به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 16 از 16 نخستنخست ... 678910111213141516
نمایش نتایج: از شماره 151 تا 159 , از مجموع 159
  1. #151
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 25 آبان 00 [ 11:30]
    تاریخ عضویت
    1395-3-22
    نوشته ها
    162
    امتیاز
    8,590
    سطح
    62
    Points: 8,590, Level: 62
    Level completed: 47%, Points required for next Level: 160
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    6

    تشکرشده 113 در 56 پست

    Rep Power
    29
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط tanha67 نمایش پست ها
    حنا جان زندگی فکر خیلی از بچه های تالار حتی خودم شده. خواهش میکنم قدر خودتو بدون. من هر زمانی میاو تالار میان تاپیکت ببینم که چی کار کردی خلاصه.
    این پستت رو که میخوندم فقط حرص میخوردم.
    چرااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااا میزاری کسی بهت بی احترامی کنه. وقتی خودت احترام خودتو نگه نمیداری چه انتظاری از شوهر و مادر شوهرت داری؟

    من خودمو میزاشتم جات میدیدم خیلی جاهاه رفتار دیگه ای می کردم و شاید با سیاست تر ولی بیشتر که فکر کردم از نظر احساسب شرایط تو خیلی فرق میکنه و به قول خودت شاید همون ها باعث شده که رفتار سیاست مندانه ای نداشته باشی.


    من اگه جای شما بومدم و تصمیم به جدایی و رفتن خونه مامانم داشتم واسه همون محمونی هایی هم که محمد پیشنهاد داده بود میگفتم اگه بد نمیشه تنها بری من ترجیه میدم برم خونمون به کارام برسم. و میرفتم خونمون.
    شما میخوای ازمحمد دور شی تصمیم به جدایی داری. دیگه چرا امروز فردا میکنی. چرا باهاش میری مهمونی گلم. اون یه جمله هم فرمالیته هست اصلا بد بشه برات. مهم تویی. بزار تنها بره.

    برخوردات جلوی حرفا و تیکه های مادر شوهرت خیلی منفعلانه بود خیلی.

    تو بحث خریدو اینا من اگه بودم تو جواب سوال شوهرم میگفتم به نظر خودم و اطرافیانم تو مواردی که علاقه دارم و برام مهمه سلیقه خوبی دارم. ولی احتملا تو این مورد مامانت بیشتر تجربه داره . میتونه کمک کنه.
    و اجازه توهین بیشتر نمیدادم. اگه هم ادامه میدادن. حتما به شوهرم میگفتم که اگه فکر میکنی حضورم لازم نبود. من اصراری نداشتم برای خرید باشم.
    که بودنن دارن رفتار اشتباهی میکنن. بعدش هم راستش حتما حداقل یکی از مواردی که مادر شوهرم پیشنهاد داده بود رو زیر سوال می بردم.

    و بعد از اون برخرود بد شوهر و مادر شوهرت تو مغازه (البته تا جایی تحت تاثیر رفتار خودت بوده. ولی باز هم حق نداشتم اینقدر بی احترامی کنن) میرفتم خونه مادرم. سوار ماشین هم نمیشدم.
    دیگه سیلی زدن جلو پدر شوهرت که نوبر بود. اصلا موندم. دیگه وقتی گفته چرا خودا حافظی نکردی /فتی ببخشید میام خدا حافظی کنم..
    یعنی حنا بخدا اگه باز شوهرت زنگ بزنه بگه شام بریم بیرون حرف بزنیم. بیا بریم مهمونی. بیا خونمون. با مامانم دعوام شد و و و و و و الان پیش محمدم. خونه محمدم. مهمونی ام. واقعا هیچ مدله نمیتونم درکتم کنم. هیچ مدله.
    تحت هیش شرایطی کاری ب کار محمد نداشته باش تحت هیچ شرایطی نرو سمتش. نرو خونش نرو مهمونی. نرو باهاهش شام بیرون...

    بعدش هم حرفای اون اطرافیانت هم هیچ تاثیری نداشته باشه لطفا روت. بله رفاه خیلی خیلی خیلی خوبه اصلا هم اهمیت نداره شوهرت عاشق نباشه. اصلا مهم نیس. ولی احترام حداقل حق هر انسانی هست تو هر رابطه ای.
    شما هم قرار نیس با یه شوهر عاشق زندگی کنی. یه زندگی که همه چش نرمال و عادی باشه به نظرم خیلی بهتر از زندگی اینجوری. نه شوهر عاشق بی پول نه شوهر پولدار بی عار. (ببخشید)
    نمیدونم چرا فکر میکنی قراره این دوتار و باهم مقایسه کنی و اگه تصمیم به جدایی گرفتی قراره با یه ادم عاشق بی پول زندگی کنی.

    حنا هییییییییچ کاری نکن. هیچ کاری هم بهش نداشته باش. زنگم زد بگو تا وقتی یاد نگفتی احترام همسرت رو نگه داری با هم تماس نگیرو علاقه ای ندارم باهات حرف بزنم. وقیقا همین طور و همین قدر مصمم.
    بخدا بری باهاهش حرف بزنی شام بخوری کادو بگیری شبم بگب همه چی خوب بود .خودم میزنمت.

