به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 26 , از مجموع 26
  1. #21
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 10 مرداد 95 [ 13:12]
    تاریخ عضویت
    1395-4-05
    نوشته ها
    8
    امتیاز
    341
    سطح
    6
    Points: 341, Level: 6
    Level completed: 82%, Points required for next Level: 9
    Overall activity: 5.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class250 Experience Points31 days registered
    تشکرها
    14

    تشکرشده 33 در 8 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوستان خوبم

    بازم ممنونم برای حرفا و راهنمائی هاتون.
    وقتی داشتم حرفاتون رو میخوندم داشتم فکر میکردم که خود منم اگه کسی این مشکل رو برای خودش مطرح میکرد حتماً همین حرفایی که شما دوستای خوبم با مهربونی گفتید بهش میگفتم. ممنونم از همتون. راهکاری به جز راهکار شماها وجود نداره واقعا.

    چند روز پیش یه جا خوندم نوشته بود بزرگترین مشکلات ایران: بیکاری، اعتیاد، بالا رفتن سن ازدواج...
    میدونم این مشکلات همه گیر هستن و بالاخره اکثر خانواده ها به نوبه ی خودشون با حداقل یکی از اینا دست به گریبانن اما واقعا همه گیر بودنشون اصلا از دردناک بودنشون کم نمیکنه.
    دوست ندارم فکر کنم تو تقدیرم ازدواج نیست، حتی فکرشم آزارم میده. هرچند میدونم که میتونه وجود داشته باشه و ظاهراً تا الانم اینطور به نظر رسیده. احساس اینکه تقدیر این بوده و از اول خدا خواسته هیچ وقت عاشق نشی، هیچ وقت مادر نشی و هیچ اراده ای نداشته باشی برای حلش خیلی تلخه، از اون تلخ تر اینه که فکر کنی تقدیر و اراده ی خدا دخیل نیست و تماماً خودتی و هیچ راهکاری برای حل مشکلت نداشته باشی!

    اگر سعی کنیم به هر نحوی که شده یه جواب قانع کننده پیدا کنیم همون راهکار ترکیب تقدیر و اراده به ذهنمون میرسه چون نه تقدیر و نه اراده محض باب میلمون نیست و بهمون امید و انگیزه نمیده حداقل برای ازدواج یه دختر بالای سی سال تو ایران!!! که همه درها به روش بسته میشه. نه میتونه روابط آزاد داشته باشه نه میتونه ازدواج کنه، نه میتونه برای ازدواج پیش قدم بشه و نه میتونه با کسی که براش مناسب نیست ازدواج کنه و ...

    به دنبال ماموریت و هدف از زندگیمم هستم اتفاقاً این سئوال خودمم هست که واسه یه نفر که فقط صبح تا شب کار میکنه و شبا میخوابه و دوباره فردا از اول .... چه هدفی از زندگی میتونه تعریف بشه. اونم یه دختر با تمام احساسات ظریف زنانه که تو یه محیط مردونه خشن و یک رشته ی خشن تر داره کار میکنه.

    مطمئنم که این آخرین تلاش هایی که میتونم واسه خودم بکنم. شاید از این به بعد دیگه اونقدر که لازمه به ازدواج فکر نکنم و به زندگی ساده ی خودم ادامه بدم. شاید باید بیشتر از اینا نیازهای عاطفی خودمو سرکوب کنم، شاید تا چند سال دیگه اثری از این نیازها نباشه و اینجوری مشکلات و مسائلمون رو حل کنیم!!!
    خودم از خودم بدم میاد وقتی این حرفا رو میزنم اما چاره ای جز پذیرششون ندارم. شاید راهکاری جز تسلیم وجود نداره!
    تسلیم برای منی که همیشه تو زندگیم جنگیدم باور کنید کار سختی نیست، فلسفه ی من همیسه تو زندگیم این بوده "یا به جواب میرسیم یا راه دیگه ای برای به جواب رسیدن پیدا میکنیم" اما به جواب میرسیم! اینجا این فلسفه جایی نداره و حرفش اینه، خیلی وقتا به جوابی نمیرسی، چجوری دردشو التیام میدیم؟ سئوال مرحله ی بعده!!!

