به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 4 از 16 نخستنخست 1234567891011121314 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 159
  1. #31
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 18 فروردین 03 [ 18:08]
    تاریخ عضویت
    1393-6-24
    نوشته ها
    168
    امتیاز
    12,793
    سطح
    73
    Points: 12,793, Level: 73
    Level completed: 86%, Points required for next Level: 57
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,836

    تشکرشده 281 در 127 پست

    Rep Power
    39
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط Hanli نمایش پست ها
    زندگى من انقدر سخت و غيرقابل تحمله كه به نظر شما غيرواقعى و داستان مياد. شما هر طور دوست دارين فكر كنين. متاسفم كه زندگى منو اينقدر به مسخره گرفتين. اگه خانواده خوبى داشتم جدا ميشدم، اگه مامانم پشتم بود و بهم محبت ميكرد اينقدر آويزون شوهرم نبودم. ميدونين الان چند روزه هيچى نخوردم؟!!!
    ابنو مطمئن باشين اونى كه مشكلش كمه نمياد اينجا هى بنويسه و بره، اونى كه از خانواده اش حمايت ميبينه و تكيه گاه محكم داره نيازى نداره بياد اينجا هى بنويسه. اينجا ننويسم چيكار كنم؟ دردمو برم به كى بگم؟
    خودتون هم ميدونين مشكلم چقدر سخته، من خيلى تنها و ناچارم.
    هيچ وقت در مورد زندگى ديگران اينقدر راحت قضاوت نكنين.


    تا حالا چندین پست خوب جهت راهنمایی برای شما ارسال شده ولی بازم میایی اینجا و مرثیه خوانی می کنی و انگار خوشتون میاد که هی کش بدین موضوع رو!!

    می خوایید پستایی که دوستان و من جمله مدیر محترم همدردی برای شما ارسال کردند رو دوباره اینجا نقل قول کنم شاید به نتیجه برسید؟!!

    مگه شما بچه اید که می گید :

    "اگه خانواده خوبى داشتم جدا ميشدم، اگه مامانم پشتم بود و بهم محبت ميكرد اينقدر آويزون شوهرم نبودم. ميدونين الان چند روزه هيچى نخوردم؟!!! "


    شما دیگه بچه نیستی. 32 سالته!! مثلاً استاد دانشگاهی! باید دانشجوهاتم راهنمایی کنی! توانایی و قدرت انتخاب و تصمیم گیری و حل مشکلاتت رو نداری و بهونه ش رو گردن مادر و خانواده ت و بقیه می ندازی؟!

    کلاً متعجم.. من واقعاً متعجم.

    باز هم می گم. داستانت رو خوب تموم کن. ما اینطوری بیشتر دوست داریم!

  2. کاربر روبرو از پست مفید بانوی آفتاب تشکرکرده است .

    maryam988 (پنجشنبه 15 مهر 95)

  3. #32
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 21 اردیبهشت 99 [ 20:16]
    تاریخ عضویت
    1393-9-19
    نوشته ها
    28
    امتیاز
    4,510
    سطح
    42
    Points: 4,510, Level: 42
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 40
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    120

    تشکرشده 32 در 15 پست

    Rep Power
    0
    Array
    شما 32 سالتونه؟من فکر میکردم دهه 70ی هستید.

  4. #33
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 20 دی 02 [ 06:41]
    تاریخ عضویت
    1394-10-27
    نوشته ها
    433
    امتیاز
    16,845
    سطح
    82
    Points: 16,845, Level: 82
    Level completed: 99%, Points required for next Level: 5
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    10000 Experience PointsTagger First ClassVeteran
    تشکرها
    1,911

