به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 9 از 12 نخستنخست 123456789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 113
  1. #81
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    790
    Array
    سلام

    همسر شما بعد از چهل سال زندگی به این شکل تغییری نمی کنه

    بری بچسبی بهش
    یا ولش کنی و سراغی ازش نگیری
    همینه که هست

    راستش به نظر من از نظر روانی آدم سالم و نرمالی نیست

    این که مادرش قربون صدقه ات می ره که تنهاش نذار و ... عادیه.
    می خواد یکی بچه اش را تر و خشک کنه و مواظبش باشه. خودشون می دونن پسرشون چه دسته گلیه !!

    مدیر همدردی به این راحتی نظر به جدایی نمی دن و راهنماییهای عمیقی برای شناخت بهتر مشکل و راه حل در جهت ادامه زندگی می دن
    اما پستی که برای شما نوشتن کاملا متفاوته
    به نظرم خیلی خوب جوابتون را دادن
    اما شما نه جواب دادی
    نه راهنمایی بیشتر خواستی ازشون
    نه جدی گرفتی

    اون پست را بارها بخون و بهش فکر کن.

    ادامه می دم و تلاش می کنم تا صبرم تموم بشه هم راه حل درستی نیست
    این همه ضربه که داره به روح و روانت می خوره چی؟ چطوری می خوای این آسیبها را درمان کنی
    این آدم داره نابودت می کنه ......... یه ذره اعتماد به نفسی هم که داری داره ازت می گیره
    زودتر تصمیم نهاییت را بگیر
    اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
    مادر ترزا

  2. 5 کاربر از پست مفید شیدا. تشکرکرده اند .

    danger (جمعه 09 مهر 95), donya. (یکشنبه 23 آبان 95), ZENDEGIBEHTAR (یکشنبه 11 مهر 95), بانوی آفتاب (دوشنبه 12 مهر 95), ستاره زیبا (سه شنبه 13 مهر 95)

  3. #82
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 20 مهر 95 [ 00:24]
    تاریخ عضویت
    1395-6-27
    نوشته ها
    41
    امتیاز
    924
    سطح
    16
    Points: 924, Level: 16
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 76
    Overall activity: 86.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered500 Experience Points
    تشکرها
    81

    تشکرشده 56 در 29 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط Hanli نمایش پست ها
    سلام دوستان خوب و عزيزم
    بعد از اون همه كشمكش و ناراحتى و غصه از راهنمايى دوستان و مدير محترم استفاده كردم و رابطه من و همسرم بهتر شده و تقريبا هيچ بحث و ناراحتى به وجود نيومده. ولى متاسفانه هيچ آرامشى ندارم و يه چيزى مثل خوره روح و روانم رو ميخوره و دائم نگرانم كه همسرم الان كجاست و چيكار ميكنه. تقريبا يك ماه بود كه زير نظر داشتم هر روز صبح يواشكى ميرفتم خونه و چيزى پيدا نكردم. تا اينكه چند شب پيش بهم زنگ زد و گفت كجايى؟ مياى اينجا؟ گفتم اگه بخواى ميام كه يكدفعه منصرف شد و گفت نميخواد نيا چون من دارم ميرم پياده روى، گفتم باشه. فردا صبح رفتم خونش ديدم يكى هم به غير از خودش خونه بوده، با هم شام خورده بودند، ميوه و چايى خورده بودن، همسرم خواسته بود همه چى رو سر جاش بذاره كه متوجه اومدن كسى نشم ولى از اونجايى كه خيلى خيلى مرتبم كاملا واضح بود كه خواسته بعضى چيزها رو مثل من سر جاش بذاره و نتونسته. من اون روز حالم واقعا خراب بود، براش ناهار آماده كردم ولى انقدر حالم خراب بود و استرس و ناراحتى داشتم كه حالت تهوع نذاشت نه صبحونه بخورم نه ناهار. اومد غذاش رو دادم خورد و رفتم تو اتاق تا شب خوابيدم. حالم واقعا بد بود و تا شب با شكم گرسنه گريه كردم. همسرم چند بار اومد و بهم سر زد برام غذا و ميوه آورد ولى نخوردم. اونم نميدونست چى شده فكر ميكرد سرما خوردم. ازش پرسيدم ديشب رفتى پياده روى، گفت آره. ديگه نشستم زار زار گريه كردم چون اصلا نرفته بود پياده روى و كفشاش همونطورى تو كمد بود. يواشكى گوشيش رو چك كردم ديدم شماره دوست دختر قبليشو كه چند وقت پيش بلاك كرده بودم، از بلاكى در آورده. رفتم نشستم تو حموم كلى گريه كردم.
    شب همسرم اصرار كرد و منو برد بيمارستان اونجا بهم يه سرم زدن. حالم بد بود همش گريه ام ميومد ولى نميتونستم پيش همسرم گريه كنم. بعدش برد يه رستوران اونجا برام غذا گرفت. گفت به خودت برس خيلى ضعيف شدى.
    الان دو شبه چادر ميكنم سرم و يه عينك ميزنم ميرم جلو در خونش تا ساعت ١٢ ميشينم ببينم كسى ميره يا نه؟!!!
    آخه من با اين وضعيت چطورى زندگى كنم؟! چيزيم دستم نيست كه به مامان بابام بگم من به اين دليل ميخوام طلاق بگيرم. تو بد وضعيتى گرفتار شدم. چيكار كنم؟ دردمو به كى بگم؟
    حالم انقدر بده كه نميتونم از جام تكون بخورم. همش ميخوام گريه كنم، سرم درد ميكنه، حالت تهوع دارم، شك به همسرم داره منو ميكشه كمكم كنين