  2. 5 کاربر از پست مفید raha32 تشکرکرده اند .

    mohamad.reza164 (یکشنبه 13 تیر 95), هلیاجون (چهارشنبه 16 تیر 95), بانوی آفتاب (دوشنبه 14 تیر 95), باغبان (یکشنبه 13 تیر 95), صبا_2009 (یکشنبه 13 تیر 95)

  3. #22
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 19 فروردین 03 [ 05:33]
    تاریخ عضویت
    1391-7-15
    محل سکونت
    زیر باران
    نوشته ها
    775
    امتیاز
    24,207
    سطح
    94
    Points: 24,207, Level: 94
    Level completed: 86%, Points required for next Level: 143
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger First Class10000 Experience PointsOverdriveSocial
    تشکرها
    2,329

    تشکرشده 1,634 در 590 پست

    Rep Power
    161
    Array
    سلام رهای عزیزم

    این نکته رو منم فهمیدم همونی که شما بهش زیبا اشاره کردی. اینکه اگه تو الان جای ما بودی همین حرفای قشنگ مارو میزدی. شاید یه سری نصیحت ها کلیشه ای شده باشه مثل همین حرفایی که خودم و دوستای دیگه بهت زدیم.

    منم یه روزهایی خیلی عجله داشتم واسه رسیدن به همسرم،تمام ایندم مبهم بود چون اینکه همسرم چه کسیه مبهم بود،اصلا اینکه با این همه سختگیری بتونم کسی رو انتخاب کنم هم مبهم بود! و همین مساله خیلی آزاردهنده است.تمام این حس ها رو درک میکنم کاملا درک می کنم که چی میگی.

    منم این حرف های کلیشه ای رو شنیدم اما بعضی هاش واقعا مفید بود...

    ببین رها جان نمیشه که شما گاهی احساس منفی نداشته باشی چه الان چه حتی بعد ازدواج که مشغله فکری بیشتر هم میشه.اما میشه یه کارایی کرد که از شدت ناراحتی و فرورفتن

    توی غم و غصه کم بشه.میشه کاری کرد که از شدت واگویه های منفی و خودسرزنش گری های بیهوده کم کرد.

    یک مساله یا موقعیت مشابه ممکنه برای یک نفر غم زیادی به بار بیاره برای دیگری ناراحتی و برای دیگری مصیبت و فاجعه. مساله یه مساله هست اما برخورد افراد مهمه. خب همینکه

    شما شدت ناراحتی خودت رو و یا مدت زمان موندن توی افکار و حالت منفی رو کمتر کنی ،خودش کلی موفقیته و این راه رو برای مقابله با استرس ها و ناراحتی های زندگی هموار میکنه.

    یکی از روش های خیلی عالی برای بالابردن سطح تحمل و کاهش افکار منفی وبالا بردن احساس لذت از زندگی و افزایش اعتماد به نفس و افزایش شدییید جذابیت فردی ......

    ورزش کردن هست.


    از این حرکت ساده شروع کن .

  4. 2 کاربر از پست مفید Eram تشکرکرده اند .

    mohamad.reza164 (یکشنبه 13 تیر 95), باغبان (یکشنبه 13 تیر 95)

  5. #23
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    سه شنبه 23 آذر 00 [ 07:11]
    تاریخ عضویت
    1388-1-20
    نوشته ها
    1,530
    امتیاز
    36,537
    سطح
    100
    Points: 36,537, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second ClassSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    5,746

    تشکرشده 6,060 در 1,481 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    274
    Array
    رها جان تو این تاپیک حرف های خوبی زده شده . توصیه میکنم مطالعه ش کنی:
    http://www.hamdardi.net/thread-40427.html


  6. 2 کاربر از پست مفید صبا_2009 تشکرکرده اند .