    حداقل دو ماه هیچ کاریشن داشته باش ونه به خاطر اون. بخاطر روح و روان خودت.
    بخدا نمیفهمی چه بلایی داره سرت میاد. ادم حس میکنه همه این چیزا برات عادی شده. که اینقدر عادی برخورد میکنی
    حنا محمد مرددددددددددددددددددددد. نه کاری به خیانتش داشته باش که کجاس با کیه . نه به زنگ زدن نزدنش نه به دوشنبه شدنش.
    یعنی چی که امروز دوشنبس روز تو
    تو باید برا اون روز تعیین کنی . نه اون یاد حرفات می افتم فقط حرص میخورم.

    خواهش میکنم جوابشو نده و دیگه نبینش. جهنم خونت بهشته جلو این زندگی
    همه حرفات رو قبول كردم و ديگگگگه به هيييييييچ وجه باهاش كارى ندارم، به قول مامان بى ادبش، بره به جهنم.... باورت نميشه كه ديگه مثل دفعه هاى قبل اصلا نگران و ناراحت و مضطرب نيستم، اشتهامم خوب شده خيلى خوب ميخورم، با دوستام ميرم بيرون و درسم هم از امروز شروع ميكنم ميخونم. من يه كم آدم ساده اى بودم (به گفته اطرافيان) ولى خنگ و بى دست و پا نبودم هيچ وقت، و هيچوقت اجازه هيچ مدل بى احترامى رو به كسى ندادم، ولى از وقتى با اين آدم ازدواج كردم انقدر ضعيف شدم كه قدرت دفاع از خودمو ندارم، اعتماد بنفسم هميشه ضعيف بود ولى با محمد كه ازدواج كردم اون يه ذره اعتماد بنفسم هم نابود شد.
    ديشب داشتم گوشى مامانمو نگاه ميكردم ديدم مامانم بهش اسمس داده بود كه "سلام آقا محمد، ازتون ممنونم و از حاج خانوم هم عوض من تشكر كن كه اينقدر خوب همسردارى يادتون داده، تا حالا هر دعوايى كردين قضاوت و دخالت نكردم ولى اين قضيه فرق ميكنه كه شما سه تايى تو خيابون بيفتين به جون بچم. من اشتباه كردم كه هر دفعه با شما مدارا كردم ، ديگه كار به جايى كشيده كه جلوى پدرت تو خيابون دختر منو بزنى؟! مادر شما عوض اينكه صلح برقرار كنه دعوا رو بيشتر ميكنه، مادر شما حق نداره به دختر من حرفى بزنه و توهين و تحقير كنه. اگه با دختر خودش اين رفتارها رو ميكردن چيكار ميكرد؟! من و باباش تا صبح نخوابيديم، حاج خانوم بگيره راحت بخوابه چه اهميتى داره چون مردم به درد بياد، ما واسه بچمون زحمت نكشيديم فقط ايشون زحمت كشيدن، ما بچمون رو از خيابون پيدا كرديم. دختر خودش كه ازدواج كرده بود ميگفت روزى ده بار زنگ ميزنم و ميگفتم دير شد كى بچه دار ميشى، به دختر من و پسرش كه رسيد حساسيتش از بين رفت؟! حاج خانوم عوض اينكه فكر زياد كردن دعوا درگيرى باشن به فكر سروسامون دادن بچه اش باشه، به فكر اين باشه كه پسرش شده چهل ساله و هنوز زندگى نداره، دختر من الان يك و نيم ساله آواره اين خونه و اون خونه است، مادر شما اينارو نميبينه ولى چه زود خنگ بودن حنارو تشخيص دادن؟! دختر من خنگ نيست، مؤدب و آرومه و اينا ويژگى هاى بارز حناست، فكر نميكنم مؤدب بودن ايراد باشه"
    محمد هم جواب نوشته بود كه "سلام، اول حرفهاى مارو هم بشنويد بعد قضاوت كنين، كاش حنا هم مثل شما بود، هنوز بلد نيست دوتا قندون بخره، ٣٢ سالشه پس كى ميخواد ياد بگيره" مامانم هم نوشته بود كه "مشكل شما فقط گرفتن قندونه؟! تو زندگى چيزهاى خيلى مهمتر از خريد قندون وجود داره، همه زندگى منو حنا خريده، همه واسه خريد از حنا نظر ميپرسن، شما به حنا ميدون بده ببين چه جواهرى گيرت اومده، شما به حنا نه فرصت ميدى نه ميدون، از روز اول همش توهين و تحقير و ايراد گرفتن" محمد هم جواب نداده بود.