    تشکرشده 947 در 322 پست

    Rep Power
    99
    Array
    مگه هرکی32سالشه واستاد دانشگاست میتونه مشکلاتشو حل کنه که هرکدومتون یه سنگی برداشتین وتوی سرحنا میزنین؟!!اگه بااین کارا میخواین اونو به خودش بیارین قطعا کار اشتباهیه.اگه هم فکرمیکنین داستان سراییه گزارش بدین جناب مدیر بهتر میدونن چکارکنن.
    حناجان گفتنیها رو شما گفتی و همه وحتی مدیرهم شمارو راهنمایی کردند.نگران نباش هیچ کوتاهی دراین زندگی نکردی به جز اینکه زیادی دم دست بودی.بنظرم بهترین توصیه بعد ازمدیر توصیهnardilبود یعنی بروتو خونه بابات وزندگی عادیتو بکن و دیگه هم کاری به کارش نداشته باش انگار محمد نامی تو زندگیت وجود نداشته بالاخره مادرت که نمیتونه به زور ازخونه بیرونت کنه؟!اونم یاسرش به سنگ میخوره ومیاددنبالت( که نیاد بهتره ببخشید اینقدر رک میگم چون اگه حدسیاتت درمورد خیانت وروابط رنگارنگش درست باشه امکان اینکه بیماریهایی ازجمله ایدز وهپاتیت و...هم بگیره یا داشته باشه هست)ویا خونوادت ویااون خسته میشن واین جریان به جدایی ختم میشه.انشالله هرچی که هست آخرش برات خیرباشه

  5. 5 کاربر از پست مفید tavalode arezoo تشکرکرده اند .

    danger (جمعه 16 مهر 95), Shadi2 (یکشنبه 18 مهر 95), میشل (جمعه 16 مهر 95), ZENDEGIBEHTAR (یکشنبه 18 مهر 95), بارن (یکشنبه 18 مهر 95)

  6. #34
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 03 تیر 96 [ 07:33]
    تاریخ عضویت
    1394-4-06
    نوشته ها
    340
    امتیاز
    8,219
    سطح
    61
    Points: 8,219, Level: 61
    Level completed: 23%, Points required for next Level: 231
    Overall activity: 7.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class5000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    343

    تشکرشده 431 در 213 پست

    Rep Power
    64
    Array
    سلام حنا، هر وقت میام سایت ،پست های شما رو میبینم، در اینکه مشکلات تمومی نداره ، شکی نیست، من که خیلی حال مشکل ندارم اما مشکلات از سروکولم بالا میرن، این روزا نگاهم به آسمونه ، چون میدونم که با همه توانایی هایی که دارم حل بعضی مشکلات از عهده من خارجه،وقتی مشکلات زندگی جانفرسا میشه باید لحظه رو شادبود و این تنها راه لمس شادی هست
    یه مدت که لحظاتت رو شاد کردی و دلت آروم شد اونموقع قوی میشی، به عنوان پشت وپناه حنا و دوست حنا زندگی کن، بهتر از هرکسی میتونی به خودت خدمت کنی، نمیگم به زور غذا بخور ، اما شرایطی فراهم کن که بتونی غذا بخوری، تفریح کن، شنا برو، پیاده روی کن، به دوستات زنگ بزن، حرف بزن، غمت که زیادمیشه ذکر لااله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین رو بگو ،،،وقتی احساس ضعف و بی کسی میکنی لاحول ولا قوة الا بالله رو زیاد بگو،،،، تنها کسی که وظیفه نگهداری و حمایت از یک زن کامل و عاقل رو داره خود اون زنه، من وقتی که از ذکر گفتن حرف میزنم چشمام گرم میشه وقطره اشکی توی چشمم جمع میشه، با همین ذکرا خودمو سرپا نگه داشتم، و شایدحامی اطرافیانم هم شدم،آرزوهایی دارمو براشون تلاش میکنم زندگی هم خوش خوش میگذره، حتی اگر خوش نگذره من باید حقمو تا زنده ام بگیرم حق من ،حق تو دنیای خوب و آخرت خوبه، اینا با امید وتلاش و توجه به خودمون بدست میاد؛ گفته باشم من آخوند نیستم ، یه بچه مهندسم با 32 سال سن
    ویرایش توسط آخیش : جمعه 16 مهر 95 در ساعت 08:00