    سلام. مگر میشه یک مرد توی سن و سال شوهر شما گریه و زاری زنش رو ببینه از خواب و خوراک افتاده و ندونه چش شده
    چرا سرپوش روی کارهایش میگذارید برای اینکه خودتون رو قانع کنید؟
    شوهر شما روی هرچه مرد هست سفید کرده
    به نظر من یک روز هم نباید با همچین آدمی زندگی کنید!

  4. 2 کاربر از پست مفید shahrouz تشکرکرده اند .

    ZENDEGIBEHTAR (یکشنبه 11 مهر 95), بانوی آفتاب (دوشنبه 12 مهر 95)

  5. #83
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 18 تیر 96 [ 11:19]
    تاریخ عضویت
    1394-3-26
    نوشته ها
    59
    امتیاز
    2,173
    سطح
    28
    Points: 2,173, Level: 28
    Level completed: 16%, Points required for next Level: 127
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 83 در 39 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دختر خوب جونتو بردار و برو. تا کی خفت و خواری میخوای بکشی. این جمله رو در نظر داشته باش ((((( یه پایان تلخ بهتر از یه تلخیه بی پایانه ))))
    تو خونه بابات هرچی ام سختی بکشی فرق میکنه . طلاق اولش سخته بعد که افتادی تو کار دیگه خودش میفته تو روال . بلند شو خودتو جمع کن تا کی میخای تحقیر شی . تو لایق محبتی از خودت دریغ نکن.

  6. 2 کاربر از پست مفید 2pashimoon تشکرکرده اند .

    donya. (یکشنبه 23 آبان 95), بانوی آفتاب (دوشنبه 12 مهر 95)

  7. #84
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 17 شهریور 00 [ 16:19]
    تاریخ عضویت
    1394-6-10
    نوشته ها
    262
    امتیاز
    9,650
    سطح
    65
    Points: 9,650, Level: 65
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 400
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    431

    تشکرشده 376 در 164 پست

    Rep Power
    53
    Array
    سلام حنا جان.
    در چه حالین؟
    لطفا از خودتون خبر بدین

  8. #85
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 25 آبان 00 [ 11:30]
    تاریخ عضویت
    1395-3-22
    نوشته ها
    162
    امتیاز
    8,590
    سطح
    62
    Points: 8,590, Level: 62
    Level completed: 47%, Points required for next Level: 160
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    6