    از اسمس هاى محمد فهميدم كه هيچ ايرادى پيدا نميكنه رو من بذاره و اون حرفهايى كه نوشته همش حرف مامانشه. من با چنين آدمهاى مزخرفى كارى ندارم، خدا جواب تمام بديهاشون رو بده. من تموم كردم و دارم زندگى عاديمو ميكنم اصلا هم غصه نميخورم، كاملا عادى و بى حسم.
    حيف اون همه وقتى كه واسه اين آدم گذاشتم، حيف اون همه انرژى كه واسه اين آدم صرف كرده، حيف اون پولهايى كه به مشاوراى رنگارنگ شهر دادم، حيف خانواده من كه با چنين آدمايى رودرو شدن، حيف من!
    يكبار تو مهمونى من و مامانم كنار مادرشوهر خواهر محمد نشسته بوديم، مادرشوهرش گفت روز أولى كه ديدمت گفتم خدايا چه دختر ناز و خوشگليه، حيف اين دختر نيست بخواد عروس چنين زن و اين خانواده بشه! گفت اين زن با اين اخلاقش آدمو ديوونه ميكنه، گفت انقدر پسر منو اذيت كردن كه ازشون متنفرم، گفت من خيلى ناز عروسم رو ميكشم و محبت ميكنم ولى وقتى رفتار حاج خانوم رو با شما ميبينم كلى ناراحت ميشم. منم گفتم خوب هر كسى تو زندگيش يه سرى مشكلات داره، عوضش شوهرم خيلى آدم خوب و بامحبتيه. اونم گفت باز خوبه كه از پسرش رضايت دارى، من كه از دخترشون هيچ رضايتى ندارم و من و شوهرم هر موقع شمارو ميبينيم حسرت ميخوريم كه كاش با خانواده اى مثل شما وصلت ميكرديم و عروسى مثل شما داشتيم.

    گاهى وقتا كه با مامانم اينا يا دوستام حرف ميزنم ميبينم من بعضى خصلت ها و رفتار و مدل حرف زدناى محمد رو برداشتم و روم اثر گذاشته، ميگن با هر كسى معاشرت كنى شبيه اون ميشى، من نميخوام شبيه آدمهايى بشم كه بويى از ادب و معرفت نبردن و حرف زدن عاديشون نيش و كنايه و توهين و تحقيره و سطح فرهنگ پايينى دارن، من بايد اين سلول بدخيم سرطانى رو بكنم بندازم دور.

  2. 5 کاربر از پست مفید Hanli تشکرکرده اند .

    paria_22 (شنبه 15 آبان 95), tanha67 (شنبه 15 آبان 95), آنیتا123 (شنبه 15 آبان 95), بارن (شنبه 15 آبان 95), خانم مهندس (شنبه 15 آبان 95)

  3. #152
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 17 شهریور 00 [ 16:19]
    تاریخ عضویت
    1394-6-10
    نوشته ها
    262
    امتیاز
    9,650
    سطح
    65
    Points: 9,650, Level: 65
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 400
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    431

    تشکرشده 376 در 164 پست

    Rep Power
    53
    Array
    حنا اگر یادت باشه من از اول تاپیکت پیگیر بودم و هستم.
    ولی خدا شاهده دارم مثل دوستانی میشم که میگفتن این تاپیک دروغه
    الانم اصلا دهنم باز نمیشه که حرفی بزنم اخه اصلا حرفی برای گفتن نمونده چیزی نمونده که جدید باشه.فقط داری مارو حرص میدی و نگران اینم که منیکه اینقدر برات حرص خوردم اینقدر فکر کردم اینقدر غصه تو خوردم مبادا خدایی نکرده همش الکیه.
    فقط میخوام ببینم اخر چی میشه.
    امیدوارم پیام بعدی که میذاری فقط راجع به این باشه که داری یه کار جدید در جهت نجات دادن خودت میکنی.یه حرکت مثبت
    اون مرد و پدر و مادرش ارزش اینو ندارن که یه لحظه براشون وقت بذارین.هیچ چیز هیچکدومشون نباید دیگه برات مهم باشه.حرفا و رفتارای مادر شوهرت منو یاد مادر شوهر خودم میندازه که هر لحظه با خوندن مطالبت نفرتم نسبت به مادرشوهرتو مادر شوهرم بیشتر میشد.متاسفم که امثال منو شما مجبوریم همچین ادمای حقیری رو کنارمون حس کنیم

  4. 2 کاربر از پست مفید ZENDEGIBEHTAR تشکرکرده اند .

    maryam988 (یکشنبه 16 آبان 95), بانوی آفتاب (یکشنبه 16 آبان 95)

  5. #153
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 11 دی 95 [ 09:45]
    تاریخ عضویت
    1391-12-20
    نوشته ها
    343
    امتیاز
    5,466
    سطح
    47
    Points: 5,466, Level: 47
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 84
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    59

    تشکرشده 378 در 207 پست

    Rep Power
    53
    Array
    عزيز من ازت ميخوام مقاوم باشي به فكر سلامتي خودت باش
    اين طور مردها از سرطانم بدترن
    اوني كه ضرر ميكنه اونه نه تو
    خدا خودش جاي حق نشسته مطمئن باش چوب كارشو ميخوره
    مطمئن باش
    خوشحالم كه به زندگي عادي برگشتي
    فقط تو رو خدا ديگه گولشو نخور اون هيچ بويي از انسانيت نبرده
    مطمئن باش اگر ببينه كه به فكر خودتي و بهش بي اهميتي اون مثل س.. مي افته دنبالت و منتتو ميكشه با اين جورها بايداينطور برخوردكني
    ولي ديگه هيچ وقت فريب جاه و مقامشو نخور اونا بخوره تو سرش با اون اخلاق و رفتار افتضاحش
    آيا ميدونستي مردي كه وفا دار نباشه و خيانت جنسي كنه عين يك زن خودفروش ميمونه
    اصلا از كجا معلوم دردو مرض نداره

  6. کاربر روبرو از پست مفید paria_22 تشکرکرده است .