  7. 4 کاربر از پست مفید آخیش تشکرکرده اند .

    danger (جمعه 16 مهر 95), masomeh2016 (دوشنبه 19 مهر 95), میشل (جمعه 16 مهر 95), ZENDEGIBEHTAR (یکشنبه 18 مهر 95)

  8. #35
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 18 مرداد 99 [ 22:16]
    تاریخ عضویت
    1393-7-18
    نوشته ها
    223
    امتیاز
    9,079
    سطح
    64
    Points: 9,079, Level: 64
    Level completed: 10%, Points required for next Level: 271
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    130

    تشکرشده 285 در 148 پست

    Rep Power
    45
    Array
    سلام خانوم
    من همه پست های شما و راهنمایی دوستان رو میخونم . اما واقعا نمیدونستم چه نظری برات بذارم . چون تورو توی دوراهی های زیادی دیدم . الان توصیه ای که اکثر دوستان گفتن ، رفتن از پیش این آدم برای یه مدتیه . منم همین نظر رو دارم . چون اون روی موندنت مطمئن شده و داره هرکاری دلش میخواد انجام میده ، و واقعا به قول دوستان روی هر چی مرد هست رو سفید کرده !! مادرت هرطوری که هست ، یه مادره و مطمئنا باید تورو بپذیره تا راهت و پیدا کنی ، فقط خودت و از وابستگی به این مرد رها کن . التماس به این مرد برای دریافت محبت و عاطفه ، تورو بیش از پیش میشکنه و ضعیف میکنه !! یکبار محکم و قوی بخودت بگو حنا پاشوووو دیگه باید پاشیییی ، الان وقتشه که بری و ارزش خودت و به خودت و به شوهرت اثبات کنی . پس برگرد خونه پدرت و با موندن اونجا و کار کردن روی خودت ، اعتماد بنفست و برگردون و آرامشت و بدست بیار . اون آدم برگرده هم ، با اون اوصافی که ازش گفتی درست بشو نیست ، بعیده یک آدم تو سن 40 سالگی بتونه تغییر اساسی بکنه ، پس بیشتر ازین زندگیت و تباه نکن ، و خوشبختی واقعی رو حودت پیدا کن . توی اولین پست هات چنین پیشنهادی نمیدادم ، چون هنوز نمیدونستم شوهرت تا این حد اوضاعش داغونه ، اما تو تلاش کافی رو برای درست کردن این زندگی کردی ، دیگه کافیه .
    موفق باشی

  9. 3 کاربر از پست مفید نجمه چ تشکرکرده اند .

    danger (جمعه 16 مهر 95), میشل (جمعه 16 مهر 95), بارن (یکشنبه 18 مهر 95)

  10. #36
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 29 بهمن 01 [ 12:00]
    تاریخ عضویت
    1391-12-24
    نوشته ها
    1,690
    امتیاز
    42,348
    سطح
    100
    Points: 42,348, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteranOverdrive25000 Experience Points
    تشکرها
    6,932

    تشکرشده 6,903 در 1,648 پست

    Rep Power
    348
    Array
    حنا جان من واقعا نمی تونم بگم کار درست برای تو چیه.

    اینکه از همسرت فاصله بگیری؟ اینکه به طلاق فکر کنی؟ یا به عروسی؟

    اما شرایطت به نظر من عجیب قریب و دور از ذهن نمیاد. چون در این سایت وضعیت بدتر از موقعیت تو رو هم دیدم. یکی زندگی موفق (که یه مدته ازش پستی ندیدم، امیدوارم مشکلش حل شده باشه)، یکی هم یه خانم دیگه که اسمش یادم نیست. باز هم موارد دیگری داشتیم، که الان حضور ذهن ندارم.

    اینجا از هر مشکلی انواع و اقسامش رو داشتیم، و هیچکدوممون تنها نیستیم. هر مشکلی هم یه نمود خارجی داره یه نمود داخلی. نمود خارجی مشکل تو، همین شرایط خارجی ای هست که داری. و نمود داخلیش حال بلاتکلیفی ای که گرفتارش هستی.

