سلام زندگی خوب
شاید من خیلی متوجه پست شما نشده باشم. اما یه توضیح راجع به این قسمت بدم.
وقتی می گم به جای دور شدن سعی کنه به خونوادش نزدیک بشه، منظورم این نیست که بره سربار بشه، و یه وضعیتی درست کنه، یا درست بشه، که با هم بداخلاق بشن حرف بدی به همدیگه بزنن و تحمل کنن، چون این دختره و اون هم زنه!
من مطلقا چنین ذهنیتی ندارم. دختر بودن به معنای ضعیف بودن و سربار بودن نیست! دختر پر از استعداد و تواناییه.
وقتی می گم جهت رو به سمت خونواده برگردونه، منظورم صرفا حضور فیزیکی نیست، منظورم حرکت ذهنی و عاطفیه.
هدف از اینها هم تامین مالی نیست. خود اون ارتباطی که انسان با خونواده و اطرافیانش داره، اثر مستقیمی روی حالش داره.
قبلا دو نمونه مثال زدم از دخترهای مجردی که با خونواده برادرشون زندگی کردن. هر دونفرشون خیــــــــــــلی با خانم برادرشون دوست بودن. علتش اینه که محبت تو اون خونه خرج کردن، سخاوتمند بودن، نه محتاط و بداخلاق.
تازه شرایط آبی اینطور نیست که بخواد خونه برادرش هم زندگی کنه. اونجا خونه پدریش هست، و می تونه یه اتاق اون طرف حیاط بسازه. می شه هم دور باشه هم نزدیک. خیلی کارها می تونه انجام بده.
از دوستی و ارتباط صمیمانه، چیزهایی بدست میاد که از خونه مستقل و پول و اینها بدست نمیاد. آرامش، شادی، امنیت، قلب گرم، ایمان واقعی.
ولی من اینارو در تنهایی حس میکنم این دیگرانی که اطراف من هستن به جز استرس هیچ خیری به من نمیرسونن
گاهی که من با آبی صحبت کردم متوجه شدم حس عمومیش منفیه، حتی نسبت به آدم هایی که هیچوقت ندیده.
مثل اینه که یه ظرفی با یه آب تاریک پر شده باشه. حالا اینو بذارش تو قصر نور، هنوز تاریکه.
به نظر من عجیب میاد که پسری (یا دختری، یا زن برادری) بتونه چند هفته با آبی راحت زندگی کنه، حالا شادی و عشق و خوشبختی رو میذاریم کنار.
آدم از خونواده انتظار یه حس مثبت، یه حال خوب رو داره، با یه آدمی که پر از منفیه، پر از نگرانی و خشمه، چی رو می شه تجربه کرد؟
فرار جنگیدن زدن خوردن.... با چشم بسته، با ذهن منجمد شده، با قلب سنگ شده....
این چیزایی که در مورد من گفتی همین اطرافیان باعثش شدن چیزایی که قبل اینکه خودم بشناسم بدونم زندگی چیه دچارشون شدم تغییر دادنشون هم از عهده ام دیگه برنمیاد نمیتونم چون به نظرم شرایطم هیچ تغییری نکرده همون ادما با همون طرز فکر و رفتارها همیشه اطرافم هستن هیچ وقت کسی نبوده که بخواد باری از روی دوشم برداره یا درکم کنه غصه خورم باشه نگرانم باشه واقعا دوستم داشته باشه دستم بگیره تو شرایط سخت حامی من باشه اونم بدون منت خودم تنهایی بار همه مشکلات به دوشم کشیدم تا جایی که دیگه الان هم از نظر روحی هم جسمی تحلیل رفتم توان جنگیدن ندارم نمیگم خانوادم کمکی نکردن چرا همراهی میکردن ولی چیزی که من ازشون انتظار داشتم نبود همیشه منت گذاشتن هر جایی کاری از دستم بر نمی اومد سرکوفت زدن همش دیگران به رخم کشیدن همش به خاطر حرف وقضاوت مردم ازم میخواستن بزور هم که شده هر کاری رو قبول کنم فقط به خاطر اینکه بگن دخترشون این همه درس خونده بیکار نیست منم همیشه به خاطر رضایت اونا بیشتر از توانم از خودم کار کشیدم همه عمرم نگران همین بودم استرس همین داشتم ودارم که خانواده هیچ وقت از من راضی نیستن هی باید جون بکنم تا بمیرم
من نمی دونم چطور اینها رو منتقل کنم. شاید چون ما دوتا قطب مخالف همدیگه هستیم من نمی تونم باهاش ارتباط برقرار کنم. ممنون می شم اگه کسی چیزی از حرفای من متوجه شد، یه جوری که بلده، منتقل کنه...
البته یه مشکلی هم که هست اینه که آبی اصلا اینجا تاپیک نمی زنه که چیزی رو دریافت کنه، یاد بگیره، انرژی بذاره و تغییری ایجاد کنه، همونطور که چندبار گفته، میاد درددل کنه. شاید تنها کاری که این تاپیک ها بتونن براش انجام بدن، دریافت نوازش و محبته. تا از یکی از چاله هایی که در مسیرش هست عبور کنه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)