    Eram (سه شنبه 15 تیر 95), باغبان (دوشنبه 14 تیر 95)

  7. #24
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 15 تیر 98 [ 21:00]
    تاریخ عضویت
    1394-4-11
    نوشته ها
    156
    امتیاز
    7,418
    سطح
    57
    Points: 7,418, Level: 57
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 132
    Overall activity: 66.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    808

    تشکرشده 404 در 138 پست

    Rep Power
    44
    Array
    سلام به همه دوستان خوب همدردی
    و شما رها خانم گل،

    باز من و مجبور کردید کتابم و بزنم بغلم بیام همدردی!!

    میدونم از وقت تاپیکتون گذشته ولی من تازه دیدمش...اومدم گفتم شاید به دردتون خورد چیزهایی که میگم...

    جاهایی که بولد کردم عینا از کتابیه به نام ایا تو ان نیمه گمشده ام هستی؟
    اگه دوستان باز خرده نمی کیرین که این کتاب مناسب فرهنگ ما نیست و...می خوام پیشنهاد کنم بخونیدش.

    http://www.hamdardi.net/thread-42077.html

    ی پست دیگه هم می خوام بهش اضافه کنم دوست داشتید بخونید.

    تو این کتاب نویسنده چند تا دلیل میاره برای کسانی که تو سن بالا هستن و مجرد موندن

    باید به گذشته برگردید

    رفتار والدین یا اطرافیان یا هر کسی که دوستش داشتید با شما در کودکی

    اتفاقات زندگی در کودکی (مثلا طلاق یا ترک خانواده از سوی پدر و...) و به دنبال ان افکاری که به ذهن شما امده و در نهایت

    تصمیمتان برای اینده
    و...

    فرض کنید در کودکی با کسی صمیمی بودید به نوعی به شما صدمه زدند.

    پس در ذهن شما صمیمیت با عوامل منفی ناشی از ان تداعی می شود.

    سوال: چرا به کسی که عشق مطلوبم را به من بدهد ، علا قه مند نمی شوم؟

    جواب: چون شما نمی خواهید " ان گونه" شما را دوست بدارند، زیرا در گذشته برایتان درد به همراه اورد. می

    ترسید تا دوباره برایتان درد به همراه اورد.


    چیزی را بدست می اورید که فکر می کنید مستحق ان هستید.

    اگر در کودکی به این نتیجه رسیده بودید که دوست داشتنی نیستید،
    (به شما مستقیم گفته اند یا خودتان به این

    نتیجه رسیدید) مشکل می توانید به سمت خود عشق جذب کنید.

    البته به اینم سخت معتقدم که افتضاحی که تو جامعمون به بار اومده ناشی از یکی دو عامل نیست ...
    ( یا ازدواج نمی کنن ......یا اگه ازدواج می کنن زود به طلاق... حالا یا عاطفی یا رسمی،.... به طلاقم نرسه کسی دلش نمی خواد بچه دار شه .....یا اگه هم بچه بخوان.... یدونه....... می تونستن به ی نصفه بچه هم رضایت می دادن!!!!)
    چی بگم....روی مسئولین سفید...

  8. #25
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 03 تیر 96 [ 07:33]
    تاریخ عضویت
    1394-4-06
    نوشته ها
    340
    امتیاز
    8,219
    سطح
    61
    Points: 8,219, Level: 61
    Level completed: 23%, Points required for next Level: 231
    Overall activity: 7.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class5000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    343

    تشکرشده 431 در 213 پست

    Rep Power
    64
    Array
    روی مسئولین سفید،بهتره بریم دعا بخونیم، اللهم اغننی بحلالک عن حرامک و بطاعتک عن معصیتک، رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر، آدم ایده آل و بدون عیب پیدا نمیشه ، شاید بهتر باشه فردی با عیوب کمتر و قابلیت سازگاری رو بپذیرید ، همه چی نسبیه و کامل شدن با همین نسبیت ها ممکنه،