    بلاتکلیفی هم حس عجیب قریبی نیست. حالا ممکنه در هرشرایط و هر موضوعی باشه، بعضی وقتا قلب آدم می لرزه، نمی تونه زود به قطعیت برسه.

    پس حالت قابل درکه. سعی کن خودت رو درک کنی، و سرزنش نکنی. این هم یکی از حالات انسانه دیگه. یه وقتایی به زمان بیشتری نیاز هست تا برای یه تصمیم گیری قاطع، قوت قلب لازم رو پیدا کنیم. اون تصمیم هرچیزی می تونه باشه، مثلا زندگی موفق برای مدارا با همسرش و برگردوندنش قاطع و امیدوار بود، البته اون بچه داره و همین خیلی اثرگذاره، اما من شخصا فکر می کنم علت اصلی این رویکردش این بود که همسرش رو واقعا دوست داشت، به کارش ایمان داشت و از موندن با همسرش احساس حقارت نمی کرد، حس می کرد باید همسرش رو نجات بده (این البته برداشت شخصی منه). خیلی های دیگه هم قاطعانه تصمیم می گیرن که جدا بشن. چه برای موندن، چه رفتن، بعضی ها زود به قطعیت می رسن، بعضی ها دیرتر.

    فکر نکن تو تنها کسی هستی که در چنین شرایطی هستی (چه از بعد خارجیش و چه داخلیش).

    و

    تحت هر شرایطی، با خودت مهربون باش.

    هر اتفاق بدی، یه اتفاق خوبه...


    ویرایش توسط میشل : جمعه 16 مهر 95 در ساعت 20:07

  11. 7 کاربر از پست مفید میشل تشکرکرده اند .

    Amina (جمعه 16 مهر 95), danger (جمعه 16 مهر 95), erikaaa (شنبه 17 مهر 95), masomeh2016 (دوشنبه 19 مهر 95), tavalode arezoo (شنبه 17 مهر 95), نجمه چ (جمعه 16 مهر 95), ارغنون (پنجشنبه 22 مهر 95)

  12. #37
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 23 مهر 95 [ 20:44]
    تاریخ عضویت
    1395-4-14
    نوشته ها
    34
    امتیاز
    762
    سطح
    14
    Points: 762, Level: 14
    Level completed: 62%, Points required for next Level: 38
    Overall activity: 43.0%
    دستاوردها:
    500 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    24

    تشکرشده 75 در 30 پست

    Rep Power
    0
    Array
    یادمه تو یکی از پست هات گفته بودی تو دوران دوستی تون یه مدت با ایشون قطع رابطه کرده بودی و به اصرار ایشون برگشتی.در ضمن اشاره کردی که تو رابطه ت با مردها خیلی مغرور بودی.من فکر می کنم کل این جریان یه بازی تکراری بوده با شرکت مردی با اختلال شخصیت خودشیفته و دختری که به دلیل غرور طعمه خوبی برای ایشون بوده.ایشون با شما شروع به بازی کرده و برخلاف انتظارش شما از اواسط بازی یه حرکت غافلگیرانه کردید که بیماران مبتلا به این اختلال رو از پا درمیاره:ترکش کردید.خوب...حالا ایشون برای برد تو این مسابقه یه راه بیشتر نداره.این که مجددا شما رو به بازی برگردونه و این بار مطابق روال این اون باشه که شما رو ترک می کنه تا در بازی برنده بشه.شما اسیر بازی ایشون شدین و ندونسته به خاطر شرایط و موقعیت ات روز به روز بیشتر وابسته شدی.حالا ایشون بازی رو خاتمه یافته می دونه ولی شما نمی خوای این رو بپذیری.اینطور میشه که جای شما عوض میشه.حالا این شما هستین که به ایشون التماس می کنین که بازی رو بهم نزنه در حالی که دیگه عملا بازی وجود نداره و همه چیز تموم شده:اون شما رو بدست آورده و الان باید بره سراغ طعمه بعدی.
    من جای شما باشم علی رغم این که از این بازی آسیب دیدم و غرورم لگدمال شده و خیلی چیزها رو از دست دادم ولی آگاهانه این بازی رو ترک می کنم تا آسیب بیشتری نبینم و بتونم فرصتی برای یه زندگی دیگه داشته باشم.مسولیت خودتو تو این شکست به عهده بگیر و بعد هم خودت رو ببخش.اجازه نده اطرافیانی که نصف تو هم درکی از دنیای امروز ندارن برای تو تعیین تکلیف کنن.همه سعی خواهند کرد تو رو شکست خورده نشون بدن.اهمیتی نده.مطمئن باش اون ها شکست های بزرگتری تو زندگی خوردن و کارنامه ای بهتر از تو تو زندگی شخصی شون ندارن و اگه با اعتماد به نفس برای تو نسخه می پیچن به دلیل تفاوت جایگاهشونه نه عقل و درکشون.وقتت رو تلف نکن و پشت توجیهات و بهونه های مثل این که می خوام تمام تلاشمو کرده باشم که بعدا فلان نشه... قایم نشو.هر ثانیه موندن تو تو این زندگی یعنی آسیب ببشتر.

