با سلام
من پنج ساله که ازدواج کردم و الان یک بچه هم دارم.از دوران عقد تا الان هر برخوردی که خانواده همسرم باهام میکردن و هر حرفی که بهم میزدن را به دل نمیگرفتم و دائم توجیهش میکردم و تا جایی که در توانم بود بهشون احترام میگذاشتم و محبت میکنم ولی الان احساس میکنم همه آنکارا را الکی کردم و اصلا فایده نداشته راستش من خانواده همسرمو مثل خانواده خودم میدونم و برام فرقی نمیکنه میگم این پدر و مادر سالهای سال برای همسرم زحمت کشیدن حالا ماهم تاجایی که برامون مقدوره باید حواسمون بهشون باشه ولی مادرشوهرم از همون ابتدا برگشت به من گفت هیچ وقت عروس مثل دختر آدم نیست من از این قضیه رد شدم گفتم وقتی ببینن من اونا را مثل خانوادم میدونم حتما نظرشون تغییر میکنه ولی اینطور نشد.
تو یکسالی که عقد بودم فقط سه یاچهاربار رفتم خونه مادرشوهرم.چون مادرشوهرم وقتی بهش میگفتیم ما میخوایم بیایم خونتون میگفت آمادگی ندارم یک روز دیگه بیاید.آن چندبار هم فقط یکبار تنها که دعوتم کرده بودن رفتم بقیه اش با خانوادم رفتم برای بازدید پس دادن.
بعدعروسی هم که وقتی خونشون میرفتیم خواهروبرادای همسرم میرفتن تو اتاق و میگفتن کار دارن و بیرون نمیومدن و نن بشدت احساس میکردم که وجودم آنجا مزاحمه.
وقتی میخواستم برم کمک کنم تو غذا درست کردن یا کارای دیگه مادرشوهرم داد میزد که برو نمیخوام کمکم کنی.اینم بگم چون من خیلی کم خوراکم اکثر اوقات که خونه مادرشوهر میریم میگه سارا اینا که شام نمیخورن وهیچی نمیارن طوری شده که من قندخونم افتاده چون چندساعت خونشون بودم و هیچی نخوردم وبه همسرم گفتم بریم خونه تا بتونم چیزی بخورم.
خیلی رفتارهای دیگه باهام داشتن که فکر میکردم من را اصلا نمیخوان همش میگفتم ما که ازدواجمون سنتی بود اگر من را ننیخواستن چرا ادامه دادن.
الان هم مادرشوهرم به خودم و پیش همه چندین بار حتی جلوی همسرمم بهم گفته ما سارا رو برای علی گرفتیم تا علی تغییر کنه ولی ازش هیچ کاری ساخته نیس برای همین باید خودمون یکاری کنیم.
همسر من آدمیه که اکثر اوقات عصبانیه و در آن زمان اگر باهاش صحبت کنی یا بخوای بهش چیزی بگی باهات خیلی بدبرخورد میکنه و احترام آدم را نگه نمیداره منم چون نمیخوام جلوی خانوادش بهم بی احترامی کنه همش سکوت میکنم.راستش دیگه خسته شدم از کارای همسرم از حرفها و کارای خانوادش چکار کنم.