    تشکرشده 113 در 56 پست

    Rep Power
    29
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط miss-golegandom نمایش پست ها
    سلام حنا جان.
    در چه حالین؟
    لطفا از خودتون خبر بدین
    سلام عزيزم، ممنون از اينكه به فكرم هستين.
    من الان يازده روزى ميشه كه اومدم خونمون، خيلى افسرده و عصبى هستم نه دانشگاه سركارم ميرم و نه درس ميخونم. برنامه ام شده هر روز تا ساعت يازده ميخوابم بعدش يه چيزى ميخورم دوباره ميخوابم، شب بيدار ميشم تا ساعت چهار پنج صبح ميشينم كتاب ميخونم. خونمون هم وقتايى كه مهمون مياد همش فيلم بازى ميكنم ولى از قيافه ام قشنگ مشخصه كه مشكلى دارم. هفته پيش يه سردرد بدى قسمت چپ سرم داشتم رفتم دكتر برام دارو نوشت گفت به احتمال زياد فشار عصبيه، اگه خوب نشدى بايد برى ام آر آى. داروهارو مصرف كردم سردردم رفع شد خداروشكر.
    هر شب خواب محمد و مامانش رو ميبينم، ديشب باز خواب ديدم مامانش هر چى از دهنش دراومد گفت. همش كابوس مامانشو ميبينم ولى خودش تو خواب همش باهام خوب و مهربونه.
    من اين چند روزه حتى يك قطره اشك هم نريختم چون وجودم پر از حس تنفر و عصبانيته. همش ميشينم فكر ميكنم كاش زودتر تموم بشه و آزادى رو حس كنم، قبلا ها وقتى تو تاپيكهام كامنت مينوشتم، اگه يادتون باشه و خونده باشين متوجه ميشدين كه رفاه و پول محمد برام مهم بود ولى الان برام به اندازه نوك سوزن هم ارزش نداره. خيانت، كتك، توهين، فحش، مسخره كردن مامان و بابام، توهين و فحش هاى مامانش، بى توجهى خودش كه بيست روزم كنارش بودم نزديكم نميومد، اگه زنگ نميزدم و سراغى ازش نميگرفتم يكبار هم زنگ نميزد بپرسه حنا مردى با زنده اى؟! هر روز ميشينم به اون خاطرات كوفتى و تلخى كه با اون آدم بيمار داشتم فكر ميكنم و هر روز بيشتر ازش متنفر ميشم. به اون روزهايى فكر ميكنم كه ميبرد مسافرت و با بدن كبود كتك خورده بر ميگشتم، اون روزهايى كه من تو خونه اش كلفتى ميكردم و اون دنبال عياشى و خوشگذرانى با دخترهاى خيابونى بود، به اون وقتا فكر ميكنم كه ميخواستم بغلش كنم و اون منو هل ميداد. ياد وقتى ميفتم كه تو خيابون زد تو صورتم، وقتى كه تو جاده كه از مسافرت برميگشتيم زد تو سرم، اون روزى كه تو خونه موهامو كشيد. قبل ماه رمضون زد صورتمو كبود كرد، لباسامو ريخت تو كيسه زباله و منو از خونه انداخت بيرون. همه اينا نو ذهنمه همش. منو برد يه كشور غريب، چمدونمو گذاشت تو اتاق موند و رفت كليد اتاق رو تحويل داد، تو يه مسافرت ديگه منو تو هتل كتك زد و گوشيمو ازم گرفت و رفت دنبال خوشيش. رفت تو ديسكو كنار يه دختر نشست و گفت اينو ميخوام، هميشه ازم زن دوم خواست البته اگه من به چشم زن اول اومده باشم! دوست دختر قبليشو خواست، هر دخترى ديد خواست. اينا همش تو ذهنمه و داره منو بيمار ميكنه.
    من هر كارى از دستم برميومد واسه اين بيمار روانى كردم و روزى كه طلاق بگيرم ذره اى پشيمونى نخواهم داشت، ناراحتى و نگرانيم فقط واسه سرنوشت نامعلوميه كه تو اين سن دچارش شدم. واسه وقت و عمرم كه هدر رفت ناراحتم.
    انقدر عصبى شدم كه با هر چيز كوچيكى عكس العمل نشون ميدم و هر چى از دهنم درمياد ميگم، بعدش هم ناراحت ميشم.
    تو خونه هم با مامانم كارى ندارم اصلا باهاش حرف نميزنم كه بحثى پيش نياد ولى مامانم خيلى غصه ميخوره، ديروز گفت تو اصلا لازم نيست اون آدم رو تحمل كنى، زندگى كه با تحمل كردن پيش نميره، زندگى بايد با عشق و دوست داشتن پيش بره، تو كه مامان اون نيستى رو خطاهاش چشم پوشى كنى.
    گفت محمد بايد بياد بگه غلط كردم.

    خسته شدم از اين وضعيت، ميخوام زود تكليفم روشن بشه، ميخوام اون آدم زود از زندگيم بره بيرون، انقدر ازش متنفرم كه حتى موقع طلاق هم نميخوام ببينمش. ميخوام به روزهاى عادى قبل محمد برگردم، اون روزها كه شاد بودم و همه نگرانيم از زندگى فقط نوشتن مقاله و امتحان و درس و معدل بود. داشتم هدفدار زندگى ميكردم و واسه آينده ام كلى نقشه و برنامه داشتم. اون روزها رو ميخوام......

