مرسی... همه صحبتاتون رو قبول دارم. خیلی منطقی همه چیز رو آنالیز کرده بودید. من اگر چیزی رو حق خودم بدونم برام سخته که از حقم گذشت کنم. همیشه توی ذهنم همسرم رو یه آدم قوی و حمایتگر تصور میکردم. کسی که واقعا مرده و نیازهای منو به عنوان یه زن برطرف میکنه. همیشه از جاهای مختلف و برنامه ها و سمینار ها و کتاب ها سعی داشتم اطلاعاتم رو در مورد زن بودن و همسر خوب بودن زیاد کنم که لیاقت همسری مرد رویاهامو داشته باشم. نامزدم دوران آشنایی همه جوره مراعاتمو میکرد و هر وقت باهاش در مورد چیزی صحبت میکردم و انتظاراتم رو میگفتم خیلی دقیق گوش میکرد و سعی میکرد اجرا کنه. اما اینا فقط مختص همون 4 ماه بود. بعد عقد هر کاری دلش بخواد میکنه و تا میخوام باهاش صحبت کنم هر قدرم با آرامش و محترمانه سریع صداشو بالا میبره و شروع میکنه به داد و بیداد و اصلا اجازه حرف زدن نمیده به من! پس نمیتونم باهاش صحبت کنم. از طرفی چون خیلی تحت تاثیر مادرشه میترسم اگر بنویسم و بهش بدم همه رو بذاره کف دست مادرش و ازش به ضرر خودم استفاده بشه. آخه مادر شوهرم آدمیه که مثلا تو بگی آب، میگه" آها! منظورت اینه که خدا کنه ما بیفتیم تو آب خفه شیم؟؟؟ آره من فهمیدم چی خواستی بگی!..." یه همچین آدمیه.
مشاوره هم بعید میدونم بیاد چون یه بار بهش گفتم بریم که پیچوند. با شخص خودش غیر از مساله پول و تحت تاثیر خونواده بودنش مشکلی ندارم. همه مشکلات ما سر اینه که خونوادشو به من ترجیح میده. حتی زن داداششو. مثلا سر جهاز برون زن داداشش، چون اون خانم خواسته بودن حتما یه زمان خاصی انجام بشه ایشون تموم برنامه هایی که با هم داشتیم رو گذاشت کنار بره کمکشون و خونه رو براشون تمیز کنه. البته راضی نبود ولی چون پدر و مادرش خواستن ازش نه نگفت بهشون.
حالا شما خودتو جای من بذار... نه حمایت مالی میکنه نه عاطفی. من براش اولویت آخرم! این کجا و مردی که من میخواستم کجا.... دارم کم کم به فکر جدایی میفتم اگر بتونم به دل و احساسم غلبه کنم. آخه ایشون اولین پسری بودن که باهاشون ارتباط عاطفی برقرار کردم و الان حس میکنم جدایی ازش برام مرگه. هرچند میدونم اینا فقط احساساتمه و اگه بتونم بهش غلبه کنم موفق میشم.
شما جای من بودید چطور احساساتتون رو کنترل میکردید؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)