  9. #26
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 10 مرداد 95 [ 13:12]
    تاریخ عضویت
    1395-4-05
    نوشته ها
    8
    امتیاز
    341
    سطح
    6
    Points: 341, Level: 6
    Level completed: 82%, Points required for next Level: 9
    Overall activity: 5.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class250 Experience Points31 days registered
    تشکرها
    14

    تشکرشده 33 در 8 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام خدمت همه دوستان و ممنونم برای جوابتون

    هلیا جون کتابی که معرفی کردید تقریبا بعضی از بخش هاشو خوندم، راستش در مورد مساله ای که گفتید من خداروشکر خانواده خوبی دارم که از نظر عاطفی هیچی برام کم نمیذارن حتی مادر و پدرم فشاری برای ازدواج بهم نمیارن. همیشه بهم میگن با کسی که دوسش داری و فکر میکنی میتونی با وجود سختی های زندگی کنارش بمونی و براش گذشت کنی ازدواج کن، اگه هم پیداش نکردی غصه نخور، زندگی مجردی بهتر از یه عمر عذابه، نظرشون اینه که همه زندگی ها مشکلات داره مهم اینه که تو حاضر باشی کنار همسرت بمونی و دوسش داشته باشی. نمیدونم شاید همین طرز فکر والدینم باعث شده تا حالا ازدواج نکنم.
    پدر و مادرم رابطشون با هم خیلی خوبه و اصلا بحثی حتی از طلاق نبوده.
    اما گاهی این مساله ترس از وابستگی هم سراغم میاد. شاید تو دوران کودکی نبوده اما من وقتی 23 سالم بود با یه نفر آشنا شدم که شاید به خاطر بی تجربگی و سادگیم بهش وابسته شدم و مدتی باهاش بودم جوری که فکر میکردم این اولین نفر زندگیم و همسرم هست. بعد از یه مدت متوجه تمام دروغ هایی که بهم گفته بود شدم. حتی با وجود دروغ هاش از من پائین تر بود و من قبولش کرده بودم اما بعد از مشخص شدن دروغ هاش فهمیدم خیلی از من پائین تره اما بازم به دلیل علاقه ای که پیدا کرده بودم حرفی نزدم و باهاش ادامه دادم ولی (با وجود اینکه من همین الانشم وقتی با کسی آشنا میشم بهش خیانت نمیکنم چه برسه به اون زمان بچگیم) یه روز زنگ زد و گفت از طرف یکی از دوستای من (که حتی اسمشم نگفته) بهش زنگ زده شده و گفته من با کسی در ارتباطم. هیچ کدوم از دوستای من شماره اونو نداشتن اصلا حتی درست و حسابی اونو نمیشناختن. اما با وجود اینکه من حتی بعد از دروغاش بخشیده بودمش اون با یه تلفن ناشناس و بی محتوا (شاید هم کلاً یه بهانه بوده) رابطه رو بدون حتی نظر من قطع کرد و دیگه جواب منو نداد. یادمه که شب تا صبح گریه میکردم. الان که فکر میکنم میبینم اون آدم صرفاً یه آدم عوضی بوده و چقدر بابت تک تک اشکایی که ریختم افسوس میخورم.