    Shadi2 (شنبه 15 آبان 95)

  7. #154
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 09 مرداد 96 [ 12:17]
    تاریخ عضویت
    1395-1-15
    نوشته ها
    112
    امتیاز
    2,270
    سطح
    28
    Points: 2,270, Level: 28
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 30
    Overall activity: 46.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    81

    تشکرشده 99 در 49 پست

    Rep Power
    25
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط Hanli نمایش پست ها
    همه حرفات رو قبول كردم و ديگگگگه به هيييييييچ وجه باهاش كارى ندارم، به قول مامان بى ادبش، بره به جهنم.... باورت نميشه كه ديگه مثل دفعه هاى قبل اصلا نگران و ناراحت و مضطرب نيستم، اشتهامم خوب شده خيلى خوب ميخورم، با دوستام ميرم بيرون و درسم هم از امروز شروع ميكنم ميخونم. من يه كم آدم ساده اى بودم (به گفته اطرافيان) ولى خنگ و بى دست و پا نبودم هيچ وقت، و هيچوقت اجازه هيچ مدل بى احترامى رو به كسى ندادم، ولى از وقتى با اين آدم ازدواج كردم انقدر ضعيف شدم كه قدرت دفاع از خودمو ندارم، اعتماد بنفسم هميشه ضعيف بود ولى با محمد كه ازدواج كردم اون يه ذره اعتماد بنفسم هم نابود شد.
    ديشب داشتم گوشى مامانمو نگاه ميكردم ديدم مامانم بهش اسمس داده بود كه "سلام آقا محمد، ازتون ممنونم و از حاج خانوم هم عوض من تشكر كن كه اينقدر خوب همسردارى يادتون داده، تا حالا هر دعوايى كردين قضاوت و دخالت نكردم ولى اين قضيه فرق ميكنه كه شما سه تايى تو خيابون بيفتين به جون بچم. من اشتباه كردم كه هر دفعه با شما مدارا كردم ، ديگه كار به جايى كشيده كه جلوى پدرت تو خيابون دختر منو بزنى؟! مادر شما عوض اينكه صلح برقرار كنه دعوا رو بيشتر ميكنه، مادر شما حق نداره به دختر من حرفى بزنه و توهين و تحقير كنه. اگه با دختر خودش اين رفتارها رو ميكردن چيكار ميكرد؟! من و باباش تا صبح نخوابيديم، حاج خانوم بگيره راحت بخوابه چه اهميتى داره چون مردم به درد بياد، ما واسه بچمون زحمت نكشيديم فقط ايشون زحمت كشيدن، ما بچمون رو از خيابون پيدا كرديم. دختر خودش كه ازدواج كرده بود ميگفت روزى ده بار زنگ ميزنم و ميگفتم دير شد كى بچه دار ميشى، به دختر من و پسرش كه رسيد حساسيتش از بين رفت؟! حاج خانوم عوض اينكه فكر زياد كردن دعوا درگيرى باشن به فكر سروسامون دادن بچه اش باشه، به فكر اين باشه كه پسرش شده چهل ساله و هنوز زندگى نداره، دختر من الان يك و نيم ساله آواره اين خونه و اون خونه است، مادر شما اينارو نميبينه ولى چه زود خنگ بودن حنارو تشخيص دادن؟! دختر من خنگ نيست، مؤدب و آرومه و اينا ويژگى هاى بارز حناست، فكر نميكنم مؤدب بودن ايراد باشه"
    محمد هم جواب نوشته بود كه "سلام، اول حرفهاى مارو هم بشنويد بعد قضاوت كنين، كاش حنا هم مثل شما بود، هنوز بلد نيست دوتا قندون بخره، ٣٢ سالشه پس كى ميخواد ياد بگيره" مامانم هم نوشته بود كه "مشكل شما فقط گرفتن قندونه؟! تو زندگى چيزهاى خيلى مهمتر از خريد قندون وجود داره، همه زندگى منو حنا خريده، همه واسه خريد از حنا نظر ميپرسن، شما به حنا ميدون بده ببين چه جواهرى گيرت اومده، شما به حنا نه فرصت ميدى نه ميدون، از روز اول همش توهين و تحقير و ايراد گرفتن" محمد هم جواب نداده بود.