  9. 4 کاربر از پست مفید Hanli تشکرکرده اند .

    donya. (یکشنبه 23 آبان 95), tanha67 (شنبه 22 آبان 95), نیکیا (شنبه 22 آبان 95), بارن (شنبه 22 آبان 95)

  10. #86
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 09 مرداد 96 [ 12:17]
    تاریخ عضویت
    1395-1-15
    نوشته ها
    112
    امتیاز
    2,270
    سطح
    28
    Points: 2,270, Level: 28
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 30
    Overall activity: 46.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    81

    تشکرشده 99 در 49 پست

    Rep Power
    25
    Array
    جنا جان همین که تصمیمتو گرفتی خودش یه قدم بزرگه. به نظر من همه حرفای این پستت جای خوشحالی داشت و امیدواری جز جمله ای که مامانت گفت که محمد باید بیاد بگه غلط کردم.
    خواهش میکنم منتظر اون روز نمون. که اگه بیاد هم نباید اهمیت داشته باسه. اون ادم مریضه. دوباره هچین کاری میکنه.

    من وقتای زیادی هدمای زندگیم رو از دست دادم. زیاد پی اومده تلاش کردم و نرسیدم. دوس ندارم دربارشون بگم.
    ولی کلا سعی میکنم این جور موقع ها برای خودم یه دوره بزارم. یه دوره غصه خوردن. مثلا سه روز به خودم میگم حق داری گریه کنی حق داره فقط اهنگ غمگین گوش بدی حق داری فقط مرور خاطرات کنی واسه روزایی که از دست دادی و چیزایی که از دست دادی.
    اون سه روز خودمو خالی میکنم میرم یه جایی که اگه کسی هم باشه نشناسدم . حسابی گریه میکنم واسه این چیزا. بعد از اون روز دیگه به خودم اجازه نمیدم.
    میرم خونه همه چیزایی که منو یاد خاطره ای بندازه میزارم کنار اگه نتونم بندازم دور جایی میزارم که نبینم.
    بعد دیگه به خودم اجازه نمیدم دنبال خاطره هام بگردم. یعنی خاطره داره میاد به خودم میگم حق نداری فکر کنی و میرم به کار دیگه میکنم.

    گفتم شاید به درد توام بخوره. عزیزم بیا برای خودت برنامه ریزی کن. زمدگی بعد از محمد ادامه داره.
    و زندگی ادما همون چیزی هست که تصور میکنن. اینده تو عالی میشه اگر باور داشته باشی با فکر درست و انرژی مثبت میتونی عالی کنیش.
    زندگی بعد از محمد به بهترین حالت ادامه پیدا میکنه اگر باورش داشته باشی.
    منم مثل توام پر از دقدقه درس و معدل ومقاله و دانشگاه. رتبه دو رقمی کنکور تو یه دانشگاه خیلی خوب.
    برای خودت هدف بساز حنای عزیزم.
    راه زندگی برات همیشه بازه.

    سه روز هر جوری دوس داری برای این روزایی که از دست دادی برای ارزوهایی که واسه زندگی با محمد ساخته بودی برای غصه ها و خاطره هات غصه بخور. سوم این عذا رو بگیر و بریزش دور.
    فاتجه این مرده رو بخون. تو هنوز زنده ای.
    روز چهارم روز برنامه ریزی.
    که صب ساعت چند پا شی. چه فیلمی ببینی چه کتابی بخونی یه کار مفیدم کنی. مثل مرتب کردن کتابات برای ی شروع دوباره.

    زندگی تو فقط زندگی تو و فقط تویی که مسئولشی. مسئول دقیقه دقیقش. مسئولیت این شکست رو با یه انتخاب اشتباه قبول کن و برای بلند شدن از این شکست اماده شو
    زندگیت قشنگ میشه حنا مطمعن باش.
    فقط باید باورش کنی و محکم و امیدوار بلند شی
    روزای ایندتو از دست نده. یه روزم یه روز یه دقیقه هم یه دقیقست. و تو مسئولشی که چجوری بگذرونیش
    هدفاتو پیدا کن

  11. 2 کاربر از پست مفید tanha67 تشکرکرده اند .

    donya. (یکشنبه 23 آبان 95), ZENDEGIBEHTAR (شنبه 22 آبان 95)

  12. #87
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 28 اردیبهشت 96 [ 11:33]
    تاریخ عضویت
    1393-4-29
    نوشته ها
    89
    امتیاز
    2,403
    سطح
    29
    Points: 2,403, Level: 29
    Level completed: 69%, Points required for next Level: 47
    Overall activity: 5.0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    7

    تشکرشده 58 در 38 پست

    Rep Power
    0
    Array
    مگه شما استاد دانشگاه نبودي؟
    خب ،بايد خودت رو وقف جامعه و مردم بکني ،وقتت رو با نوشتن رمّان و روشنگري پرکني.
    شما تنها به خودت تعلّق نداري.