    پ.ن:چرا نمیشه با کاربرها تماس مستقیم داشت؟امینا جان می خواستم برات پیام بفرستم که امکانش رو نداشتم.

  13. 6 کاربر از پست مفید sphinx تشکرکرده اند .

    danger (جمعه 16 مهر 95), nardil (جمعه 16 مهر 95), sanjab (شنبه 17 مهر 95), آنیتا123 (شنبه 17 مهر 95), ارغنون (پنجشنبه 22 مهر 95), بارن (یکشنبه 18 مهر 95)

  14. #38
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 12 مهر 98 [ 23:18]
    تاریخ عضویت
    1394-1-17
    نوشته ها
    172
    امتیاز
    7,231
    سطح
    56
    Points: 7,231, Level: 56
    Level completed: 41%, Points required for next Level: 119
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    411

    تشکرشده 310 در 114 پست

    Rep Power
    42
    Array
    حنا جان سلام
    راستش منم زیاد موافق نیستم ک داستان باشه مشکلت.هرکی یه مشکلی داره دیگه.
    ولی راستش رو بخوای من تازه از کربلا برگشتم کلی اونجا برات دعا کردم یعنی برای همه بچه های همدردی ک یادم بود دعا کردم.یادمه اتفاقا همون شبی که تازه میرفتیم بین الحرمین یه پست ازت دیدم در مورد اینکه به حضرت عباس قسم خورده بودی تا مشکلت رو حل کنه.خواستم بگم من یادت بودم همونجاهایی که
    خودت خیلی دوست داشتی.

  15. 4 کاربر از پست مفید donya. تشکرکرده اند .

    sanjab (شنبه 17 مهر 95), ZENDEGIBEHTAR (یکشنبه 18 مهر 95), ارغنون (پنجشنبه 22 مهر 95), بارن (یکشنبه 18 مهر 95)

  16. #39
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 25 آبان 00 [ 11:30]
    تاریخ عضویت
    1395-3-22
    نوشته ها
    162
    امتیاز
    8,590
    سطح
    62
    Points: 8,590, Level: 62
    Level completed: 47%, Points required for next Level: 160
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    6