    از اسمس هاى محمد فهميدم كه هيچ ايرادى پيدا نميكنه رو من بذاره و اون حرفهايى كه نوشته همش حرف مامانشه. من با چنين آدمهاى مزخرفى كارى ندارم، خدا جواب تمام بديهاشون رو بده. من تموم كردم و دارم زندگى عاديمو ميكنم اصلا هم غصه نميخورم، كاملا عادى و بى حسم.
    حيف اون همه وقتى كه واسه اين آدم گذاشتم، حيف اون همه انرژى كه واسه اين آدم صرف كرده، حيف اون پولهايى كه به مشاوراى رنگارنگ شهر دادم، حيف خانواده من كه با چنين آدمايى رودرو شدن، حيف من!
    يكبار تو مهمونى من و مامانم كنار مادرشوهر خواهر محمد نشسته بوديم، مادرشوهرش گفت روز أولى كه ديدمت گفتم خدايا چه دختر ناز و خوشگليه، حيف اين دختر نيست بخواد عروس چنين زن و اين خانواده بشه! گفت اين زن با اين اخلاقش آدمو ديوونه ميكنه، گفت انقدر پسر منو اذيت كردن كه ازشون متنفرم، گفت من خيلى ناز عروسم رو ميكشم و محبت ميكنم ولى وقتى رفتار حاج خانوم رو با شما ميبينم كلى ناراحت ميشم. منم گفتم خوب هر كسى تو زندگيش يه سرى مشكلات داره، عوضش شوهرم خيلى آدم خوب و بامحبتيه. اونم گفت باز خوبه كه از پسرش رضايت دارى، من كه از دخترشون هيچ رضايتى ندارم و من و شوهرم هر موقع شمارو ميبينيم حسرت ميخوريم كه كاش با خانواده اى مثل شما وصلت ميكرديم و عروسى مثل شما داشتيم.

    گاهى وقتا كه با مامانم اينا يا دوستام حرف ميزنم ميبينم من بعضى خصلت ها و رفتار و مدل حرف زدناى محمد رو برداشتم و روم اثر گذاشته، ميگن با هر كسى معاشرت كنى شبيه اون ميشى، من نميخوام شبيه آدمهايى بشم كه بويى از ادب و معرفت نبردن و حرف زدن عاديشون نيش و كنايه و توهين و تحقيره و سطح فرهنگ پايينى دارن، من بايد اين سلول بدخيم سرطانى رو بكنم بندازم دور.

    خیلی خوشحال شدم حنا. فقط امیدوارم باز جا نزنی.
    نری باهاهش مصالحه کنی. نگی مامانم حرف زده باهاهش حرفاش تاثیر گذاشته خواسته بیاد عذر خواهی.
    اومده از دلم در اره.
    این ادم هر کاری هم کنه واسه ابروی خودشه.
    تحت هیچ شرایطب نرو سمتش. حتی اگه مامانت گفت اصرار کرد باهاهش حرف بزن. قانعش کن که الان اصلا وقت مناسبی نیست و حتی اگه مجبورت کرد بازم باهاهش تماسی نگیر.
    فقط خودت و خودت و خودت.
    کار درس فیلم دوستاتجو خونه نا بسامان بود شده تنهایی برو سینما.
    نشه ی کاری کنی بعد بیای بگی اینجوری شد منم اینجوری کردمااا
    امیدوارم برات بهترینا پیش بیاد. و قدر خودت و خوبیاتو بدونی

  8. کاربر روبرو از پست مفید tanha67 تشکرکرده است .

    Shadi2 (شنبه 15 آبان 95)

  9. #155
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 13 آذر 98 [ 10:00]
    تاریخ عضویت
    1395-7-04
    نوشته ها
    150
    امتیاز
    5,613
    سطح
    48
    Points: 5,613, Level: 48
    Level completed: 32%, Points required for next Level: 137
    Overall activity: 70.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    426