    این اولین رابطه من بود، بعد از اون سال ها طول کشید تا بتونم به حرفای کسی، احساساتش و ... اعتماد کنم. همیشه ناخودآگاه فکرم این بود که خب حالا این یکی دیگه کجارو داره دروغ میگه و یا این چجوری میخواد منو وابسته کنه و یه دفعه با یه بهانه منو رها کنه.
    اون آقا الان ازدواج کرده و یه پسر هم داره گاهی عکساشو روی تلگرام و ... میبینم و میدونم زخمی که رو دلم گذاشت خیلی ساااااااله ازش میگذره شایدم دیگه خوب شده باشه اما واقعا چرا باید اون که این کارو با من کرد انقدر اوکی باشه و من....!!! البته اینم بگم که من خیلیییی خوشحالم که با اون آدم ازدواج نکردم و واقعا از خدا ممنونم که قضیه جوری پیش رفت که خودش بره وگرنه من با اون سادگی و وابستگیم حتما کسی که از هیچ نظر در حدم نبود رو قبول میکردم.
    اما بعد از اون من یه آدمی شدم که یه گارد خیلی خیلی محکم در مقابل احساسم داشتم. من اصلا عاشق اون آقا نبودم اما وابستگی که ایجاد شده بود بهم ضربه زد، رسماً فکر میکردم همسرم میشه فقط خدارو صد هزار مرتبه شکر میکنم که به خاطر فرهنگی که تو ذهنم شکل گرفته هیچ گونه رابطه ای حتی در حد دست گرفتن باهاش نداشتم، وگرنه با شناختی که از خودم دارم میدونم که الان عذاب میکشیدم. تو خانواده من همیشه یه دختر عاقل و منطقی بودم و همیشه همه منو تحسین میکردن. متاسفانه خانوادم این رابطه رو میدونستن و وقتی دروغ ها رو شد و اونم یکباره منو رها کرد به شدت غرورم آسیب دید.
    بعد از اون همیشه وشاید ناخودآگاه سعی میکردم من زودتر رابطه رو تموم کنم نه طرف مقابلم. شایدم یه جورایی واسه اینکه نمیخواستم آسیب ببینم همیشه به خودم میگفتم اگه مثلا طرف مقابلم رفت هم رفت، "به جهنم که بره"...

    نمیدونم آیا واقعا تاثیری که این موضوع یا اتفاقات دیگه ای که تو زندگیم افتاده انقدر زیاد بوده که ناخودآگاه منو از نزدیک شدن به آدما دور کرده یا نه، اما فکر میکنم شاید خیلی از آدمایی که الانم ازدواج کردن تجربیاتی مثل من قبل از ازدواجشون داشته باشن. منم ترجیح میدادم این تجربه ها نباشن اما چیکار کنم وقتی هستن!!

    هیچ وقت این موضوع رو به صراحتی که دارم اینجا مینویسم تو دنیای واقعی به زبون نیاورده بودم. کمی احساس سبکی میکنم. تاثیراتی که گفتید از گذشته هست. بله هست. فکر میکنم تو این بازار ریا و دروغی که تو جامعه امون شکل گرفته خیلی از ماها از این تجربه ها داشته باشیم. من منکر تاثیرش نمیشم اما خیلی وقته تصمیم گرفتم تاثیر این اتفاقات رو کم کنم. اما میدونم که خیلییییییییییی تو احساساتم محتاط شدم. البته تو این آشنایی ها کمابیش اعتماد به نفسمم از دست دادم که دارم سعی میکنم درستش کنم.

    آخیش جان من واقعا دنبال آدم بی عیبی نیستم، خودمم بی عیب نیستم. مشکل از عیوب کمتر نیست مشکل اینه که یه نفر ممکنه خوب باشه اما یه ایرادهایی همیشه هست که نمیشه ازش چشمپوشی کرد. هرچند که دخترا دوست دارن همسرشون از خودشون بهتر باشه اما من نمیگم بهتر، حداقل همسطح خودم باشه.

    باور کنید ناشکری نمیکنم، خدا منو ببخشه اما گاهی وقتا فکر میکنم کاش درس نمیخوندم، کاش انقدر کار نمیکردم، کاش اسم خانم مهندس روم نبود و ... اینجوری هم انتظارات خودم پائین تر بود هم بقیه. اگه تحصیلات نداشتم شاید تحصیلات برام مهم نبود. اگه درآمد نداشتم شاید همین حقوق خودمو اگه شوهرم میگرفت کلی ذوق زده میشدم و بهش افتخار میکردم. الان بچه هم داشتم.

    جالبیه قضیه اینجاست که تصمیم گرفتم امسال دکترا هم شرکت کنم!! زندگی خیلی عجیبه نه؟!

    نمیدونم حالا یا به خاطر تجربیاتم و به قول بعضیا زرنگ نبودن یا به خاطر خواست خدا فعلا مجرد موندم. شایدم قراره همیشه همینجوری باشه.