  13. کاربر روبرو از پست مفید maziyarhosaini تشکرکرده است .

    danger (یکشنبه 23 آبان 95)

  14. #88
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 17 شهریور 00 [ 16:19]
    تاریخ عضویت
    1394-6-10
    نوشته ها
    262
    امتیاز
    9,650
    سطح
    65
    Points: 9,650, Level: 65
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 400
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    431

    تشکرشده 376 در 164 پست

    Rep Power
    53
    Array
    حنا جان معلومه که به یادتم.
    اول بهت افتخار میکنم که برای خودت ارش قائل شدی
    بعد باید بهت بگم که من کاملا درکت میکنم برای حس و حالت.خیلیا تو این تالار هستن که این روزای شمارو گذروندن.بقیه هم کم و بیش تجربه شو دارن.ادم وقتی از دوست دختر یا پسرش هم جدا شه این حالا رو داره.
    برای ادم متاهل بدتره چون اطرافیانش همه چیزو میدونن.توی شناسنامه ش ثبت میشه و روی گذشته و اینده ش تاثیر داره.
    البته شما خوش شانس بودین که دوشیزه هستین و بهتون شناسنامه سفید میدن.
    حنا تحمل کن که بعد از یک ماه میوفتی روی قلتک.بعد اروم میشی اونقدر اعتماد به نفس میگیری و از خواب بیدار میشی که دیگه نمیخوای به قبل برگردی.
    تو خونه کمتر با مادرت صحبت کن که بحث کمتری بووجود بیاد ولی اگر بحثی هم بوجود اومد خونسرد باش و اینو بدون خونه مادرت از هر جایی بهتره مخصوصا خونه اون مرد که یه جهنمه.که نابودت میکنه.
    ولی اگر جات بودم با مادرم صحبت میکردم مادر و پدر هرچی باشن اینجور وقتا یه دلگرمین ادم حس میکنه بی کس نیست لااقل یه خونه داره که بی هیچ منتی توش جا داره.با مادرت صحبت کن اما راجع به چیزای خوب.
    میدونم اینا دل و دماغ میخواد اما حنا یه قسمتیش سخته و اون اولشه که بالاخره باید یکمی رو بهت سخت بگذره تا رو پای خودت بایستی و بیوفتی روی قلتک.با مادرت کیک درست کن.فیلم ببین.اهنگای غمگین گوش نکن.یه گلدون بخر و بذار توی اتاقت و بهش برس.باهاش حرف بزن.اتاقتو بریز بیرون و مرتب کن.
    به محمد هم دیگه فکر نکن نه به خودش نه مادرش
    قراره ازون ادم و فضا دور شی نه اینکه با فکرت بیاریشون توی اتاقت
    اینو بدون که اون نه بهت فکر میکنه نه براش مهمی و الان داره خوش میگذرونه
    اونم از پدر و مادرش.اصلا دیگه وقتی پدرو مادرشو دیدی نباید امیدی داشته باشی چون این اقا رو همون پدر و مادر پرورش دادن.
    حنا مواظب خودت باش گفتنی زیاد دارم خیلی دوست داشتم از یه طریقی باهات در تماس بودم و پیگیر.
    برات ارزوی موفقیت میکنم و منتظر خبرای خوبم.
    حنای قوی و زیبای من

  15. 2 کاربر از پست مفید ZENDEGIBEHTAR تشکرکرده اند .

    donya. (یکشنبه 23 آبان 95), بارن (شنبه 22 آبان 95)

  16. #89
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 12 مهر 98 [ 23:18]
    تاریخ عضویت
    1394-1-17
    نوشته ها
    172
    امتیاز
    7,231
    سطح
    56
    Points: 7,231, Level: 56
    Level completed: 41%, Points required for next Level: 119
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    411

