه نگاه بهش نكردم...ومحل ندادم ولي درونم پرازخشم وتنفرشد...ديگه توش موندم به شوهرم بگم يانه ولي ترجيج ميدم ديگه نگم
علاقه مندی ها (Bookmarks)