ممنون از پاسخهاتون عزیزان
شوهرم میگه مشکل من بخاطر گذشتته اخه ب گفته بعضیا پسرعموم منو دوس داشته یا فلان کس تو محل یا تو فامیل برا اینکه من با شوهرم ازدواج نکنم یکی بدشو گفته
میگه من وقتی اینارو میدونم اینجوری شدم ولی همش مال گذشتس.
حس زندایی بودن تحت کنترل رو دارم دلم میخاد عروسی کنم ازاد شم
گاهی وقتا اونقدر کنترلم میکنه ساعت زنگ و پیام چک میکنه نمیدونم ی پیام پاک کنم کلی دعوا میکنه ک تو این پیام راجب گذشتت با دوستت حرف زدی
ولی اونقدر عاشقمه و گاهی وقتا میفهمم خودش خیلی زجر میکشه غصم میشه هم من زجر میکشم هم خودش
گاهی گریه میفته و اشتباهشو میدونه
نکات مثبتش سر ب فلکه کاری هست بفکره اینده و زندگی باادب با شخصیت مهربون شوخ و خنده رو بدون کینه با پدرمادرم خوبه و ازشون ناراحت نمیشه
چهره و تیپ عالی تو دعوا شاید حرف بد بزنه ک حالا اون هیچی ولی خب این مشکلم داره
مثلا اگ گوشیشو جواب ندم بخصوص تو راه دانشکاه دعوا داریم یا مثلا با دوستم ک دوست گذشتمه باید تمام حرفامو بهش بگم یاخیلی چیزا دیگه همیشه هم با اینکه من عاشقشم
و باحجاب و اونجور ک اون میخاد و همش ابراز علاقه ولی میگه حس میکنم دلت جای دیگس ک بخدا اینطور نیس من دوسش دارم شوهرمو هرچی ازش تعریف میکنم میگه
تو خانوم دکتر میشی ولی من هیچی تو عاشق یه اقای دکتر میشی هرچی میگم عشقم من ب اندازه تو اجتماعی نیسم کاری و زرنگ نیسم تو کلی لوح تقدیر داری
وهمش نکات مثبتشو ولی تهش اگ مثلا بهش بی منظور بگم منظورمو نمیفهمی میگه هان یعنی بیسوادم تو تحصیل کرده شوهرم خیلی احساساتیه خیلی راحت گریه میکنه
خیلی راحت ابراز علاقه و خیلی رمانتیکه و حساس هردومون تو زندگی سختی کشیده ایم و من تو ی خانواده ی پایین تر از متوسط مالی بازرگ شدم فوق العاده کم خرج
فقط هزینه دانشگاهم ک تحصیل برا من اولویته همه چیزمو داره و این حتی شوهرمو حساس کرده
نکات مثب خودمم اینکه قانعم کم خرج بفکر جیبشم مهربون شیک پوش و همیشه لوندی میکنم براش بی کینه و خیلی باخانوادش خوبم و باحجب و حیا
و نکات منفیمم در عصبانیت داد دمیزنمو از نظر شوهرم اینکه احساساتم کمه کم زنگش میزنم اخه اون خیلی زنگم میزنه و اینکه در عصابنیت کنترلمو از دست میدم
و ممکنه دست درازی کنم.
حس افسردگی دارم از ی طرف این مشکلات و از طرفی دیر شدن عروسیمو سوال جوابا مردم کامل نبودن جهازم جور نشدن خونه تو اصفهانو فروش نرفتن خونمدن
نداشتن پول عروسی گرفتن اخه عقد نگرفتم.حس میکنم دختر بدبخت و زیادییم
از طرفی بابام باهام عین زیادی تو خونه رو رفتار میکنه همش میگه جمع کن برو پیرعروس شدم همه عروس شدن جر من هیچکس واسم ذوق نداره تو فامیل
حسرت لباس عروس دارم همش بغض .دلم میخاد عروسی کنم عین همه اونایی ک زودتر از عروس شدن ولی نمیشه
ببخشید زیاد شد برا کسی درد و دل نمیکنم اخه باید خودم ب شوهرم دل داری بدم و با بابام جوری رفتار کنم ک بدش نیاد بابام میخاد برام جشنم نگیره یه دونه دخترش
عین بیوه بره سر خونه زندگی تا حالا هیچ جشنی نگرفتم
کاش کسی باهام حرف میزد درکم میکرد دعاهام نمیگیره بلاتکلیفم ای خدا
علاقه مندی ها (Bookmarks)