تورو خدا بهم بگین چیکار کنم
آیا به زندگیم امید داشته باشم؟ ؟؟؟
همش توهین همش قهر
باهاش حرف میزنم میگه میخای بری برو . یا میگه برو خونه پدرت . من چیکار کنم ؟؟؟؟ شخصیتم داره خورد میشه ازونور هنوزم دلم نمیخاد زندگیم بپاشه
تورو خدا بهم بگین چیکار کنم
آیا به زندگیم امید داشته باشم؟ ؟؟؟
همش توهین همش قهر
باهاش حرف میزنم میگه میخای بری برو . یا میگه برو خونه پدرت . من چیکار کنم ؟؟؟؟ شخصیتم داره خورد میشه ازونور هنوزم دلم نمیخاد زندگیم بپاشه
تشکرشده 319 در 122 پست
اول به خودتذمسلط باش.
بشین یک بار در آرامش و جدی و منطقی برای بار آخر باهاش حرف بزن و انتظاراتت رو بگو.
تشکرشده 92 در 43 پست
با سلام. باورش سخته که یه آدم اینقدر قدر نشناس و خودخواه باشه. متاسفانه همسر شما از بلوغ فکری کافی برخوردار نبوده و نیست. علت تسلط خانواده ایشون در زندگی شخصیش هم همین مساله هست. از مطرح کردن این مساله با خانوادتون نترسید. حتما با پدر و مادرتون صحبت کنید و شرایط زندگیتون رو کامل براشون توضیح بدید. مشکل شما اینه که از آدمی انتظار تعهد و مسئولیت پذیری برای زندگی دارید که هنوز رشد فکری نکرده و به استقلال شخصیتی نرسیده. به همین دلیل سایه تصمیمات و کارشکنی های خانوادشون همیشه باهاتون هست. اکیدا بچه دار نشید و به فکرتون خطور نکنه که این بچه دار شدن شوهرتون رو عوض میکنه و تغییر میده. متاسفانه مردان اینچنینی تا آخر عمر پخته نمیشن و همیشه یک بچه لوس باقی میمونن.
سلام . به همه عزیزان و دوستان. چند روزی درگیر بودم . ن ی ومدم سر بزنم . بزارین براتون تعریف کنم چه اتفاقاتی افتاده تا بتونم از کمکاتون و مشاورتون استفاده کنم. روزای سختی رو گذروندم. با شوهرم دعواهای سختی داشتک. تا یه شب که که دعوامون خیلی بالا گرفت و منم زدم به سیم اخر که باید به پدرامون بگیم بیان که من باهاشون حرف بزنم و بگم تمام تلاشمو واسه این زندگی کردم ولی دیگه نمیتونم .شوهرم مخالفت میکرد میگفت میخای بری برو ولی پدر منو نیار اینجا . منم گفتم نمیشه . شوهرم گذاشت از خونه رفت بیرون . منم زنگ زدم پدرشوهرم اومد. باهاش کلی حرف زدم. پدرشوهرم ادم منطقیه اما زیر سلطه مادرشوهرمه.ولی خب اون شب گفتم تنها بیاد گه راحت باهاش حرف بزنم. گفتم خسته شدم. با همه چیش کنار میام باز ازم طلبکاره. سر کار که نمیره . به پدر و مادرم که بد وبیراه میگه . برای منم ارامش نذاشته. میخام برم خونع بابام. پدرشوهرم گفت نه دخترم من تورو دوس دارم. یه کم بیشتر درکش کن میدونم تو خیلی عاقل تر از پسرمی . میدونم باهاش کنار اومدی. اونم بیکاره اعصابش خرابه من پیگیر کارش هستم . به خانوادتم بگو یه کم باهاش بیشتر همدردی کنن کمک کنن تا رام بشه . خلاصه کلی حرف زدیم. خیلی اروم شدم . بعدش پدرشوهرم رفت. منم خونم موندم. فردا صبح با شوهرم صحبت گرد. مادر شوهر من که ازوناست با شوهرم صحبت کرد. ولی چجوری ؟؟؟ بهش گفت زنت که باهات کنار میاد چرا باهاش اینجوری میکنی عوضش بازنت خوب باش ازونور با خونوادش خوب نباش . شوهرمم از اون روز باهام خوب شد . راحبه همه چی حرف میزد باهام. ولی با خانوادم قطع رابطه کرد . معمونی و مراسمایی که داشتیم و خانوادم بودن نیومد من تنها رفتم. بهش گفتم اومدن تو باعث افتخاره منه. ولی نیومد . میگه تو برو ولی من نمیام. الان رابطه من با هانوادش و رابطه اونا با من خوبه . مادرشم با خانوادم خوب نیس. دوس نداره شوهرمم خوب بتشه . چیکار کنم. من دوس دارم رابطش با خانوادم خوب باشه . با اون همه کارایی که خانوادم کردن و احترامی که براش قایلن .
