سلام
من تازه عضو این سایت شدم..خیلی خوبه ک تو همچین جایی آدم میتونه در مورد مشکلاتی حرف بزنه و راهنمایی بگیره ک کمتر تو دنیای واقعی در موردش حرف میزنن مخصوصا برای کسی مثل من ک حتی تو فضای مجازی دردو دل کردن و از مشکلم حرف زدن سختمه...
عنوان تاپیک: من مادرمو دوست ندارم...!!!
شاید خیلیا بگن مگه میشه کسی مادرشو دوست نداشته باشه؟! اره بخدا میشه :( من اصلا دوسش ندارم تمام وجودم پر از حسای منفیه وقتی نگاش میکنم تمام وجودمو خشم میگیره و به سختی خودمو کنترل میکنم ک حرکتی یا حرفی نزنم..
مطمئنم این حس منفی ک هست بینمون مشترکه و اونم منو دوست نداره
همیشه از وقتی یادم میاد از طرف مادرم سرکوفت و تهمت و سرزنش شنیدم..
یادم رفت سنمو بگم..من الان 21 سالمه..تصوری ک از یه دختر 21 ساله میشه یه دختر شاد و سروحال پرانرژی و پرفعالیت سرزنده و ........ اما من تقریبا 2 سالی میشه ک دیگه اینجوری نیستم..گوشه گیر و عصبی و بداخلاق شدم..کلا دختر خجالتی بودم از دوران بچه گی ولی الان گوشه گیریم هیچ ربطی ب خجالتی بودن اون زمان نداره..این کم حرفی و تنها بودنمو همه میزنن ب پای اینکه اره این دختر از اول همینطور آروم بود :/ اما اونا نمیدونن من از درون داغون شدم..هیچ چیزی نیس ک باعث خوشحالیم بشه و منو به هیجان بیاره..دلیل تمام اینا مادرمه..
یه مدته خوابم خییییییلی زیاد شده اونم بخاطر این میخوابم ک مجبور نباشم با مادرم چش تو چش بشم تو طول روز..
اصلا رابطه ما شبیه رابطه مادر دختری نیس..جفتمونم به زور داریم همدیگرو تحمل میکنیم..خیلی اخلاقای خاص بدی داره مادرم هرکی یکم میشناستش بهم میگه چرا زودتر ازدواج نمیکنی بری راحت بشی؟؟؟ اما متاسفانه من با ازدواج کردنم مشکل دارم و نمیتونم با این روحیه ای ک الان دارم به خواستگارم جواب مثبت بدم..همین خواستگار اخرمو اصلا ندیده رد کردم و چقدر سرزنشم کردن ک چرا موقعیت ب اون خوبیو رد کردم اما با این حال و اوضاعم نمیتونم برم یکی دیگه رو هم بدبخت کنم.
من به درد ازدواج نمیخورم..ظاهر خیلی خوبی دارم ..از نظر تحصیلاتم فعلا دانشجوی ترم اخر کارشناسیم با نمره های عاااااالی..جوریه ک همه تو دانشگاه میخوان با من تو یه کلاس باشن ک اخر ترم برای امتحان بهشون کمک کنم. اما با وجود مادرم من اصلا خوشحال نیستم..وقتی میبینه حالم یکم خوبه داره بهم خوش میگذره یه راهی پیدا میکنه ک بزنه تو حالم از من یه ادم افسرده.. بی عرضه...کم رو...کم حرف...تنها و غمگین ساخته.. کسی ک هیییییییچ چی دیگ براش مهم نیس..تمام احساستم خاموش شده ..من یه زمانی عاشق بابام بودم حتی فک کردن ب اینکه یه خار کوچولو پاش بره منو دیونه میکردو اشکمو درمیاورد اما چند ماه پیش پدرم سکته کرد اما من هیچی احساسی نداشتم..من ناراحت نشدم!!!!!!!!!!!!!!!ا انگار اصلا تواین دنیا نیستم و اتفاقایی ک میوفته برام مهم نیستن...خسته شدم دیگه..هر روز ارزوی مرگ میکنم :(
قبلنا دوست داشتم ک رابطه م با مادرم درست بشه..بشیم مثل بقیه مادر دخترا ولی الان اینم نمیخوام دیگ..هیچی نمیخوام ..
نمیدونین وقتی دوستامو با مادراشون میدیدم ک چقدررر باهم خوبن دلم میشکست ک چرا ما باید اینجوری باشیم..چقدر بهشون حسودیم میشد الان اون حس حسودیم دیگه نیس...هیچی نیس....دعا کنید زودتر بمیرم دیگ نمیتونم جایی ک این زن هست منم باشم