    تشکرشده 287 در 117 پست

    Rep Power
    37
    Array
    سلام حنا جان
    راستش نوشته هاتو که میخونم حس میکنم زندگی شما مشابه تجربه منه، با این تفاوت که من زودتر عکس العمل نشون دادم و یه مقدار با شدت کمتری از عواقبش مواجه شدم. منم مثل شما وقتی با خونواده نامزدم بودم از چهارطرف مورد حمله قرار میگرفتم و هر کدومشون به یه نحوی روح و قلبمو مجروح میکردن. نوشته های شما رو که میخونم انگار دارم آینده خودمو میبینم در صورتی که ادامه میدادم. منم اعتماد به نفسم خیلییی کم شده بود، منم حسابی ضعیف و غمگین شده بودم، مادر منم به جز این اواخر یه جورایی طرف نامزدم بود. منم به نامزدم از نظر عاطفی خیلی وابسته شده بودم با اینکه اون همیشه منو تشنه محبت نگه میداشت و محبت و رسیدگیش مال بقیه بود...، منم سعی میکردم همیشه خوب و مهربون باشم و اونی باشم که نامزدم میخواد حتی بهتر، منم حسابی از مادرش بد دیدم اما دم نزدم فقط به خاطر نامزدم، منم فداکاری کردم...از خواسته هام گذشتم و.... و.... و....
    منم همه حس و حال تو رو تجربه کردم با یه تفاوتای کوچیکی و البته با شدت کمتر چون من دو ماه بعد از عقد عکس العمل نشون دادم و باهاش ارتباطم رو قطع کردم. واسه همین میدونم که تاپیکت فیک نیست. منم وقتی این جریانات رو برای کسی تعریف میکنم تعجب میکنه و میگه مگه میشه یه خونواده تا این حد بویی از انسانیت نبرده باشن؟ اونم خونواده ای که مادر معلم و پدر رئیس آگاهیه! ولی شده چون من با لحظه لحظه زندگیم تو اون مدت تجربه ش کردم و بینشون بودم.
    چیزی که میخوام بهت بگم و فکر میکنم کمکت میکنه اینه که
    هیچ انسانی تحت هیچ شرایطی عوض نمیشه. این تحفه ای که داری میبینی همینه که هست، اصلا فکر نکنی ممکنه بهتر بشه و بهش فرصت بدم و...
    آدما عوض نمیشن مگر اینکه خودشون از صمیم قلبشون بخوان، پس شما به هیچ وجه نباید روی عوض شدن این آقا حساب کنی، حتی ممکنه بدتر هم بشه بعد عروسی
    با این اوصاف شما دو راه بیشتر نداری، یکی اینکه همین جوری که هست با همه ویژگی هایی که داره و میدونی قبولش کنی، کاملا بپذیریش و باهاش زندگی کنی. در این صورت مطمئنا طبق تفاوت های شخصیتی که بینتون هست شما فردی هستی که از این رابطه آسیب میبینی و ممکنه دچار افسردگی بشی و از نظر روحی و روانی دچار تزلزل بشی. به خاطر همین اگر این تصمیم رو گرفتی حتما و حتما و حتما تحت نظر یه روانشناس متخصص باش تا بتونی عواقبش رو حداقل کم کنی...
    راه دوم که منم انتخابش کردم اینه که ازش جدا بشی و یه مدتی رو خودت و شخصیتت کار کنی، اعتماد به نفست رو تقویت کنی، رو ضعف های شخصیتیت کار کنی و خودتو قوی کنی، بعد به فکر ساختن یه زندگی جدید برای خودت باشی. اون آدم رو هم برای همیشه از همه ابعاد زندگیت خط بزنی. حتی میتونی اسمش رو هم از شناسنامه ت پاک کنی چون شما ارتباطی نداشتین تو این مدت با یه گواهی از پزشک قانونی این کار شدنیه.
    همه این مسائل هست اما درنهایت این شما هستی که مسئول زندگی خودت هستی، نه پدرت، نه مادرت، نه همسرت، نه کاربرایی که راهنمایی کردن، نه مشاور و نه هیچ کس دیگه ای نمیتونه تعیین کنه چی برای شما بهتره غیر از خودتون.
    پس یه مدت خودت رو از همه این تنش ها دور نگه دار و با خودت فکر کن و حساب و کتاب کن ببین چی رو ترجیح میدی و چی بیشتر با خواسته های درونی خودت هماهنگه. بعد خیلی مصمم و با اراده راهت رو انتخاب کن و به هیچ وجه کوتاه نیا از تصمیمت
    امیدوارم بتونی قهرمان زندگیت باشی
    ویرایش توسط خانم مهندس : شنبه 15 آبان 95 در ساعت 17:16

  10. 3 کاربر از پست مفید خانم مهندس تشکرکرده اند .

    Shadi2 (شنبه 15 آبان 95), بارن (شنبه 15 آبان 95), زن ایرانی (یکشنبه 16 آبان 95)

  11. #156
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 18 فروردین 03 [ 18:08]
    تاریخ عضویت
    1393-6-24
    نوشته ها
    168
    امتیاز
    12,832
    سطح
    73
    Points: 12,832, Level: 73
    Level completed: 96%, Points required for next Level: 18
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,836

    تشکرشده 281 در 127 پست

    Rep Power
    39
    Array
    سلام

    جدای از همه ی راهنمایی های خوب دوستان، می خواستم چیزی بگم.

    شوهرت با این خصوصیاتی که گفتی: اینکه ((پزشکه))، کارخونه داره، پولداره، خوش تیپ و ... هست، اگه اخلاق خوبی هم داشت (یا حداقل اخلاق معمولی داشت، مثل خیلی از مردا)،>>>
    از حق نگذریم واقعاً ایده آل بود.. خیلی زیاد.

    الآن که داشتم پست های آخریت رو می خوندم، به این فکر افتادم که واقعاً اگه منم جای تو بودم خیــــــلی تلاش می کردم شوهرمو جذب خودم کنم و به راه درست بیارمش و از دستش ندم و خیلی از راه ها رو می رفتم که بتونم زندگیمو درست کنم. چون ارزششو داشت اگه درست می شد.

    نمی خوام نمک رو زخمت بپاشم که بریزی به هم. قطعاً تصمیمتو تاحالا گرفتی و می دونی می خوای چیکار کنی. ولی خب دوست داشتم بگم.