    تشکرشده 113 در 56 پست

    Rep Power
    29
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط donya. نمایش پست ها
    حنا جان سلام
    راستش منم زیاد موافق نیستم ک داستان باشه مشکلت.هرکی یه مشکلی داره دیگه.
    ولی راستش رو بخوای من تازه از کربلا برگشتم کلی اونجا برات دعا کردم یعنی برای همه بچه های همدردی ک یادم بود دعا کردم.یادمه اتفاقا همون شبی که تازه میرفتیم بین الحرمین یه پست ازت دیدم در مورد اینکه به حضرت عباس قسم خورده بودی تا مشکلت رو حل کنه.خواستم بگم من یادت بودم همونجاهایی که
    خودت خیلی دوست داشتی.
    سلام عزيزم
    بابت محبتى كه در حقم كردى يك دنيا ازت ممنونم، اميدوارم هر آرزويى كه تو دلت دارى برآورده بشه و هميشه خوشبخت باشى.
    به انرژى مثبتى كه بهم دادى خيلى نياز داشتم، نميدونم راه درست چيه، از خدا ميخوام هر راهى كه قراره تو سرنوشتم باشه به خير و صلاحم باشه.
    اصلا قدرت تصميم گيرى ندارم
    پنجشنبه طبق قرار هميشگيمون رفتم خونه محمد براش ناهار درست كردم و رفتم بيرون. اصلا دلم نميخواست خونمون برم، رفتم آرايشگاه موهامو رنگ كردم. داشتم تموم ميشدم برم خونمون محمد بهم زنگ زد، گفت كجايى گفتم آرايشگاه. گفت باشه تموم شدى بيا، الكى گفتم ميرم خونه دوستم. اونم گفت باشه.
    از آرايشگاه تموم شدم رفتم خونه خودمون، تا شب هيچى نخوردم. دوباره محمد زنگ زد گفت كجايى گفتم خونمون، گفت پس چرا نيومدى اينجا، گفتم كار داشتم نشد بيام. گفت آماده شو بيام دنبالت بريم خونه مامانم اينا گفتم من نميام. گفت ميريم سر ميزنيم و زود برميگرديم. گفتم آخه سرم درد ميكنه نميخوام بيام. گفت قرص بخور خوب ميشى. اومد دنبالم رفتيم خونه مامانش اينا.
    تو راه كه داشتيم ميرفتيم محمد گفت، تو خيلى خوبى، خونه كه رسيدم ديدم نيستى حس كردم خاك عالمو ريختن تو سرم، باورم نشد خونه نباشى، بعدش فكر كردم قايم شدى بهت زنگ زدم ديدم واقعا نيستى خيلى ناراحت شدم.
    شب كنارم خوابيد ولى بازم نزديكم نشد، حتى انگشتش هم بهم نزد، حتى منو بوس هم نكرد.
    صبح بيدار شديم بهم گفت تو آدم بدبينى هستى بايد حساسيتت رو كم كنى وگرنه وقتى حامله بشى بچمون آسيب ميبينه. گفتم اون حس آرامش رو تو بايد بهم بدى، گفتم من در مورد تو شك دارم اونم به خاطر ك... استفاده شده ايه كه پيدا كردم و هيچ جوابى براش نگرفتم. گفتم من همه چى رو دست خدا سپردم، از خدا خواستم اگه محمد كار اشتباهى انجام داده خود خدا برام فاش كنه وگرنه كه هيچى. اونم عصبانى شد گفت خوب كارى كردم، گفت انقدر ميشينى فكر اينارو ميكنى هر روز لاغرتر ميشى، گفت تو بدنت پر از كرمه و تو آدم حسودى هستى، گفت بايد جدا بشيم چون تو آدم نميشى.
    منم هيچى نگفتم، گفتم اگه كار خلافى انجام ندادى لزومى نداره انقدر عصبانى بشى، گفتم من اگه جاى تو بودم با آرامش كامل ميگفتم بشين و منتظر باش كه خدا پاكى منو بهت ثابت ميكنه.
    اون ولى هر چى از دهنش دراومد گفت، به منم گفت گمشو برو خونتون. منم شب رفتم تو يه اتاق ديگه خوابيدم كلى گريه كردم، صداى گريه هامو ميشنيد ولى عين خيالش نبود، نشسته بود داشت كيك ميخورد.
    صبح هم براش صبحانه آماده نكردم، اونم بدون خداحافظى رفت. آماده شدم رفتم دانشگاه، يادم افتاد راديات پشت تلويزيون آب ميداد، مجبورى زنگ زدم بهش بگم، اولش خوب جواب داد بعدش كه من خشك و ناراحت حرف زدم، خيلى بد حرف زد گوشيو روم قطع كرد.
    سر كلاس گريه ام گرفته بود، ازش متنفر شدم كلى تو دلم فحشش دادم.
    بعدش زنگ زدم به مامانش حالشو بپرسم ( شب پنجشنبه كه رفتيم خونشون سرما خورده بود) گفتم زنگ زدم حالتونو بپرسم، سرماخوردگيتون بهتر شد. برگشت به حالت مسخره گفت، از اون روز تا الان تازه يادت افتاده زنگ بزنى؟! گفت ديروز منتظرت بودم زنگ بزنى، منم نگفتم ديروز صبح تا شب تو خونه پسرت منو به گريه انداخته بود....
    گفت حالا اينم حسابه، مرسى زنگ زدى، گفتم خواهش ميكنم اگه نياز بود بيام ببرمتون دكتر كه گفت نميخواد.
    ببخشيد اينقدر طولانى با جزئيات نوشتم، چون به خدا كسى نيست راهنماييم كنه.
    به نظرتون رفتارهاى من غيرعاديه يا مال اونا؟! رفتار اشتباه من كجاست؟ من چطورى بايد حرف بزنم و رفتار كنم؟