    تشکرشده 310 در 114 پست

    Rep Power
    42
    Array
    سلام حنا جان. آفرین به تو .تصمیم سختی رو گرفتی. ببین حال و احوال این روزات طبیعیه اصلا نگران نباش.ولی مبادا از ترس حال بدتر بگی ولش کن تحملش میکنم.نه... اصلا سراغ اون آدمو دیگه نگیر.
    خداروشکر که رفتار مامانت باهات اکی شده و پدر مهربونی هم که داری.این یعنی حمایت خانواده که دنبالش بودی.... از دستش نده و تازه باید قویترش بکنی.ارتباطتتو با خدا بیشتر کن.الان بهترین موقعیته.اگر میتونه با خانواده سفر بری که عالیه ولی اگر با جمع دوستان صمیمیت(اگر میشه) و گرنه تنهایی یه سفر بری که خودتو خالی کنی عالیه.در اینجور مواقع سفر تفریحی خوبه ولی سفر زیارتی یه چیز دیگه است.یه آرام بخش قویه بر تمام حالات روحی گوناگونی که ممکنه تجربه کنی.خودتو بسپار دست خدا تا آروم بشی.مشهد مقدس و امام رضا خیلی خوبه.بهش فکر کن.اگر میبینی جمع فامیلی الان اذیت میکنه ازش دوری کن.لازم نیس شما حتما حضور داشته باشی. برو بیرون بذار یه هوایی بخوری وقتی مهمون دارین.خانوادت درکت میکنن.کم کم اوضاع برات ع
    عادی تر میشه و برخورد با فامیل دل نشین تر
    زودترم تکلیفتو روشن کن چون بلاتکلیفی از همه بدتره.اون آقا خبر داره تصمیمت جداییه؟ برای طلاق چیکار کردی؟ حتما دنبال یه وکیل خوب باش تا تو مراحل جدایی که اغلب خسته کننده است مستقیم وارد نشی.
    ان شاا... بهترین ها برات اتفاق بیفته.ما هممون برات دعا میکنیم دوست عزیز

  17. کاربر روبرو از پست مفید donya. تشکرکرده است .

    آبی آسمونی (جمعه 05 آذر 95)

  18. #90
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 20 خرداد 96 [ 00:08]
    تاریخ عضویت
    1391-2-16
    نوشته ها
    139
    امتیاز
    6,293
    سطح
    51
    Points: 6,293, Level: 51
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 57
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class5000 Experience Points
    تشکرها
    312

    تشکرشده 273 در 107 پست

    Rep Power
    38
    Array
    حنا جان
    نگذار تو حس و حال الانت بمونی
    یه مدت گریه و بغض و خواب و سکوت لازمه اما نگذار طولانی مدت و کار هر روزت بشه داغونت میکنه و مثل یک غم مزمن گریبان گیرت میشه!
    سعی کن بری دنبال تفریح و ورزش و سرگرمی، رفتن به سینما و پارک ، باشگاه ورزشی، با دوستات پارک رفتن و بستنی خوردن،
    کتاب های جالب خوندن و ....
    البته مشاوره حضوری رفتن کنار همه این کارها لازمه
    باید خودت رو دوباره پیدا کنی
    و اگه قبل ازدواج هم شخصیت ضعیف و با اعتماد به نفس پایین داشتی، الان با کمک مشاورها و تلاش خودت اعتماد و عزت نفست رو ببری بالا!

    پیروز و شاد باشی

  19. کاربر روبرو از پست مفید Shadi2 تشکرکرده است .

    آبی آسمونی (جمعه 05 آذر 95)


 
صفحه 9 از 12 نخستنخست 123456789101112 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. بی اعتمادی به شوهر
    توسط sayeh_m در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 11
    آخرين نوشته: سه شنبه 30 آبان 91, 11:47
  2. چه طور دوباره اعتماد کنم؟
    توسط a.a در انجمن تعدد زوجات، چند همسری، صیغه موقت
    پاسخ ها: 9
    آخرين نوشته: یکشنبه 07 آبان 91, 14:43
  3. چگونه به همسرتان اعتماد کنید
    توسط eghlima در انجمن شوهران و زنان از یکدیگر چه انتظاراتی دارند
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: شنبه 31 تیر 91, 13:58
  4. بي اعتمادي و بدبيني نسبت به ديگران (شناخت، اعتماد)
    توسط parse در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 14
    آخرين نوشته: پنجشنبه 29 مهر 89, 19:16

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 16:22 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.