    شوهرت مثل شخصیت های رمانه. با این تفاوت که آخرای رمان معمولاً همه چیز خوب می شه و آدم خوشحال..

    امیدوارم انتهای این بخش از زندگی تو هم به خوبی تموم شه و ناراحت نباشی حنا جان.





  12. 3 کاربر از پست مفید بانوی آفتاب تشکرکرده اند .

    maryam988 (یکشنبه 16 آبان 95), Shadi2 (شنبه 15 آبان 95), زن ایرانی (یکشنبه 16 آبان 95)

  13. #157
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 25 آبان 00 [ 11:30]
    تاریخ عضویت
    1395-3-22
    نوشته ها
    162
    امتیاز
    8,590
    سطح
    62
    Points: 8,590, Level: 62
    Level completed: 47%, Points required for next Level: 160
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    6

    تشکرشده 113 در 56 پست

    Rep Power
    29
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط بانوی آفتاب نمایش پست ها
    سلام

    جدای از همه ی راهنمایی های خوب دوستان، می خواستم چیزی بگم.

    شوهرت با این خصوصیاتی که گفتی: اینکه ((پزشکه))، کارخونه داره، پولداره، خوش تیپ و ... هست، اگه اخلاق خوبی هم داشت (یا حداقل اخلاق معمولی داشت، مثل خیلی از مردا)،>>>
    از حق نگذریم واقعاً ایده آل بود.. خیلی زیاد.

    الآن که داشتم پست های آخریت رو می خوندم، به این فکر افتادم که واقعاً اگه منم جای تو بودم خیــــــلی تلاش می کردم شوهرمو جذب خودم کنم و به راه درست بیارمش و از دستش ندم و خیلی از راه ها رو می رفتم که بتونم زندگیمو درست کنم. چون ارزششو داشت اگه درست می شد.

    نمی خوام نمک رو زخمت بپاشم که بریزی به هم. قطعاً تصمیمتو تاحالا گرفتی و می دونی می خوای چیکار کنی. ولی خب دوست داشتم بگم.


    شوهرت مثل شخصیت های رمانه. با این تفاوت که آخرای رمان معمولاً همه چیز خوب می شه و آدم خوشحال..

    امیدوارم انتهای این بخش از زندگی تو هم به خوبی تموم شه و ناراحت نباشی حنا جان.


    سلام
    منم هميشه اين يكسال و هشت ماهى (شش ماه دوستى، يك سال و دو ماه عقد) كه محمد وارد زندگيم شده بود عين شما فكر ميكردم و ميگفتم حيف اين موقعيت خوب نيست كه همينطورى بدون تلاش از دستش بدم؟! هميشه وقتى اطرافيان، دوست، فاميل، همسايه، همكار، آشنا و ... حسرت موقعيت منو ميخوردن ميگفتم اشكال نداره، فلان اخلاقش هم درست ميكنم، باز يه مدت جا ميزدم و دوباره واكنش مردم منو وادار ميكرد تلاش مضاعف كنم. هى تلاش ميكردم و تحقير ميشدم ولى باز ادامه ميدادم، ميديدم هر كسى يه مدل مشكل و مسأله تو زندگيش داره، با خودم ميگفتم اينم مشكل منه. ولى اين دعواى آخرش منو به خودم آورد، با خودم گفتم "بله، هر كسى تو زندگيش يه مشكلى داره، ولى آيا اين چيزى كه من دارم تجربه ميكنم اصلا ميشه اسم زندگى روش گذاشت! كه بخوام بگم مشكل اينه يا اونه! اصلا اين چيزى كه من دارم ميبينم زندگى نيست، اصلا من با آدمى به نام شوهر سروكار ندارم، اين آدم 'كارفرما'ى منه، منم خدمتكار و آشپزش هستم.
    خيلى ناراحتى و سختى كشيدم...
    الان دو روزه سمت چپ سرم تير ميكشه تا پشت گوشم و گردنم و چشمام درد رو شديدا حس ميكنم طورى كه از دردش گريه ام ميگيره. نميدونم فشار عصبيه يا چيز ديگه اى! فردا ميرم دكتر مغزواعصاب، برام دعا كنين چيز خاصى نباشه. خيلى ميترسم.
    حس اينكه محمد و مامانش نباشن تو زندگيم خيلى حس خوب و آرامش بخشيه. به اينكه طلاق بگيرم و چى بشه فكر نميكنم فقط آرامش ميخوام.
    راستى يه چيزى به ذهنم اومده، نميدونم قوانين اين سايت چيه، ميخواستم بدونم اگه آدرس ايميل بذاريم اينجا خلافه مقرراته؟ فقط واسه اونايى كه فكر ميكنن سرگذشت زندگى من همش داستانه

  14. 4 کاربر از پست مفید Hanli تشکرکرده اند .