نمیدونم الان باید چجور برخورد کنم. به روم نیارم که میگه با خانوادم قطع رابطه کرده یا باهاش حرف بزنم جلوش وایسم. حرف نزنم با خودش فک نمیکنه خب براش مهم نیست .؟؟؟با خانوادش چی رابطه داشته باشم ؟برم خونشون ؟اگه من برم خونشون خب اون که دیگه مشکلی نداره .زنش که هست خونوادش که هستن فقط خونواده منن که که داره بهشون بی احترامی میشه. از طرفی تموم مراسمات و مهمونی ها افتاده توو همین روزا . فردا شب خونه مامانم مهمونیه .نمیدونم چیکار کنم . شوهرم که نمیاد ایا رفتن من تنهایی اونجا درسته؟؟؟ ازونور پدر مادرمم متوجه میشن چند وقته همش تنها میرم ... نمیدونم ... کسی نیسسسسست نظری بهم بده ؟؟؟؟؟!!
چرا هیشکی به تاپیک من سر نمیزنه ؟؟؟؟؟
خسته شدم ازین ماجراهایی که تموم شدنی نیست . هر روز یه داستان . هرچی میخاد به خونوادم میگه . خیلی پرتوقع و پر رو شده .
خواهرش بهم اس داد که میای خونه مامان اینا که موهاشو رنگ بریزم گفتم امروز نیستم ولی فردا میام باشه . من همش میخام همه چی خوب شه ولی شوهرم نه.
واسه این گفتم امروز نمیشه چون امشب خونه مامانم اینا مهمونیه فک کردم حداقل خودش نمیاد منو میرسونه . الان داشت میرفت بیرون گفتم منو برسون باز برگشت بیا دنبالم . پر رو میگه خودت برو خودتم برگرد . گفتم خب تو داری این راهو میری منم برسون که توو گرما مجبور نشم پیاده برم میگه هه نخیر خودت برو .نمیدونم چیکار کنم .
از طرفی نمیدونم فردا رفتنم به خونه مادرش با این اوضاع درسته یا نه؟؟؟ تو رو خدا یکی سر بزنه به من یه چیزی بگه خیلی حالم بده....
تشکرشده 84 در 51 پست
والا من خودمم یه جورایی مشکل شما رو دارم ولی پیشنهادم اینه که بشین باهاش منطقی صحبت کن و با سیاست زنانت و نمیدونم هر قلقی که داره ازش بخواه باهاش دردودل کن...به دروغم که شده بگو خانواده من خیلی تورومیخوان تورو پسرشو میدونن دلشونو نشکن .......از این حرفا بزن تا کمی نرم بشه.....بهش بگو به نظره من همسرت از اون دست آدماس که باید بهش یادآوری کنی لطفای خودتو البته با سیاست نه مستقیم.....به نظرم بگو من عاشقه خونوادتم خیلی ماهن بعد در ادامه جملاتت رو طوری عنوان کن که پدر مادرمن از ندیدن و نبودن تو عذاب می کشن و تو خیلی مهمی براشون و .... البته این نظره منه
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)