    - - - Updated - - -

    سلام خدمت همه دوستان و ممنونم برای جوابتون

    هلیا جون کتابی که معرفی کردید تقریبا بعضی از بخش هاشو خوندم، راستش در مورد مساله ای که گفتید من خداروشکر خانواده خوبی دارم که از نظر عاطفی هیچی برام کم نمیذارن حتی مادر و پدرم فشاری برای ازدواج بهم نمیارن. همیشه بهم میگن با کسی که دوسش داری و فکر میکنی میتونی با وجود سختی های زندگی کنارش بمونی و براش گذشت کنی ازدواج کن، اگه هم پیداش نکردی غصه نخور، زندگی مجردی بهتر از یه عمر عذابه، نظرشون اینه که همه زندگی ها مشکلات داره مهم اینه که تو حاضر باشی کنار همسرت بمونی و دوسش داشته باشی. نمیدونم شاید همین طرز فکر والدینم باعث شده تا حالا ازدواج نکنم.
    پدر و مادرم رابطشون با هم خیلی خوبه و اصلا بحثی حتی از طلاق نبوده.
    اما گاهی این مساله ترس از وابستگی هم سراغم میاد. شاید تو دوران کودکی نبوده اما من وقتی 23 سالم بود با یه نفر آشنا شدم که شاید به خاطر بی تجربگی و سادگیم بهش وابسته شدم و مدتی باهاش بودم جوری که فکر میکردم این اولین نفر زندگیم و همسرم هست. بعد از یه مدت متوجه تمام دروغ هایی که بهم گفته بود شدم. حتی با وجود دروغ هاش از من پائین تر بود و من قبولش کرده بودم اما بعد از مشخص شدن دروغ هاش فهمیدم خیلی از من پائین تره اما بازم به دلیل علاقه ای که پیدا کرده بودم حرفی نزدم و باهاش ادامه دادم ولی (با وجود اینکه من همین الانشم وقتی با کسی آشنا میشم بهش خیانت نمیکنم چه برسه به اون زمان بچگیم) یه روز زنگ زد و گفت از طرف یکی از دوستای من (که حتی اسمشم نگفته) بهش زنگ زده شده و گفته من با کسی در ارتباطم. هیچ کدوم از دوستای من شماره اونو نداشتن اصلا حتی درست و حسابی اونو نمیشناختن. اما با وجود اینکه من حتی بعد از دروغاش بخشیده بودمش اون با یه تلفن ناشناس و بی محتوا (شاید هم کلاً یه بهانه بوده) رابطه رو بدون حتی نظر من قطع کرد و دیگه جواب منو نداد. یادمه که شب تا صبح گریه میکردم. الان که فکر میکنم میبینم اون آدم صرفاً یه آدم عوضی بوده و چقدر بابت تک تک اشکایی که ریختم افسوس میخورم.

    این اولین رابطه من بود، بعد از اون سال ها طول کشید تا بتونم به حرفای کسی، احساساتش و ... اعتماد کنم. همیشه ناخودآگاه فکرم این بود که خب حالا این یکی دیگه کجارو داره دروغ میگه و یا این چجوری میخواد منو وابسته کنه و یه دفعه با یه بهانه منو رها کنه.
    اون آقا الان ازدواج کرده و یه پسر هم داره گاهی عکساشو روی تلگرام و ... میبینم و میدونم زخمی که رو دلم گذاشت خیلی ساااااااله ازش میگذره شایدم دیگه خوب شده باشه اما واقعا چرا باید اون که این کارو با من کرد انقدر اوکی باشه و من....!!! البته اینم بگم که من خیلیییی خوشحالم که با اون آدم ازدواج نکردم و واقعا از خدا ممنونم که قضیه جوری پیش رفت که خودش بره وگرنه من با اون سادگی و وابستگیم حتما کسی که از هیچ نظر در حدم نبود رو قبول میکردم.
    اما بعد از اون من یه آدمی شدم که یه گارد خیلی خیلی محکم در مقابل احساسم داشتم. من اصلا عاشق اون آقا نبودم اما وابستگی که ایجاد شده بود بهم ضربه زد، رسماً فکر میکردم همسرم میشه فقط خدارو صد هزار مرتبه شکر میکنم که به خاطر فرهنگی که تو ذهنم شکل گرفته هیچ گونه رابطه ای حتی در حد دست گرفتن باهاش نداشتم، وگرنه با شناختی که از خودم دارم میدونم که الان عذاب میکشیدم. تو خانواده من همیشه یه دختر عاقل و منطقی بودم و همیشه همه منو تحسین میکردن. متاسفانه خانوادم این رابطه رو میدونستن و وقتی دروغ ها رو شد و اونم یکباره منو رها کرد به شدت غرورم آسیب دید.
    بعد از اون همیشه وشاید ناخودآگاه سعی میکردم من زودتر رابطه رو تموم کنم نه طرف مقابلم. شایدم یه جورایی واسه اینکه نمیخواستم آسیب ببینم همیشه به خودم میگفتم اگه مثلا طرف مقابلم رفت هم رفت، "به جهنم که بره"...