  17. #40
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    دوشنبه 29 شهریور 00 [ 00:15]
    تاریخ عضویت
    1390-2-04
    نوشته ها
    909
    امتیاز
    16,852
    سطح
    83
    Points: 16,852, Level: 83
    Level completed: 1%, Points required for next Level: 498
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    4,315

    تشکرشده 3,200 در 813 پست

    Rep Power
    115
    Array
    دوست عزیز

    به نظر من رفتارهای شوهرت درسته خیلی ایراد داره ولی رفتارهای شما هم نرمال و درست نیست.

    وقتی اون میگه وقتی اومدم خونه دیدم نیستی ناراحت شدم بجای اینکه کمی خودت را لوس کنی

    براش ناز کنی از خصلتها و مهارتهای زنونه ات مایه بزاری شروع میکنی به شکایت و پرونده های

    گذشته و ناراحتیهات را رو میکنی اگر میخواهی باهاش ادامه بدی باید باسیاست و بدون به رو

    اوردن بدیهای اون و ناراحتیهات با مهربونی و سنجیده عمل کنی تا کم کم انقدر شیفته ات بشه

    که دور خیانت و کارهاش بدش را خط بزنه و جذبت بشه بطوریکه مثل همون 5شنبه گذشته

    بی تابت باشه و سراغت را بگیره.

    ولی اگر لحظاتی را که جذبت شده را با گله و شکایت و اشک و اه باشی فقط سم پاشی کردی و

    همون یک ذره امید را هم تبدیل به دافعه و حسهای منفی در اون کردی.

    به نظر من زمانهایی با اون روبرو شو که مملو از انرژی مثبتی و میتونی از عشق و مهربونیت سیرابش کنی

    در غیراینصورت طرفش نرو و به هیچ وجه گله و شکایت نکن.

    اگرم واقعا نمیتونی با خودت کناربیای و خیانتهاش را ببخشی زودتر از اینکه خودت را از پا دربیاری از این رابطه

    بیا بیرون چون اینطور که پیداست اون یا حنای شاد و خوشحال و راضی را میخواد یا میره سمت کس دیگه ای

    که بدون غرزدن سرویس خوبی میده. پس تصمیم قطعی را باخودت بگیر این مرد فعلا در این شرایط

    اهل نازکشیدن و برطرف کردن سوتفاهمات یا اشتباهاتش نیست و ادامه این راه تیرخلاص این رابطه است.
    ویرایش توسط sanjab : شنبه 17 مهر 95 در ساعت 17:42

  18. 2 کاربر از پست مفید sanjab تشکرکرده اند .

    Shadi2 (یکشنبه 18 مهر 95), ارغنون (پنجشنبه 22 مهر 95)


 
صفحه 4 از 16 نخستنخست 1234567891011121314 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 16:48 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.