    ZENDEGIBEHTAR (دوشنبه 17 آبان 95), آنیتا123 (دوشنبه 17 آبان 95), بانوی آفتاب (دوشنبه 17 آبان 95), بارن (دوشنبه 17 آبان 95)

  15. #158
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 18 فروردین 03 [ 18:08]
    تاریخ عضویت
    1393-6-24
    نوشته ها
    168
    امتیاز
    12,832
    سطح
    73
    Points: 12,832, Level: 73
    Level completed: 96%, Points required for next Level: 18
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,836

    تشکرشده 281 در 127 پست

    Rep Power
    39
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط Hanli نمایش پست ها
    سلام
    منم هميشه اين يكسال و هشت ماهى (شش ماه دوستى، يك سال و دو ماه عقد) كه محمد وارد زندگيم شده بود عين شما فكر ميكردم و ميگفتم حيف اين موقعيت خوب نيست كه همينطورى بدون تلاش از دستش بدم؟! هميشه وقتى اطرافيان، دوست، فاميل، همسايه، همكار، آشنا و ... حسرت موقعيت منو ميخوردن ميگفتم اشكال نداره، فلان اخلاقش هم درست ميكنم، باز يه مدت جا ميزدم و دوباره واكنش مردم منو وادار ميكرد تلاش مضاعف كنم. هى تلاش ميكردم و تحقير ميشدم ولى باز ادامه ميدادم، ميديدم هر كسى يه مدل مشكل و مسأله تو زندگيش داره، با خودم ميگفتم اينم مشكل منه. ولى اين دعواى آخرش منو به خودم آورد، با خودم گفتم "بله، هر كسى تو زندگيش يه مشكلى داره، ولى آيا اين چيزى كه من دارم تجربه ميكنم اصلا ميشه اسم زندگى روش گذاشت! كه بخوام بگم مشكل اينه يا اونه! اصلا اين چيزى كه من دارم ميبينم زندگى نيست، اصلا من با آدمى به نام شوهر سروكار ندارم، اين آدم 'كارفرما'ى منه، منم خدمتكار و آشپزش هستم.
    خيلى ناراحتى و سختى كشيدم...
    الان دو روزه سمت چپ سرم تير ميكشه تا پشت گوشم و گردنم و چشمام درد رو شديدا حس ميكنم طورى كه از دردش گريه ام ميگيره. نميدونم فشار عصبيه يا چيز ديگه اى! فردا ميرم دكتر مغزواعصاب، برام دعا كنين چيز خاصى نباشه. خيلى ميترسم.
    حس اينكه محمد و مامانش نباشن تو زندگيم خيلى حس خوب و آرامش بخشيه. به اينكه طلاق بگيرم و چى بشه فكر نميكنم فقط آرامش ميخوام.
    راستى يه چيزى به ذهنم اومده، نميدونم قوانين اين سايت چيه، ميخواستم بدونم اگه آدرس ايميل بذاريم اينجا خلافه مقرراته؟ فقط واسه اونايى كه فكر ميكنن سرگذشت زندگى من همش داستانه


    سلام مجدد.

    دروغ چرا. راستش من اولش فکر می کردم شما داری داستان سرایی می کنی و حقیقت نداره. ولی الآن کاملاً واضحه و نیاز به اثبات نیست حنا جان.


    تا دوباره زندگیت روال عادی خودشو به دست بیاره و آرامش قبل از آشنایی با محمد رو دوباره تجربه کنی، یه کم زمان می بره .. این طبیعیه و باید تحمل کنی و اینو بدون که گذر زمان خودش یه معجزه ست. اینکه مرور زمان باعث می شه کم کم غصه ها و ناراحتیهای گذشته رو فراموش کنی. (البته اگه خودتم بخوای)..

    حقیقتش تاپیکت خیلی جذاب بود برای من و من بیشتر به خاطر این بود که به سایت لاگین می شدم. البته فکر نکنی که ناراحتی ها و مشکلات تو برام جذاب بودا. نه! درواقع وقتی پست های تو رو می خوندم، مدام خودمو جای تو می ذاشتم و می گفتم اگه من به جای حنا بودم این کارو می کردم. اینطوری رفتار می کردم، این حرفا رو می زدم و ...

    تو هم مثل خواهر خودم (از نوع مجازی)، امیدوارم بعد از محمد اتفاق های خیلی خوبی در انتظارت باشه و بهترین های زندگی رو تجربه کنی ..


  16. کاربر روبرو از پست مفید بانوی آفتاب تشکرکرده است .

    زن ایرانی (دوشنبه 17 آبان 95)

  17. #159
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    دوشنبه 03 اردیبهشت 03 [ 18:46]
    تاریخ عضویت
    1392-4-02
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    1,966
    امتیاز
    33,290
    سطح
    100
    Points: 33,290, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.1%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    4,390

    تشکرشده 6,366 در 1,791 پست

    Rep Power
    0
    Array
    باسلام

    این تایپیک از حد مجاز عبور کرده سعی کنید یه جمع بندی از راهنمایی های مفید داشته باشید و بهش عمل کنید.
    ای بامن وپنهان چودل ،از دل سلامت میکنم.

  18. کاربر روبرو از پست مفید ammin تشکرکرده است .

    بانوی آفتاب (دوشنبه 17 آبان 95)


 
صفحه 16 از 16 نخستنخست ... 678910111213141516

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 19:32 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.