    نمیدونم آیا واقعا تاثیری که این موضوع یا اتفاقات دیگه ای که تو زندگیم افتاده انقدر زیاد بوده که ناخودآگاه منو از نزدیک شدن به آدما دور کرده یا نه، اما فکر میکنم شاید خیلی از آدمایی که الانم ازدواج کردن تجربیاتی مثل من قبل از ازدواجشون داشته باشن. منم ترجیح میدادم این تجربه ها نباشن اما چیکار کنم وقتی هستن!!

    هیچ وقت این موضوع رو به صراحتی که دارم اینجا مینویسم تو دنیای واقعی به زبون نیاورده بودم. کمی احساس سبکی میکنم. تاثیراتی که گفتید از گذشته هست. بله هست. فکر میکنم تو این بازار ریا و دروغی که تو جامعه امون شکل گرفته خیلی از ماها از این تجربه ها داشته باشیم. من منکر تاثیرش نمیشم اما خیلی وقته تصمیم گرفتم تاثیر این اتفاقات رو کم کنم. اما میدونم که خیلییییییییییی تو احساساتم محتاط شدم. البته تو این آشنایی ها کمابیش اعتماد به نفسمم از دست دادم که دارم سعی میکنم درستش کنم.

    آخیش جان من واقعا دنبال آدم بی عیبی نیستم، خودمم بی عیب نیستم. مشکل از عیوب کمتر نیست مشکل اینه که یه نفر ممکنه خوب باشه اما یه ایرادهایی همیشه هست که نمیشه ازش چشمپوشی کرد. هرچند که دخترا دوست دارن همسرشون از خودشون بهتر باشه اما من نمیگم بهتر، حداقل همسطح خودم باشه.

    باور کنید ناشکری نمیکنم، خدا منو ببخشه اما گاهی وقتا فکر میکنم کاش درس نمیخوندم، کاش انقدر کار نمیکردم، کاش اسم خانم مهندس روم نبود و ... اینجوری هم انتظارات خودم پائین تر بود هم بقیه. اگه تحصیلات نداشتم شاید تحصیلات برام مهم نبود. اگه درآمد نداشتم شاید همین حقوق خودمو اگه شوهرم میگرفت کلی ذوق زده میشدم و بهش افتخار میکردم. الان بچه هم داشتم.

    جالبیه قضیه اینجاست که تصمیم گرفتم امسال دکترا هم شرکت کنم!! زندگی خیلی عجیبه نه؟!

    نمیدونم حالا یا به خاطر تجربیاتم و به قول بعضیا زرنگ نبودن یا به خاطر خواست خدا فعلا مجرد موندم. شایدم قراره همیشه همینجوری باشه.

  10. 2 کاربر از پست مفید raha32 تشکرکرده اند .

    Eram (چهارشنبه 23 تیر 95), بانوی آفتاب (چهارشنبه 23 تیر 95)


 
صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 00:19 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.